گلم بچت ا یو جی ار بود ؟
چقدر حالتو درک میکنم انکار جیگر ادم میسوزه این همه سیم و سرم به بچه اش باشه و هیچ کاری نتونی بکنی، خداروشکر عزیزم که الان هانا پیشته گلم خدا حفظش کنه
دیگه هی سر میزدم بهش تا اونجا بودم بعد از ۲ روز توی بخش هودم مرخص کردن و الان ۲۸ روز بدتیا اومده با وزن ۱۲۰۰ از جفتش کم شده بود ولی خودش خداروشکر آسیب ندیده بودو شرایط الانم من اندیمشک و اون اهواز یک روز درمیون میرم دیدنش و میبینمش ارزومه که بغلش کنم دقیقا حال و روز تو ولی من بچه اولمه و ای اف قلبم شده ۳۰ درصد از بعد بارداری و بچم هنوز نیاوردم وقتی دیدم داستانت رو اینقدر گریه کردم با هر تیکه ازش بخدا این یک ماه اینقدر زجر کشیدم که توعمرم نکشیدم😭😭😭
هرچی میگفتم برن نمیرفتن و همراه خوب نمیذاشتن ای سی یو بدون داشته باشی چون من شرایطم خوب نبود میزاشتن ببینمشون بیان پیشم و برن
اونا هم بدون حمام و امکانات و کسی اونجا نداشتیم بعد از ۷ روز یک خانواده عربی باهامون اشنا شده بودن بردنشون خونه حمام کردن و لباس شستن و اومدن بخدا شوهرم انگشتای پاهاش تاول زده بودن از اینکه همش تو کفش بودن و من توی ای سی یو هروز میپرسیدم کی میرم بخش و میگفتن شرایطش نداری روز ۹ گفتم اذیت نیستم درد قفسه سینه و تنگ نفس ندارم که در صورتی داشتم نگفتم که بتونم برم ببینم بچه رو بزور از ای سی یو فرستادنم بخش و شب رفتم بچه رو ببینم وقتی رفتم با ویلچر رسیدم گفتن ویلچر نمیشه ببری تو بزور سر پا راه رفتم کشون کشون با گریه خودم رسوندم وقتی توی دستگاه دیدمش جیگرم سوخت و چند دقیقه کنارش بودم نمیتونستم سر پا بمونم اینقدر گریه میکردم و داد میزدم از ناراحتی فرستادنم بیرون شوهرم گفت اگه بخوای ناراحتی کنی هر بار ببینش دیگه نمیزارم بیای ببینیش تو این شرایط ناراحتی برات خوب نیس بزور تا فردا صبح تحمل کردم صبح تا از خواب بیدار شدم گفتم برم پیشش بردنم پیشش دیدمش با چشمای بسته بخدا بهم لبخند زد با اون سن کم😭😭وقتی این صحنه رو دیدم نتونستم جلو خودم بگیرم قلبم داشت منفجر میشد
. فردا صبح گفتن همه دکترای شناخته شده اومده بودن برا عملم ۳ دکتر قلب فقط اومده بود برام چند دکتر زنان توی اتاق عمل بود و من میلرزدیم آمادهام کردن طلاهام در آوردن و النگو هام توی بیمارستان اینقدر ورم کرده بودم از فشار در نمیومدن چسب و بستنشون شوهرم و مادرم و مادر شوهرم اومدن پیشم کمکم کردن و بعد پروندم داد دستم و بردنم حین رفتن حس میکردم دیگه نمیبینمشون بخدا توی اتاق عمل دراز کشیدم فقط میلرزیدم و حالم بد تر شد فشارم رفت ۱۸ و ضربان قلبم خیلی ضعیف شده بود دستگاه وصل کردن که کنترلم کنن از ساعت ۱۰ صبح که رفتم تا ساعت ۱ظهر نتونستن کنترل کنن و زنگ زده بودن شوهرم دوباره رضایت گرفتن که حالش خیلی بده و امیدی نیست فکر کن میخوایم سرش ببریم و باید این رضایت بدی اونم گفته بود وقتی شرایطش اینطوره با گریه زاری که چرا منو گفتین بیام خوب عملش کنیدو منو با بیهوشی کامل عمل کردن و اون روز عمل کلا یادم نیست و چیزی به نام بخش و ریکاوری نداشتم بعد عمل برده بودنم ای سی یو و تا ۸ شب به هوش نیومدم کلا قطع امید بودم بهشون گفته بودن و بخاطر شرایط قلبی نه پمپ درد و نه شیاف و نه هیچ مسکنی اجازه نداشتم بخورم بخدا ..۹ روز بعد از عمل توی ای سی یو نگهم داشتن حتی دخترم بعد عمل ندیدم بیهوشی بودم روز بعد عمل پرسیدم با قسم از دکترا که بچم زندس گفتن اره nicu و حالش خوبه و شرایط اینا که بخاطرم بیمارستان بودن اذیتم میکرد مادرم و شوهرم و مادرشوهرم بخدا روی صندلی ها توی این گرما اهواز میخوابیدن شبا
