۷ پاسخ

عزیزم همه ی این حس ها دردها حالاتت طبیعی هست. و خوبیش اینه آگاه هستی به شرایط ات و علت اش بارداری و بهم ریختن هورمونات هست. کنترل کن این روزها هم میگذره قشنگم.
همین که قدردان زحمت مامانت هستی باارزشه عمیق نشو روی این موضوع چون احساسات مون غلبه میکنه گریه میکنیم و واسه نی نی مون خوب نیست.
خدا تورو لایق مادر شدن دونسته عزیزدلم. تحملش هم میده 🕊🍃🌱

این روزا منم همش یاد مامانم میوفتم چطور با بچه های قدو نیم قد تحمل کرد ،چطور بار اول تو ین کم این همه فشار رو تحمل کرد اونم با مادر سوار بد اخلاقی مث مادر بزرگم و جهالت و جوونی پدرم که تازه یکیشون بالا رفته یکم قدر زنو میدونن

وای دقیقا حالتو درک میکنم منم همینم از خودم بدم میاد همه اعتماد بنفسم‌ رو از دست دادم خیلی هم درد دارم فقط خدا خدا میکنم زود بگذره 😔

من هم همینطور بودم چون مادرم فوت کرده توی هفته شما گریه خیلی میکردم و درد داشتم استرس زایمان و اینکه کسی کنارم نیست هم بدتر بود روی بچه هم اثر گذاشت آخرش سزارین اجباری شدم و چند نفر هم واسه نگهداریم اومدن و گذشت الان اگه به زمان شما برمیگشتم اصلا گریه نمیکردم توکل به خدا کن و خودت و بچه رو بسپر دست خودش

منم همین حال و روزم ولی زیاد فکر نکن. خدا بزرگه و قطعا کمکمون میکنه

عزیزم به نظر من اگر میخواین طبیعی زایمان کنین هر چی جلو استرستونو بگیرین بهتره
من خودم مثل چی میترسیدم
پیاده روی و ورزش رو حتما انجام بدین
مخصوصا پیاده روی
اصلا لازم نیست بی خود به خودتون فشار الکی بیارین فقط روزانه حتما انجام بدین هر چند کوتاه مدت
مطمئن باشین پروسه ی زایمان هم با تمام سختی هاش میگذره
من خودم خیلی اذیت شدم سر زایمانم
ولی به خاطر این بود که من مشکل داشتم .اگر سونو هاتون خوبه
مطمئن باشین با یکم رعایت کردن زایمان عالی رو پشت سرخواهید گذاشت

الهی عزیزم همدردیم ولی میدونی ارزششو داره😘🌸 من کنار همه دردا ویارم خیلی شدید بود و نرفته ازم تا الان ولی همیشه خداروشکر میکنم🌸 خیلیا نمیتونن بچه داشته باشن وقتی خدا اینقد راحت به ماها این نعمتو بخشید باید خیلی قدردانش باشیم ...

سوال های مرتبط

مامان دلانا❤️ مامان دلانا❤️ ۲ ماهگی
یه حس عجیبی دارم....
یه حس ترس استرس ذوق نگرانی ناراحتی...
این اخرین روزاییه که توی دلمی
حس ترس و استرس دارم از روز زایمان که نکنه مشکلی واسه تو یا خودم پیش بیاد از اتاق عمل میترسم از دردای بعدش از زایمان طبیعی ام وحشت دارم از طولانی بودن روندش و درد شدیدی که ازش شنیدم
حس ذوق دارم که قراره ببینمت بغلت کنم و باهات زندگی کنم حس راحتی دارم که دیگه این روزای سخت داره تموم میشه دیگه سختی هایی که کشیدم داره تموم میشه بدن دردام استرسام تموم میشه از این به بعد دیگه وقتی میخوابم راه میرم میشینم جاییم درد نمیکنه دیگه بدون استرس میتونم کارامو بکنم و برگردم به زندگی عادی...
حس نگرانی دارم از سختیای بچه داری از بی قراری هات از شب نخوابیدنام از مشکلاتی که ممکنه واست پیش بیاد از اینکه نتونم و از پس بچه داری بر نیام از اینکه یه تجربه جدید و عجیب میخوام کسب کنم...
و در اخر حس ناراحتی دارم بخاطر اینکه میدونم خودم قراره دیگه زندگی نکنم دیگه نتونم برم پیش دوستام نتونم هروقت هرجا خواستم با خیال راحت برم نتونم برم بیرون نتونم تفریح کنم و دیگه خونه نشین و پیر بشم....
خلاصه که خیلی حالم یه جوریه این روزا
بماند به یادگار از ۱۴۰۴/۰۲/۳۰