۲ پاسخ

پرستارای ان آی سی یو انگار بعضیاشون نمی‌فهمن که تا مریض دارند یکی مادر بچه که خودش پر از درده و یکی هم خود بچه‌ای که آدم هیچی ازحالش نمی‌دونه چون نمیتونه هیچی بگه

وای چه پرستارای بی‌انصافی، خیلی‌ها تو ذهنشون هست که پرستارا همیشه مهربونن و وای که بیچاره‌ها چقدر کارشون سخته ولی من شخصاً دیدم که پرستارا چقدر بی فهم و شعور باشن

سوال های مرتبط

مامان هانا مامان هانا ۳ ماهگی
مامان هانا مامان هانا ۳ ماهگی
داستان زایمان
#قسمت_سیزدهم

روز چهاردهم زایمانم وقتی با ذوق رفتم بیمارستان براش شیر بردم گفتن میتونی بیای تو اتاق مادران مستقر بشی با هزار ذوق قبول کردم رفتم که وسایلم رو جمع کنم و برگردم ولی تو راه بهم زنگ زدن گفتن که چون دکتر دستور نداده نباید بیای دوباره ناامیدی، دوباره گریه و غم اومد سراغم

هرشب یه بالشت کوچولو بغلم میکردم باهاش حرف میزدم و دخترم رو تصور میکردم‌. روز بعدش به همسرم گفتم تورو خدا التماسشون کن بذارن من برم اتاق مادران مستقر بشم دیگه نمیتونم طافت بیارم که گفت همین الان از بیمارستان زنگ زدی و گفتن مادرش بیاد بمونه دیگه. با چه شوقی جمع کردم وسایلمو خدا می‌دونه فقط میگفتم زودتر برسم پیشش.

تا ۲۷ روزگی دخترم بیمارستان بود و منم شبو روز تو اتاق مادران بودم. گرم به گرم وزنی که می‌گرفت یه جون به جونام اضافه میکرد. تو ۲۷ روزگی به وزن ۱۵۸۰ بالاخره ترخیص شد.

انکار دنیا مال ما شده بود ولی دکتر تاکید کرد باید قرنطینه باشه با تماس تصویری به خانواده خودم نشونش دادیم و به کل خانواده همسرم ماسک دادیم که برای چند ثانیه تو کوچه ببیننش.‌

روز بعد از ترخیص گفتن حتما باید ببریمش متخصص شبکیه چشم که به چکاب که برای تمام نوزادان انجام میدن انجام بدیم.
و نمی‌دونستم که دوباره سختی های زندگیمون داره شروع میشه.
مامان هانا مامان هانا ۳ ماهگی
داستان زایمان
#قسمت_ششم

رفتم خونه و چندساعت بعد رفتم مطب دکتر. دکترم بعد دیدن جواب آزمایش دفع پروتیین گفت باید زود بستری بشی و فرستادم مشاوره قلب اونجا بود که فهمیدم باز فشارم رفته رو ۱۷ و دکتر قلب هم گفتن باید فوری بستری بشم. و دوباره منو و بیمارستان و بستری 🥲

