داستان زایمان
#قسمت_یازدهم

شب اولی که بردنم بخش با صدای گریه هر نوزاد انگار جیگرم آتیش می‌گرفت و مدام میگفتم الان دخترم تو چه حالیه بهم اجازه هم نمیدادن برم ببینمش میگفتن تا دوز داروهات تموم نشه دکتر اجازه خارج شدن از بخش رو بهت نداده. اونقدر گریه کردم که یه پرستار بهم مورفین زد تا یه کم آروم شدم. روز بعد دوباره استرس هام شروع شد گفتن ساعت ۱۰ شب داروهام تموم میشه و با nicu هماهنگ میکنن تا دخترمو ببینم تا شب هر ثانیه به اندازه یک روز برام می‌گذشت و بالاخره رسید لحظه دیدار 🥰🥹

با ویلچر فرستادنم پیشش و اولین بار که دیدمش انگار تمام دنیا رو بهم دادن. در حد یک دقیقه گذاشتن پیشش باشم وقتی حالشو از پرستارش پرسیدم گفت فعلا چیزی مشخص نیست و بچه های نارس حالشون گاهی بعد چندروز بدتر میشه و تو دلم خالی شد‌.

اینم بگم که دختر من ۳۲ هفته با وزن ۱۲۰۰ به دنیا اومد و اونجا بود که متوجه شدم سونوگرافی ۱۹۰ گرم وزنش رو بیشتر گفته و خطا داشته

۱۰ پاسخ

الهی🥺🥲

گلم بچت ا یو جی ار بود ؟

چقدر حالتو درک میکنم انکار جیگر ادم میسوزه این همه سیم و سرم به بچه اش باشه و هیچ کاری نتونی بکنی، خداروشکر عزیزم که الان هانا پیشته گلم خدا حفظش کنه

دیگه هی سر میزدم بهش تا اونجا بودم بعد از ۲ روز توی بخش هودم مرخص کردن و الان ۲۸ روز بدتیا اومده با وزن ۱۲۰۰ از جفتش کم شده بود ولی خودش خداروشکر آسیب ندیده بودو شرایط الانم من اندیمشک و اون اهواز یک روز درمیون میرم دیدنش و میبینمش ارزومه که بغلش کنم دقیقا حال و روز تو ولی من بچه اولمه و ای اف قلبم شده ۳۰ درصد از بعد بارداری و بچم هنوز نیاوردم وقتی دیدم داستانت رو اینقدر گریه کردم با هر تیکه ازش بخدا این یک ماه اینقدر زجر کشیدم که توعمرم نکشیدم😭😭😭

هرچی میگفتم برن نمیرفتن و همراه خوب نمیذاشتن ای سی یو بدون داشته باشی چون من شرایطم خوب نبود میزاشتن ببینمشون بیان پیشم و برن
اونا هم بدون حمام و امکانات و کسی اونجا نداشتیم بعد از ۷ روز یک خانواده عربی باهامون اشنا شده بودن بردنشون خونه حمام کردن و لباس شستن و اومدن بخدا شوهرم انگشتای پاهاش تاول زده بودن از اینکه همش تو کفش بودن و من توی ای سی یو هروز می‌پرسیدم کی میرم بخش و میگفتن شرایطش نداری روز ۹ گفتم اذیت نیستم درد قفسه سینه و تنگ نفس ندارم که در صورتی داشتم نگفتم که بتونم برم ببینم بچه رو بزور از ای سی یو فرستادنم بخش و شب رفتم بچه رو ببینم وقتی رفتم با ویلچر رسیدم گفتن ویلچر نمیشه ببری تو بزور سر پا راه رفتم کشون کشون با گریه خودم رسوندم وقتی توی دستگاه دیدمش جیگرم سوخت و چند دقیقه کنارش بودم نمیتونستم سر پا بمونم اینقدر گریه میکردم و داد میزدم از ناراحتی فرستادنم بیرون شوهرم گفت اگه بخوای ناراحتی کنی هر بار ببینش دیگه نمیزارم بیای ببینیش تو این شرایط ناراحتی برات خوب نیس بزور تا فردا صبح تحمل کردم صبح تا از خواب بیدار شدم گفتم برم پیشش بردنم پیشش دیدمش با چشمای بسته بخدا بهم لبخند زد با اون سن کم😭😭وقتی این صحنه رو دیدم نتونستم جلو خودم بگیرم قلبم داشت منفجر میشد

