کم کم داشت اطراف دور سرم میچرخید انگاری داشتم گیج میشدم یه حس باحالی بود ولی دوست داشتم هی مدام اطرافو نگاه کنم که به صورت اسلوموشن از جلو چشام بگذره یک حالت مستی داشت برای من مدام هم با صدایی که از ته چاه میومد میگفتم دارید چیکار میکنید پرستار میگفت داریم کارمونو میکنیم تو راحت باش که تو یک لحظه به یادموندنی صدای گریه پناه تو اتاق عمل پیچید.
با صدای گریه پناه حرف زدن پرستار ها شروع شد
وای چه لبایی داره جووون
وااااای چه نازه
اسمش چیه؟
ببین چه غربت بازی در میاره عفریته خانم
تمام لحظاتی که پرستار داشت پناهو پیش روی خودم آماده میکرد تو ذهنم ثبت شده مثل یک فیلم یک فیلمی که بالای 20 بار دیدی و تمام صحنه ها و دیالوگ هاش یادته.
منم تو تمام مدت میگفتم بیاریدش پیشم. توروخدا بیارید میخوام ببینمش من نتونستم پسرمو تو این لحظه ببینم بزارید دخترمو ببینم توروخدا. پرستارم میگفت باشه مامان اجازه بده الان میارمش....

۵ پاسخ

مثل من بخدا منم همین حسو حالو داشتم

میشه بدونم برا پسرتون چ اتفاقی افتاده؟؟

وای عزیزم ، من بیدار موندم فقط داستانت رو تا آخر بخونم بعد بخوابم
من از لحظه ب دنیا اومدن بچم فقط صدای گریه اش یادمه و ی تصویر محو از لحظه ای ک گذاشتنش تو تخت نوزاد ، دیگه بعد همه جا تاریک شد و وقتی نیمه بیهوش بودم شنیدم خواهرم داشت می‌گفت بچه مو بردن ان آی سیو و تا چند روز حتی نمیذاشتن برم ببینمش و بغلش کنم 😭 حتی نمیذاشتن تن بچمو بو کنم آرامش بگیرم

ای جونم دختر منم پناه🥹🥹🥹

ای جانم منم همش چشمم دنبال بچم بود ت اتاق عمل🥺

سوال های مرتبط

مامان پناه🍒 مامان پناه🍒 ۲ ماهگی
خلاصه بهشون ماجرا رو گفتم شوهرم خیلی سعی داشت بهم دلداری بده ولی من از چشماش میخوندم که چقدر حالش داغونه.شوهرم موقع امیرعباس هم همینجوری بود به من دلداری میداد درصورتیکه تو خلوت سکته رو رد کرده بودو به من نگفته بودن تا یکی از پرستارا لو داد گفت شوهرت سکته رو رد کرد وقتی پسرتونو دید.اون لحظه فقط تو بغل خودش آروم میشدم مثل همیشه بغلم کرد سرمو بوسید گفت زهرا هرچی بشه مهم نیست فقط تو ناراحت نباش.خواهرمو شوهرش مدام بهم دلداری میدادن که چیزی نیست و نگران نباش خواهر زادم مدام تو گوگل سرچ میکرد میگفت خاله بخدا چیزی نیست اینجا زده نرمال نگران نباش اما من دلم آروم نمیگرفت که فقط با دیدن سلامتی پناه آروم میشدم.
یک ساعتی تو محوطه بیمارستان بودیم که از زایشگاه به همسرم زنگ زدن که خانم رو بیار بالا باید دوباره ان اس تی بده. با گریه ازشون جدا شدم رفتم داخل دوبار دیگه ازم گرفتن همش مشکل داشت هم انقباض و هم ضربان بالا پناه تمام ان اس تی هامو بردن اتاق عمل به دکترم نشون دادن اونم دستور داد آماده بشم واسه عمل.....
مامان پناه🍒 مامان پناه🍒 ۲ ماهگی
بعد از بخیه منو گذاشتن رو برانکارد و بردن سمت ریکاوری زیر هیتر برقی حسابی گرم شدم اون لحظه تمام درد و غم و ترس و دلهره دود شد رفت فقط قدرت خدا دلتنگ پناه بودم انگاری من پناهو هزار ساله که میشناسم هروز دیدمش جوری دلتنگش بودم که پرستار کلافه شد اومد با همون ملافه سبز گذاشت رو سینم پناه خانومم نامردی نکرد اون لحظه حسابی خودشو سیر کرد و شیر خورد.
بعد چند دقیقه از پرستار خواستم پناهو برداره از روم چون دستان جون نداشت نگه دارمش دیگه گیج بودم.
تنها چیزهایی که از لحظه خروجم از اتاق عمل یادمه پوریاست.
که چشم انتظار با دیدنمون حس کردم خوشحال ترینه بهش گفتم دیدیش دخترمونو دیدی چه نازه... پیشونیمو بوسید و ازم تشکر کرد.
همین....