وقتی با نامه دکتر رفتم بدون حرف و حدیثی بستری شدم و بهم گفتم دو سه روز تحت مراقبتی و حالت خوب بشه ترخیص میشی منم امیدواااااار
۲۴ ساعت اول هرچی می‌پرسیدم حالم چطوره میگفتن عالی و فشارتم رو ۱۲. حتی دیگه با مانیتور فشارم رو نمیگرفتن چون وقتی خودم فشارمو می‌دیدم استرس می‌گرفتم. با فشارسنج دستی می‌گرفتن و میگفتن خوبی.
ولی امان از تنگی نفس و سردرد و تاری چشم. ظهر ۲۹ اردیبهشت بود که دکتر زنان اومد پیشم و بهم غر زد که تویی که دیابت داری چرا داری ناهار میخوری منم دو سه قاشق خوردم و پاشدم. یکی دو ساعت بعد اومد گفت چرا تو بیمارستان گوشواره گوشته گوشواره هاتو بده مامانت نگه داره شما نباید گوشواره بندازی وقتی بستری. با استرس به مامانم گفتم نکنه می‌خوان ختم بارداری بدن اینارو میگن مامانمم مدام می‌گفت نه و دلداریم میداد.
غروب ۲۹ اردیبهشت بود که دکتر خرمی اومد پیشم گفت می‌خوام باهات رک و راست صحبت کنم. گفت از دیروز به بچه ها گفتم فشارتو بهت نگن و نذاشتیم مانیتور بهت وصل بشه ولی متاسفانه فشارت از ۱۹ پایین تر نمیاد و من دکتر بیشتر از این نمیتونم صبرکن کنم چون جونت در خطره و باید ختم بارداری بدیم. انگار دنیا رو سرم خراب شد 😭
مامان dany مامان dany ۳ ماهگی
دوماه و نیمه زایمان کردم از روز اول بچم سینم رو نگرفت چون سر سینه ام اصلا خوب نبود . سینه هام پر از شیر بود و تمام لباسام و تشکم رو خیس میکرد خیلی تلاش کردم شیرش بدم اما نگرفت به سختی با بخیه های سزارین مینشستم اما موفق نمیشدم . هر روز میدوشیدم و با قاشق یا کاپ بهش شیر خودمو میدادیم شردوش برقی خریدم و تلاش کردم شرم رو نگه دارم بلکه یکم بزرگتر بشه و بگیره با سرنگ شیر ریختم رو سینم با سرنگ سر سینه را کشیدیم بیرون ولی هیچ فایده ای نداشت مشاوره شیردهی رفتم و فایده نداشت مجبور شدم با شیشه بهش شیر بدهم چون شیر خودم خیلی کم شده بود و با کاپ و قاشق خیلی هوا وارد معدش میشد و دل درد میگرفت با روش sns هم سینه نگرفت و من دو ماه و نیمه هر روز میدوشم و حتی ۶۰ سی سی هم که شده لا اقل از شیر خودم بخوره با اینکه تغذیه ی اصلیش شیرخشک هست . خیلی حال روحیم داغون شده و از بس خودخوری میکنن داغون شدم وقتی میبینم یکی به بچش شیر میده از سینه ی خودش خیلی به هم میریزم و گریه میکنم.
مامان شكوفه گيلاس مامان شكوفه گيلاس ۶ ماهگی
اعصابم خيلي خورده
واقعا ما ادم ها كِي ميخوايم حرف زدن يادبگيريم؟كي بايد شعور بزرگتريمونو خرج كنيم؟
ما اومديم مسافرت شهر همسرم،ديشب زن عموي همسرم اومدن ديدن بچه و من بچم توي اتاق خواب بود گفتم بيدار بشه ميارم ببينيد
بعد دخترمو با ذوقو شوق دادم بغلش خودمم نشستم كنارشون و با لبخند نگاه ميكردم
همين كه بچرو گرفت برگشت بهم گفت نتونستي خوب بزرگش كني اين بچه خيلي ريزه

(من دخترم٢/٧٠٠به دنيا اومد و الان نزديك٦كيلوإ و بهداشت و دكترش هربار ميگن خيلي خوب داره رشد ميكنه و وزن گرفته)
بهش گفتم زن عمو من دخترم ريز به دنيا اومده و دكترش از وزنش راضيه
گفت دختر منم ٢خورده اي بود الان از همه بچه هام بزرگتره
خب ززززززن حسابي وقتي خودت بچت اينطوري بود چراااااا به يه مادر ميگي نتونستي خوب بزرگش كني؟
بعد من دخترم شير خودمو ميخوره و ديشب كه داشتن حرف ميزدن من متوجه نشدم(عروس تركام)
بعد به همسرم گفتم زن عموت بهم گفت نتونستي بچرو خوب بزرگ كني
گفت چي بگم والا اينجا همه ميگن درسته مامانش شير داره اما شيرش جون نداره😭😭😭
اخه به بقيه چه ربطي داره كه راجعبه شير و سايز بچم حرف ميزنن؟بابا اومدي ديدن بچه تبريكتو بگو نازش بده كادوتم بده و برو كه به خداااا كادوتم نميخوام
مامان شکوفه ی گیلاس مامان شکوفه ی گیلاس ۵ ماهگی
یه تجربه از زایمان تو بیمارستان خصوصی صارم یادم اومد الان بگم واسه مامانایی که سزارین هستن…
وقتی بچم به دنیا اومد و آوردنش تو اتاق گفتن ۱۵ میل شیر خشک خورده و تغذیه شده از اینجا به بعد فقط بزار سینتو بمکه و شیر خودتو بخوره و نگرانم نباش چون بچه سیره فقط بزار بمکه…
خلاصه که منم تجربه ی اولم بود و اینکارو کردم و برای مادرای سزارینی طبیعی طبیعیه که تا ۲-۳ روز شیرشون نیاد!
دیگه همون شب اول بچه کلی گریه کرد چون شیر نداشتم و پرستارا میومدن و میگفتن نگران نباش سیره و دلش درد میکنه طبیعیه تو نوزادا!
فرداش دکتر خودم اومد گفت چرا کمکی ندادی به بچه گرسنه مونده …
خلاصه بچه تغذیه نشد تا زردیش رسید به ۱۰!
با اینکه گروه خونی من و بچم یکی بود زردی بخاطر اینکه شیر نخورده بود رفت بالا!
فرداش اومدن گفتن بچه زردی داره و کلی آسمون ریسمون بافتن که خطرناکه و باید حتما بستری بشه و اینطوری ما مرخص نمیکنیم و این حرفا صرفا بخاطر اینکه ۳۰ میلیون هزینه ی بیشتری دریافت کنن!!!
خلاصه با مشقت فراوون رفتیم و با رضایت شخصی خودمون مرخص شدیم
و بچمو خوب طی دو سه روز تغذیه کردم و بچه خوب شد خداروشکر😊
اینارو گفتم که گول بیمارستانا و بعضی پرستارای بی وجدان رو نخورید مامان اولی ها👌🏻
مامان حسین مامان حسین ۵ ماهگی
سلام من بعد از دو ماه و کنار نیومدن با ی سری مسائل دلم میخواد شما منو راهنمایی کنید
روز قبل از زایمان خون دماغ شدید شدم رفتم پیش دکترم گفت ختم بارداری و فردا زایمان کنم راستی من اصلا درد نداشتم ولی آب دور جنین کم شده بود
فردا صبح رفتم بیمارستان ساعت هفت و نیم بستری شدم و... ساعت 11بهم آمپول فشار زدن و گذاشتنم داخل اتاق تنها وای چشمتون روز بد نبینه دوباره خون دماغ شدید شدم جوری که تخت کلا خون بود و تحت هیچ شرایطی بند نمیومد تا جراح اومد بالا سرم و بینی منو پر از تامپون کردن
با این شرایط سخت بدون تنفس از بینی، دکتر بی وجدانم منو طبیعی زایمان کرد که ماما همراهم برام گریه افتاد گفت خیلی مظلومی
کلی بخیه خوردم و چه روزایی رو گذروندم
فردا بیمارستان به علت ضربان قلب شدید بردنم اتاق و تنها گذاشتنم گفتن اینجا باید بمونی حتی بچمو نمیاوردن پیشم و فقط باهام بد رفتاری میکردن آخه با کلی بخیه منو بعد از زایمان معاینه میکردن و منم از استرس داشتم میمردم که نکنه دوباره خونریزی دماغ کنم خیلی بد بود
از اون روز شیرم خشک شد بچم شیر خشکی هست، خیلی داغونم انگار دنیا برام تیره شده آرزوم ی شیر بوده بچم بخوره که....
دکتر خیلی بهم بد کرد تازه بیمارستان خصوصی بودم یعنی این بلاها سرم اومده
حالا همه میگن مسمومیت بارداری داشتم و فشارم بالا بوده روز زایمان و قبلش ولی حتی دکترم فشارمو نگرفت که منو باید اورژانسی سزارین میکردن ولی نکرد
الان کم خونی شدید دارم با دارد و کمر درد
مامان هانا مامان هانا ۳ ماهگی
داستان زایمان
#قسمت_پنجم