. فردا صبح گفتن همه دکترای شناخته شده اومده بودن برا عملم ۳ دکتر قلب فقط اومده بود برام چند دکتر زنان توی اتاق عمل بود و من میلرزدیم آماده‌ام کردن طلاهام در آوردن و النگو هام توی بیمارستان اینقدر ورم کرده بودم از فشار در نمیومدن چسب و بستنشون شوهرم و مادرم و مادر شوهرم اومدن پیشم کمکم کردن و بعد پروندم داد دستم و بردنم حین رفتن حس میکردم دیگه نمیبینمشون بخدا توی اتاق عمل دراز کشیدم فقط میلرزیدم و حالم بد تر شد فشارم رفت ۱۸ و ضربان قلبم خیلی ضعیف شده بود دستگاه وصل کردن که کنترلم کنن از ساعت ۱۰ صبح که رفتم تا ساعت ۱ظهر نتونستن کنترل کنن و زنگ زده بودن شوهرم دوباره رضایت گرفتن که حالش خیلی بده و امیدی نیست فکر کن میخوایم سرش ببریم و باید این رضایت بدی اونم گفته بود وقتی شرایطش اینطوره با گریه زاری که چرا منو گفتین بیام خوب عملش کنیدو منو با بیهوشی کامل عمل کردن و اون روز عمل کلا یادم نیست و چیزی به نام بخش و ریکاوری نداشتم بعد عمل برده بودنم ای سی یو و تا ۸ شب به هوش نیومدم کلا قطع امید بودم بهشون گفته بودن و بخاطر شرایط قلبی نه پمپ درد و نه شیاف و نه هیچ مسکنی اجازه نداشتم بخورم بخدا ..۹ روز بعد از عمل توی ای سی یو نگهم داشتن حتی دخترم بعد عمل ندیدم بیهوشی بودم روز بعد عمل پرسیدم با قسم از دکترا که بچم زندس گفتن اره nicu و حالش خوبه و شرایط اینا که بخاطرم بیمارستان بودن اذیتم میکرد مادرم و شوهرم و مادرشوهرم بخدا روی صندلی ها توی این گرما اهواز میخوابیدن شبا

و اینا بعد می‌پرسیدم نمیگفتن بعد به دکتر گفتم بچم گناه داره و ریه هاش کامل نیست باگریه زاری اونم واقعا ناراحتم شده بودبخاطر شرایطم داد زد بخدا اشک تو چشماش و توروم گفت داری میمیری و گفتم بچم گفت هیچ امیدی نیست تو خودت خیلی مهم تری بگو شوهرت بیاد رضایت بده زبونم بند اومده بود دیگه یادمه چیزی نگفتم فقط گریه میکردم به شوهرم گفتم شرایط اینطوره گفتن رضایت من میخوام بچم الان بدنیا نیاد و اینا گفت بچه مهم نیست خودت مهمی تو این شرایط دکترا هم میگفتن فقط مادر جیگرم میسوخت چون با معجزه باردار شدم قبلش رحمم دوشاخ بود بخدا بدون یک دارو باردار شدم هرجا رفتم گفتن ممکنه باردار نشی یا بشی سقط میشه جای رشد نداره وخدا معجزه کرد و این اتفاق افتاد بعد از ۷ ماه که هیچ مشکلی نداشتم وهمچیم در گیر شداز فشار زیاد کلیه و کبدو فشار وقلب و شوهرم رفته بود پیش رئیس بیمارستان و دکترم که ببرنم جای دیگه گفت هیجا از اینجا بهتر نیست و شرایطی نداره که ببریش و شب قبل عمل تا صبح نتونستم بخوابم از استرس و ترس

