۲۸ پاسخ

وای یعنی از ته دل درکت میکنم ...
بعد بچه من به شدت گریه میکرد .میگفتن تقصیر خودته بغلی شده
اخه لامصباااا بچه ده روزه کی به دنیا اومد کی بد عادت شد دددد
یک ثانیه دلم نمیخاد برگردم عقب

...

دقیقاااااا مخصوصاکه چون بچه اولی همه فکرمیکنن هیچی حالیت نیس همش میخوان دخالت کنن

دقیقا منم مثل تو

دقیقا منم حالم بهم میخوره حرف دلم رو گفتی بچه دوم هم در کار باشه وقتی اون روزا یادم می افته میگم من غلط میکنم

دقیقا.من از روز اول ک بیمارستان اومدم خونه خانواده شوهر ریختن به بهونه دیدن بچه یه روز خ اهر شوهر یه روز برادر شوهر تا ده روز هر روز مهمون داشتیم مامانم با پا دردش هی شام و ناهار درست می‌کرد براشون.ایندفه گفتم اگر باردار شدم دیگ میرم خونه مامانم هیچکس نیاد

چرا واقعا بعضیا اینقد نفهمن به بچه هاشون هیچی نمیگن.
ما فردا شله داریم هرچی مرد تو فامیل مثلا اومدن کمک بعد زنای بیشعورشون بچه هارو با پدراشون فرستادن اینجا
ماشین شارژی بچمو شکستن خراب کردن
پسره منم از همه کوچیکتر هی بین اینا گیج بود طفلک
اه

آره من‌ خیلی سردرگم بودم خودم بچه داری خیلی اذیتم میکرد

من که رفتم خونه مامانم ازاولش

من اصلا این درد سرا رو نداشتم فقط خودم حالم خوب نبود درد شدید داشتم
اینقد دلم میخاد اون روزای اول رو دوباره بدون درد تجربه کنم 😍

من که تا ۷ روز بیمارستان بودم، اما بعدشم گفتم دکتر گفته تا یک ماهگی قرنطینه، نه کسی بیاد نه کسی بره. فقط مامان باباهامون و داداش من میرفتن و میومدن و خاله همسرم که بیمارستان هم میموند پیش من. بچه هامم نارس بودن، عفونت ریه داشتن، اما دکتر‌نگفته بود چنین چیزی😂

من جشن ۱۰ گرفتم دیدم بچهای فامیل اسباب بازی و گلسرای دخترم دستشونو دیونه شدم خودمم حال ندار مراسم شامو جشن داشتیم اه اه

وای کاش اجازه نمیدادم کسی بیاد ملاقاتم

من کلا اعلام کردم جشن میگیرم خودم دعوتتون میکنم
رفتم موندم خونه مامانم
راحت استراحتمو کردم
نه خیلی راحت بودم من

آره روزای سختی بود البته فقط اون دو روزی که مادرشوهرم اومده بود خیلی بهم بد گذشت و تماس‌های خانواده شوهرم و دخالت هاشون

اره دقیقا بخدا
میدونین که نوزادی زردی داره اصلا نباید گرمش گرفت اصلا زوری نیس که بچه خودمه دوست داشتم گرمش نگیرم
بخدا بچه دو روزم حس میکردم تب داره بدنش گرمه من پتو هیچی روش نمی‌دادم ولی بقیه میومدن پتو میدادن روش بماند روپوش سفیدشم میکشیدن کامل رو‌ سرش🫤🫤 دومی به هیچ وجه نمیزارم ازین اتفاقا بیوفته

اتفاقا یه تامیک زدم راجع بهش دیروز
من مهمون نداشتم اصلا هیشکی نیومد
اما از لحاظ روحی و بدنی داغون بودم

ار روز خوبی بود ولی ادمای حسود خرابش کردن من مادرشوهرم میومد با خواهرشو هرام مینشستن میگفتن بچه ی اولته ومامانم دست تنها همهی کارامو انجام میداد پسرم کولیک داشت تاصبح گریه میکرد هر کاری داشتم مامانم پشتم بوده خدا قوتش بیشتر کنه.........

ما همه میومدن ولی خدارو شکر کسی فضولی نمیکرد

همه ی این سختی ک گفتی سرجاش من وقتی زایمان کردم وسط جنگ بودم 💔💔💔الانم دو ماه دیگه تقریبا زایمانمه از الان دارم از استرس و ناراحتی میمیرم 🥺💔

من مهمون نداشتم ازون بابت اذیت نشدم ولی یه سردرد بدی داشتم تا ۵ ۶ روز امونمو بریده بود

وای داغ دل همرو تازه کردی خواهر.
منم یادم میاد حال دلم بد میشه.....

الان ک گفتی یادش افتادم اره حالم بد شد😂💔

منم سر بچه اول خانواده شوهر اومدن ریختن سر من .منم وسواس گند زدن زندگیمو انقد حرصم دادن که نگو مامانم فقط می‌پخت برا اونا.
منم سر بچه دومم بهشون گفتم تاریخ زایمانم ۵ تیر ولی ۳۱ خرداد بود ‌قشنگ بچم به دنیا اومد .شوهرم زنگ زد گفت بچه به دنیا اومده مادرخانومم هست وقتی مادرش رفت شما بیاید که به زنم برسین همه باهم بیاید بعد خانومم تنها میمونه بعدش .اونام از ترس که به من نرسن تا بعد یکماه نیومدن 😂

اوخداااااا ویششش بخورم هزاراماشالله چقدنازه😍🧿🧿🧿🧿🧿🧿

من از بارداری خاطره بدی دارم دوس ندارم تکرار بشه
اول بارداری عزیزی از دست دادم .بعد لکه بینی داشتم حالت تهوع .منتظر جواب آزمایش ژنتیک زایمان سخت وطولانی
بعد از اینا می‌رسیم به شیر نداشتن بستری شدن بچم حرف شنیدن بخاطر شیرخشکی شدن

آخ گفتی مخصوصا اولی بی تجربه هر کی میومد یه زر میزد

آخه گفتی من خیلی خیلی سختم بود سزارین هم شدم
ما رسم دارین روز اول فامیلای نزدیک رو شام بدیم واسه ما فامیلا دوطرفه هم بودن دیگه بدتر
یادم می افته روانی میشم

من هم بزای زایمان هم به خاطر مشکلی که برامون پیش اومده بود اصلا حال روحی خوبی نداشتم بعد مادرشوهرم اومد سر چیز بیخود پیله کرد اخرشم بهم گفت بی ادب و رفت اصلا دلم نمیخواد اون روزا برگرده

سوال های مرتبط