۸ پاسخ

بستگی به شرایط اون آقا داره
به کار بچم داره
به جایگاه اون مرد داره
ولی اینجور مواقع گاهی نیازی نیست به شخص مستقیم حرفی بزنی
باید بچتون رو بغل میکردید
و میگفتیدمثلا باباجون خسته بود
نمیخواست دعوات کنه
اون دوستت داره
عیبی نداره یبار بوده فقط
میدونی چی میگم یعنی به اون طرف در کمال احترام بگی کارت درست نبوده

چیییییی؟؟؟؟
اشتباه کردی
بزرگه ک بزرگه ولی مودبانه میگفتی حاجی بچه س نمیفهمه شما ک خیرسرت بزرگی بزرگی کن و با بچه ها اینجوری رفتار نکن خبر مرگش من حواب میدم درجا

منم هرکی هرچی به خودم یا بچم بگه لال میشم هیچی نمیگم فقط گریه میکنم از بس آدم ضعیفی هستم نقطه ضعفم صفره بعد ساعتها روزها هفته ها با خودم میگم چرا جواب طرف ندادم چرا سکوت کردم خود خوری میکنم

کاری ک شما کردی از نظر خودتون خوب بوده .
چون راهی دگ بلد نبودی.
پس عذاب وجدان نگیر که چرا جوابشو ندادی
شما ازون اقا دوری کن نمیشه باهر مردی دهن ب دهن شد.
بچت سری بعد اونو ببینه روانش بهم میریزه از کاری که اشپز کرده.
پس یهتره جای مناسبتری ببریش بازی کنه
اگر احیانا بازهم تکرار شد با پدرت درمیون بزار مستقیم ب خودش چیزی نگو ‌.

دعواش می کردی

مودبانه جوابش رو میدم ..دوست ندارم کسی بچه م رو تحقیر کنه

خیلی ناراحت شدم از جواب بعضی دوستان ب هرحال ایشون بزرگترن حالا پدربزرگشه نمیدونم کیشه مطمعنا غریبه نیست واینمه بچه شمارودوست داره واینکه سنی ازش گذشته وحوصله بچه رونداره اگه میتونی زمانی ک ایشون ازسرکاربرمیگرده یاوقت استراحتشه شمابرید خونه خودتون یاتواتاقتون ک هم بچه راحت باشه هم ایشون اینجوری خودشون متوجه میشن ک کارشون درست نبوده
کارتون خیلی درست بود ک سکوت کردین

من اگه بودم قطعا جوابشو جا در جا میدادم و اجازه نمیدادم بخاد چپ نگاه بچم کنه ،چ برسه ب اینکه داد بزنه سرش ، هر کی هم میخاد باشه 🤐

سوال های مرتبط

مامان امیررضا مامان امیررضا ۳ سالگی
امروز دلم گرفت… نه از بچه‌ها، نه از زندگی، که از مادری که باید پناه می‌بود، اما تندی کرد…
توی فروشگاه لوازم‌التحریر، پسر کوچولوی من، با ذوقِ کودکانه‌اش، چشمش به یه پاک کن توپ افتاد. با ذوق گفت: «مامان اینو ببین!میشه بخریمش»
همین‌قدر ساده…کلا اصلا بچه ای نیست که اصرار کنه واسه خرید چیزی و خیلی کم پیش میاد چیزی بخواد
اما یه خانم، با لحنی تند و بی‌مقدمه، رو بهش کرد و گفت: «بچه‌ها همه‌چی که نباید بخوان! بذار مامانت نفس بکشه!»
و بعد هم به دختر خودش توپید که «از این یاد نگیر، نمی‌خرم!»

خشکم زد…
نه فقط از اون لحن، از اینکه یه مادر، درد خودشو سر بچه‌ی من خالی کرد…
پسرم ساکت شد، نگام کرد، نگاهش پر از سوال بود…
چجوری براش توضیح بدم که بعضی زخم‌ها از خستگی‌ان، ولی روی دل بچه‌ها جا می‌مونه؟

من مادر اون بچه نیستم، اما پناه پسر خودمم.
و دلم می‌خواد هیچ مادری، حتی توی سخت‌ترین روزها، پناهِ بچه‌ی دیگه رو خراب نکنه…


مادری یعنی پناه، یعنی آغوش، یعنی صبوری...
می‌دونم سخته، می‌دونم خستگی و فشار زندگی می‌تونه طاقت آدمو تموم کنه.
ولی گاهی یه جمله، یه نگاه، می‌تونه گوشه‌ی روح یه بچه رو برای همیشه تار کنه.
من اصلا آدمی نیستم که تحمل بی احترامی به پسرم رو داشته باشم اما لال شده بودم،خداروشکر شوهرم اومد و از خجالتش درومد البته جلوی دخترش نه اما چقد بد اجازه میدیم تو همه چی دخالت کنیم.