یادته گفتم دعا کنید برام و اینطور شرایطی دارم بیمارستانم بخدا توی یک روز با علائم سر درد رفتم بیمارستان فکردم سرما خوردم سر درد شدید فشارم گرفتن ۱۴ روی ۹ بود که علائم مسمومیت بارداری و فرستادنم اکوی قلب ای اف ۴۵ درصد بودم تو بیمارستان اندیمشک بعد پای راستم خیلی ورم کرده بود توی یک روز بعد اکو و ازمایش ها که دفع پروتئینم ۳+بود دکتر که اکو گرفت شوهرم صدا زدن نمیدونستم اصلا داستان چیه بخدا هنگ بودم وقتی شرایط فهمیدم فکر میکردم خواب میبینم گفتن همین الان باید بره اهواز نمیشه اینجا نگهش داریم باید ختم بارداری بشه زنگ زدم به مامانم گفتم دارن میبرنم اهواز فشارم رفته بالا بیا سمت اندیمشک آخه نه خواهر نه کسی تو این شهر و شوهرم غریبه ساعت ۱ شب فرستادنمون با امبولانس و ماما و اینا خانواده شوهرم شب اومدن بیمارستان ساعت ۴ صبح رسیدیم بردنم بخش زایشگاه من سردرد شدید و اونا هم سر و صدا زایمان های طبیعی رو میدیم وحشت کرده بودم انقدر حالم بد شد بردنم بخش دیگه ای بخاطر فشارم پریناتال بخش مادر. های پرخطر صبح پذیرش کردن ۲۸ هفته و ۶ روز بودم صبح اومدن دکترا گفتن باید بره اکو فردا اکو تخصصی فرستادنم ای اف شده بود ۳۰ توی یک روز خیلی تغییر کرده بودو سن بارداری ۲۸ و هفته و ۶ روز بودم حین ویزیت هی پرسیدم از دکتر یاداشت و اینا میکردن منم هه سوال میپرسیدم گفتم خدایا نگن ختم بارداری و گفتم دکتر حالم بد شده آخه اکو رفتم شنیدم میگفتن ضعیف شده قلب خیلی

عزیزم خداحفظش کنه همیشه سلامت و شاد باشه ❤ انشاالله شاهد موفقیتا و خوشبختیش باشی ❤
اشکم در اومد واست چقدر سختی کشیدی اللهی ازین به بعدش راحتی باشه خوشی و شادی😘

بعد.

سوال های مرتبط

مامان هانا مامان هانا ۴ ماهگی
داستان زایمان
#قسمت_سیزدهم

روز چهاردهم زایمانم وقتی با ذوق رفتم بیمارستان براش شیر بردم گفتن میتونی بیای تو اتاق مادران مستقر بشی با هزار ذوق قبول کردم رفتم که وسایلم رو جمع کنم و برگردم ولی تو راه بهم زنگ زدن گفتن که چون دکتر دستور نداده نباید بیای دوباره ناامیدی، دوباره گریه و غم اومد سراغم

هرشب یه بالشت کوچولو بغلم میکردم باهاش حرف میزدم و دخترم رو تصور میکردم‌. روز بعدش به همسرم گفتم تورو خدا التماسشون کن بذارن من برم اتاق مادران مستقر بشم دیگه نمیتونم طافت بیارم که گفت همین الان از بیمارستان زنگ زدی و گفتن مادرش بیاد بمونه دیگه. با چه شوقی جمع کردم وسایلمو خدا می‌دونه فقط میگفتم زودتر برسم پیشش.

تا ۲۷ روزگی دخترم بیمارستان بود و منم شبو روز تو اتاق مادران بودم. گرم به گرم وزنی که می‌گرفت یه جون به جونام اضافه میکرد. تو ۲۷ روزگی به وزن ۱۵۸۰ بالاخره ترخیص شد.

انکار دنیا مال ما شده بود ولی دکتر تاکید کرد باید قرنطینه باشه با تماس تصویری به خانواده خودم نشونش دادیم و به کل خانواده همسرم ماسک دادیم که برای چند ثانیه تو کوچه ببیننش.‌

روز بعد از ترخیص گفتن حتما باید ببریمش متخصص شبکیه چشم که به چکاب که برای تمام نوزادان انجام میدن انجام بدیم.
و نمی‌دونستم که دوباره سختی های زندگیمون داره شروع میشه.
مامان پناه🍒 مامان پناه🍒 ۴ ماهگی
مامان حُـسـیـن‌جانم🤎 مامان حُـسـیـن‌جانم🤎 ۹ ماهگی
از وقتی که حسینِ نازنینم به دنیا اومده،
دنیام زیر و رو شده😍
یه موجود کوچولو، با اون دستای ریز و اون نفسای نرم و آروم،
شده تمام قلبم 💜💛
فقط کافیه نگاش کنم، یا دستم رو بگیره
با اون انگشتای کوچیکش، که دلم از جا کنده بشه. 🫀
انگار تموم خستگی‌های دنیا با یه لبخند کوچیکش
دود می‌شن و می‌رن هوا 🥺

حسین هنوز خیلی کوچیکه،
حتی نمی‌تونه چیزی بگه،
ولی با همون نگاهش،
با اون بوی شیرین و آرامش‌بخشش،
هزار تا حرف قشنگ بهم می‌زنه.
شب‌هایی که بیدار می‌مونم کنارش
با اینکه خستم،
اما دلم نمی‌خواد این لحظه‌ها تموم بشه.
وجودش واقعا یه معجزه‌ست؛
یه دلیل جدید برای نفس کشیدن،
برای قوی بودن، برای عاشق بودن.