امیدوارم همه با حال خوب و دل شاد و سلامتی کامل خودشونو نی نی های نازشون این صحنه رو با گوشت و پوست خودشون حس کنن و تجربه کنن.
بعد از اومدنمون به بخش هم که خیلیا میدونن پناهم بستری شد
انگاری تقدیر من اینجوری بود که برای داشتن بچه بجنگم
مامان 👶🏻 دیاکو ☃️ مامان 👶🏻 دیاکو ☃️ ۵ ماهگی
* 2 *

اونجا کارای قبل از عمل رو انجام دادن سوند وصل کردن آنژیو کت زدن

نیم ساعت گذشت و ساعت هشت صبح من و وارد اتاق عمل کردن

پرستار ها خیلی کم سن و سال بودن خوش بر خورد شوخ و مهربون 
کمک کردن از رو تخت بلند شدم و نشستم رو تخت عمل

دو نفر از کمرم محکم گرفتن دستامو گذاشتم تو دستشون تا دکتر بیحسی آمپول رو بزنه
سوز داد بیشتر استرس داشتم تا درد فک کنم دوبار زد چون بار دوم پای راستم یه دفه خودش پرتاپ شد حالت برق گرفتگی و دردم گرفت

طاق باز دراز کشیدم و پرده سبز رو جلوم وصل کردن
چشمم افتاد به لامپ های استیل بالا سرم یه لحظه دیدم که میخوان چیکار کنن صورتم رو برگردوندم ترسیدم و اصلا نگاه نکردم

هیچی حس نمیکردم حالت تهوع و تنگی نفس بدی بهم دست داد
به پرستار بالا سرم میگفتم اونم یه چیزایی هی تزریق میکرد
صدای پرستار اومد که میگفت کیسه ابش چقد پربوده بند ناف هم دور گردنش

و یک دفعه صدای دیاکو رو شنیدم گفتم میشه نشونم بدین

گفتن وایسا تمیزش کنیم میاریمش پیشت
از صداهاشون تشخیص دادم دارن قد و وزنش میکنن

(و اینم بگم  وزنی که تو سونو برام زدن و با وزنی که به دنیا اومد خیلی اختلاف داشت. اگه پیگیریای مامانم نبود و من سبک میشماردم قضیه رو میرفتم طبیعی یا خودم از بین میرفتم یا خدایی نکرده بچم)
بگذریم...
بعد نمیدونم داشتن باهام چیکار میکردن تختی که روش بودم تکون های محکمی میخورد واینور و اونور میرفت.