بدون اینکه ازم‌ آزمایش دفع پروتئین بگیرن، سونو یا هر چیز دیگه گفتن فردا احتمالا ختم بارداری بدن. میگفتم دکترم گفته فقط تحت مراقبتی زایمان نمیکنی ولی کی گوش کنه به حرفم. تا صبح تحمل کردم صبحش زنگ زدم همسرم گفتم بیا رضایت شخصی بده منو ببر. واقعا حالم داشت بدتر می‌شد اونجا و استرس چندبرابر میشد. هرچی استرسم بیشتر میشد فشارم بالاتر می‌رفت تا به ۱۸ رسید. کلی با همسرم صحبت کردن که اگه ببریش میمیره و ... ولی من مرغم یه پا داشت حتی گفتن با امبولانس منتقلت میکنیم هر بیمارستانی خودت بخوای ولی باز زیر بار نرفتم و بعد ترخیص رفتم خونه یه کم استراحت کردم دوباره رفتیم بیمارستان تامین اجتماعی و دوباره دادن شرح حال و ... . واقعا خسته شده بودم از این همه توضیح و رفتار بد ماماها.

بهم یه دبه دادن که از روز بعدش به مدت ۲۴ ساعت ادرارم رو جمع کنم وببرم تحویل آزمایشگاه بدم و چون فشارم اومده بود روی ۱۴ گفتن فعلا بستری نمیشی.

شادو خوشحال رفتیم خونه. پاهام ورم شدید داشت خودم نمی‌تونستم دیگه راه برم دونفری دستمو می‌گرفتم و کمکم میکردن راه برم. روز بعد از تحویل آزمایش جوابش اومد و چون فکر میکردم حالم بهتر شده به همسرم گفتم خودش جواب آزمایشم رو بگیره.

همسرم تو بیمارستان بود که بهم زنگ و گفت حاضر شو باید ببرمت زایشگاه گفتن دفع پروتئینت زیاده 😭 وقتی رسیدم گفتن برم زایشگاه تا بستری شم. ولی دوتا پرستار تو زایشگاه شروع کردن به مسخره کردن که بدون نامه بستری متخصص و مشاوره قلب پاشده اومده. گفتن برو تشکیل پرونده بده تا بستری بشی ولی من رفتم خونه 😁 هر لحظه منتظر بهونه بودم که در برم و بستری نشم و غافل از اینکه با این کارم چه عواقب بدی در انتظارمه.