مامان بودن برای من یه افتخاره،
یه نعمت...
که هر روز برای داشتنش خدا رو شکر می‌کنم. 😍💜
بهش قول دادم که همیشه پناهش باشم؛
تو بیداری، تو خواب، تو خنده، تو گریه و...
حسین جانم، مامانت تا آخر دنیا عاشقته. 💛✨

#سه ماهگی قلبِ خونمون به ساده ترین شکل ممکن 🤭💚❤️
مامان پناه🍒 مامان پناه🍒 ۴ ماهگی
تا ساعت 7 شب سعی کردیم منو همسرم به چیز های خوب فکر کنیم به اینکه یه روزی صدای خنده های دخترمون پناه بپیچه تو خونه ای که 10 ساله منتظر همچنین لحظه ای.
برای اینکه فکرای خوب بیاد تو ذهنم به دختر همسایه گفتم برام موهامو بافت آرایش کردم تیپ زدم واسه لحظه دیدن دختر نازم
ساعت 6 و نیم بود که به همراه ساک خودم و پناه راهی بیمارستان شدیم تو راه کلی عکس و فیلم گرفتیم قبلش هم با خواهرم هماهنگ کردم که بیاد بیمارستان چون حس میکردم بخاطر دردی که دارم امشب بستری بشم.وقتی رسیدم بیمارستان و رفتن تو بخش زایشگاه با شنیدن صدای جیغ و با حسین و یا ابوالفضل گفتن یک مادری که داشت بچشو به دنیا میاورد و من فقط صداشو میشنیدم مو به تنم سیخ شد رفتم داخل اتاق ان اس تی یه خانومی رو تخت بود با دیدن من شروع کرد به گلایه که وای زایمان چیه خدایا غلط کردم دیگه من حامله نمیشم.منتظر شدم تا دکترم اومد منو دید اونجا هم یک بار ان اس تی گرفتن دوباره دکترم گفت این درست نیست هم اینکه انقباض داری هم اینکه ضربان قلب بچت خیلی بالاست برو بیرون یه هوایی بخور بیا تا دوباره ازت ان اس تی بگیریم استرس هم نداشته باش.اومدم بیرون از زایشگاه با دیدن خواهرم و شوهرش و دخترش زدم زیر گریه به هق هق افتاده بودم شوهرم هرچی ازم میپرسید نمیتونستم درست جواب بدم....
مامان نیکان🩵✨️ مامان نیکان🩵✨️ ۴ ماهگی
تجربه ختنه🪡💉
اول اینکه اگر قصدتون به انجام ختنه هست هر چه زودتر بهتر
هم بچه پوستش نازک تره، هم کمتر میفهمه
ما نیکان رو وقتی ۹۱ روزش بود ختنه کردیم و بنظرم یکم دیر بود البته نیکان وقتی بدنیا اومد NICU بستری شد و وزنش به ۲۵۰۰ رسید و بعدش هم بخاطر زردی تو دستگاه بود گفتیم بچه یکم جون بگیره و بنظرم اشتباه بود (همون ۴۰ تا ۷۰ روزگی بهترین زمان ختنه هست طبق تحقیقاتم)
ما روش سنتی رو انتخاب کردیم (بازم طبق تحقیقاتم😁)
من یک ساعت قبل ختنه بهش قطره پاراکید دادم
تقریبا نیم ساعت قبلش هم براش پماد بی‌حسی زدن و کمی بهش شیر دادم (نذاشتن کامل بهش شیر بدم گفتن امپول بی‌حسی باعث میشه بالا بیاره)
نیکان بیشتر ترسید
وقتی گذاشتنش رو تخت و پاهاش رو بستن قیامتی به پا کرد که نگو وگرنه حین ختنه بخاطر بی‌حسی خیلی آروم بود و داشت پستونکش رو می‌خورد
بعدشم که کارشون تموم شد پوشک سایز بزرگ تری که بهشون دادم رو بستن و دادن بهم که بهش شیر بدم
تقریبا یه ربع بعدش دستیار دکتر اومد و چک کرد و از همون موقع گریش شروع شد تا نیم ساعت یکسره گریه میکرد گریه شدید
بعدش کم‌کم با صدای سشوار و حرکت ماشین آروم شد تا رسیدیم خونه و متوجه شدم که اولین ادرارشو کرده و عوضش کردم و خوابید
روز اول پاراکید هر ۴ ساعت، روز دوم هر ۶ ساعت و روز سوم هر ۸ ساعت بهش دادم و یه پماد هم داشت که هر ۱۲ ساعت روی محل بخیه میزدم
دیگه اینکه کلا پوشکش کردم اما تا یه هفته یه سایز بزرگتر
خداروشکر برای چکاپ که بردم دکترش راضی بود😇
.
عکس متعلق به قبل ختنه در مطب می‌باشد🤗
مامان هانا مامان هانا ۴ ماهگی
داستان زایمان
#قسمت_نهم