و اینا بعد میپرسیدم نمیگفتن بعد به دکتر گفتم بچم گناه داره و ریه هاش کامل نیست باگریه زاری اونم واقعا ناراحتم شده بودبخاطر شرایطم داد زد بخدا اشک تو چشماش و توروم گفت داری میمیری و گفتم بچم گفت هیچ امیدی نیست تو خودت خیلی مهم تری بگو شوهرت بیاد رضایت بده زبونم بند اومده بود دیگه یادمه چیزی نگفتم فقط گریه میکردم به شوهرم گفتم شرایط اینطوره گفتن رضایت من میخوام بچم الان بدنیا نیاد و اینا گفت بچه مهم نیست خودت مهمی تو این شرایط دکترا هم میگفتن فقط مادر جیگرم میسوخت چون با معجزه باردار شدم قبلش رحمم دوشاخ بود بخدا بدون یک دارو باردار شدم هرجا رفتم گفتن ممکنه باردار نشی یا بشی سقط میشه جای رشد نداره وخدا معجزه کرد و این اتفاق افتاد بعد از ۷ ماه که هیچ مشکلی نداشتم وهمچیم در گیر شداز فشار زیاد کلیه و کبدو فشار وقلب و شوهرم رفته بود پیش رئیس بیمارستان و دکترم که ببرنم جای دیگه گفت هیجا از اینجا بهتر نیست و شرایطی نداره که ببریش و شب قبل عمل تا صبح نتونستم بخوابم از استرس و ترس
یادته گفتم دعا کنید برام و اینطور شرایطی دارم بیمارستانم بخدا توی یک روز با علائم سر درد رفتم بیمارستان فکردم سرما خوردم سر درد شدید فشارم گرفتن ۱۴ روی ۹ بود که علائم مسمومیت بارداری و فرستادنم اکوی قلب ای اف ۴۵ درصد بودم تو بیمارستان اندیمشک بعد پای راستم خیلی ورم کرده بود توی یک روز بعد اکو و ازمایش ها که دفع پروتئینم ۳+بود دکتر که اکو گرفت شوهرم صدا زدن نمیدونستم اصلا داستان چیه بخدا هنگ بودم وقتی شرایط فهمیدم فکر میکردم خواب میبینم گفتن همین الان باید بره اهواز نمیشه اینجا نگهش داریم باید ختم بارداری بشه زنگ زدم به مامانم گفتم دارن میبرنم اهواز فشارم رفته بالا بیا سمت اندیمشک آخه نه خواهر نه کسی تو این شهر و شوهرم غریبه ساعت ۱ شب فرستادنمون با امبولانس و ماما و اینا خانواده شوهرم شب اومدن بیمارستان ساعت ۴ صبح رسیدیم بردنم بخش زایشگاه من سردرد شدید و اونا هم سر و صدا زایمان های طبیعی رو میدیم وحشت کرده بودم انقدر حالم بد شد بردنم بخش دیگه ای بخاطر فشارم پریناتال بخش مادر. های پرخطر صبح پذیرش کردن ۲۸ هفته و ۶ روز بودم صبح اومدن دکترا گفتن باید بره اکو فردا اکو تخصصی فرستادنم ای اف شده بود ۳۰ توی یک روز خیلی تغییر کرده بودو سن بارداری ۲۸ و هفته و ۶ روز بودم حین ویزیت هی پرسیدم از دکتر یاداشت و اینا میکردن منم هه سوال میپرسیدم گفتم خدایا نگن ختم بارداری و گفتم دکتر حالم بد شده آخه اکو رفتم شنیدم میگفتن ضعیف شده قلب خیلی
عزیزم خداحفظش کنه همیشه سلامت و شاد باشه ❤ انشاالله شاهد موفقیتا و خوشبختیش باشی ❤
اشکم در اومد واست چقدر سختی کشیدی اللهی ازین به بعدش راحتی باشه خوشی و شادی😘
بعد.
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.