وقتی صدای گریه ش رو شنیدم هم خوشحال شدم هم ناراحت از آینده ای که نمی‌دونستم چی میشه کلی خواهش کردم بهم نشونش بدن ولی قبول نکرد دکتر و سریع دخترم رو به nicu منتقل کردن. اونجا بود که از صحبتهاشون فهمیدم از قبل واسش تخت رزرو کرده بودن و فقط من بودم که از همه جا بی خبر بودم و نمی‌دونستم قراره سزارین بشم. هرچی حرف میزدم انگار حرفهام گنگ بود هیچکس صدامو نمی‌شنید.
بعد دوختن شکمم همه رفتن جز یه آقا که تو ریکاوری پیشم موند. تمام فکرم پیش دخترم بود الان زنده س؟ صدا زدم آقا دخترم زنده س؟ گفت اره یه شیردختر مثل خودت آوردی. چند دقیقه گذشت دوباره گفتم آقا تو رو خدا دخترم زنده س؟ و منی که دیگه جوابی نشنیدم.
نمی‌دونم چقدر گذشت ولی دونفر اومدن جابجام کردن رو یه تخت دیگه و گفتن باید تو icu بستری بشی.

از در اتاق عمل بردنم بیرون، مامانم مادرشوهرم و پدرشوهرم پشت در بودن ولی همسرم نبود، نبود همسرم تو دلم رو خالی کرد وقتی بهشون نگاه کردم چشمای همه خیس بود فقط گریه کردم التماس کردم بگید که دخترم زنده س
مامان هانا مامان هانا ۴ ماهگی
داستان زایمان
#قسمت_دوم

حدود ۵ ماهی از بارداریم گذشته بود که درد کمرم بیشتر میشد و به پیشنهاد دکتر استراحت میکردم و روزانه حداکثر نیم ساعت مجاز بودم پیاده روی کنم ولی من باز ترسیدم و خیلی فعالیت نمی‌کردم. تو طول بارداری گاهی فشارم رو چک میکرد و متوجه می‌شدم که به مقدار افزایش فشار دارم ولی هربار دکترم می‌گفت اوکیه. حتی یکبار دستگاه فشار رو ۲۴ ساعت بهم وصل کردن با اینکه چند بار فشارم می‌رفت رو ۱۳ ولی دکترم گفت خویه. رسید به آزمایش گلوکز که اونجا متوجه شدیم قندم خیلی از حد نرمال بالا رفته و انسولین رو شروع کردم و این شد شروع سختی های بیشتر بارداریم.

کل ایام عید و بعدش دیگه استراحت مطلق شدم از درد کمر و لگن نیمتونستم راه برم و شیاف پروژسترون هم شروع شد وقتی دکترم گفت خطر زایمان زودرس داری خیلی ترسیدم تو خونه دیگه کارهای خیلی سبک رو انجام میدادم چون فهمیده بودم یه دختر خوشگل تو راهی دارم سعی میکردم مراقبش باشم تا خدای نکرده آسیبی بهش نرسه.

اوایل اردیبهشت نفس تنگی داشتم مخصوصا شبها به پیشنهاد دکتر شب ها تا چند تا بالشت زیر سرم می‌دانستم که راحت تر نقس بکشم ولی درد قفسه سینه و خور و پوف هرروز بیشتر میشد و من کم کم بدنم شروع کرد به ورم کردن.

تو گوگل علائمی که داشتم رو سرچ میکردم رسیدم به کلمه پره اکلامپسی به دکترم که گفتم کلی بهم خندید و گفت نه نترس هیچی نیست و بچه داره بزرگ میشه و به قفسه سینه فشار میاره بخاطر همینه درد داری.