پسرم و  اوردن بغلم و لحظه ای که دیدمش قشنگ ترین ثانیه های عمرم بود تا قبل از این حس قشنگ✨ رو تجربه نکرده بودم
مامان پناه مامان پناه ۵ ماهگی
#تجربه زایمان سزارین
خوب قبلش دکتر گفت یه چیز مقوی‌بخور من حلیم خوردم لباسای پناه رو جمع کردیم راهی بیمارستان شدم
تا رسیدم بردنم داخل nstازم گرفتن چند بار خوب نبود راه رفتم یه چیز شیرین خوردم دوباره راه رفتم بعد از دو ساعت گفت اوکیه
بردنم قسمت زایمان انژوکت وصل کردن برام دوبار پرستار وصل کرد رگم پاره میشد و خیلی درد داشت از این بزرگا
بعد زد توی یه رگ کوچیک تر خیلی درد کشیدم و سرم میومد درد‌داشت هرچی هم میگفتم عوض کن عوض نمیکرد
دیگه بهم گفت برو بخواب صبح میبریمت اتاق عمل
رفتم دراز کشیدم ولی خیلی استرس داشتم از سوند میترسیدم
پرستار هم سوند گذاشته بود جلو چشم تا قبل عمل وصل کنه
چون میگفتن درد داره و توی اینستا دیده بودم یه چیز بزرگیه
خلاصه سرم بهم زدن میخواستم بخوابم ولی نمیتونستم دل تو دلم نبود پناه بیاد ببینمش
دم دمای صبح بود که داشت خوابم میبرد
بیمارستان خاتم از نظر تمیزی و این که زایمان طبیعی و سزارین یه جا هست
بده برای بندریای عزیز
یه دختری رو آورده بودن درد‌داشت برای طبیعی اونقدر داد میزد که قلبم می‌لرزید کلی دعاش کردم زایمان کنه زودتر و خیلی بد بود درد داشت
خلاصه خواب کلا از سرم پرید
مامان پناه🍒 مامان پناه🍒 ۲ ماهگی
تو اتاقی که داخل سالن زایشگاه بود و کنار تخت من یک خانم منتظر اومدن کوچولو نازش منتظر شدم تا آماده بشم واسه عمل پرستار برام آنژیوکت گذاشت سوند وصل کرد بهم وسایلی که همسرم از داروخونه گرفته بود داد یک دست گان با دمپایی و آب معدنی و آبمیوه و پوشک لباسامو پوشیدم به کمک یک خانم خدماتی نشستم روی ویلچر و راهی اتاق عمل شدم اتاق زایشگاه دقیق رو به روی اتاق عمل بود خواهرم پشت در با چشمای اشکی منتظرم بود ازش سراغ پوریا همسرمو گرفتم گفتم چرا نیست گفت راه ندادن بیاد سرمو بوسید فقط تونستم بگم آبجی دعا کن با پناه از این این در بیام بیرون خواهرمم بدتر از من احساساتی هیچی نگفت فقط سرشو تکون داد و منو با چشمای اشکیش راهی اتاق عمل کرد.
با ورودم به اونجا انقدررررر سردم شد و سرد بود که ناخودآگاه تن و بدنم میلریزد اون خانم منو اونجا رها کرد و رفت تو دلم فقط دعا میکردم واسه اونایی که ازم خواسته بودن یا شون باشم همینجوری تو حال خودم بودم که یک مرد میانسال اومد ویلچرمو به سمت داخل برد پرستار همراهم پروندمو تحویل داد و ازم خداحافظی کرد وارد اتاق جراحی شدم همه جا تمیز و بزرگ و سرد سرد سرد آنقدری که من دیگه کنترل بدنمو نداشتم از طرفی استرس از طرفی سرما همه جامو تو دست خودش گرفته بود و من حسابی میلرزیدم جوری که اگه اون آقا میانسال نبود تا کمکم کنه نمیتونستم بشینم رو تخت.....
مامان شاهین🧸 مامان شاهین🧸 ۲ ماهگی
مامان نینی مامان نینی ۲ ماهگی
(پارت سوم زایمان سزارین )

خیلی از ماساژ رحمی میترسیدم به اون پرستار گفتم تروخدا قبل اینکه بی حسیم بره ماساژو بده که حس نکنم اون زنه یکم ماساژ داد
بدش کارام تموم شد منو جاب جا کردن بردن ریکاوری اونجا دیدم چندتا پرستار و دکترم اومدن بالا سرم که میگن این دفع لخته داره سریع چند امپول داخل سرمم زدن
باز یه پرستار اومد شکمم ماساژ داد یکم درد داشت منم فقط دسته پرستار محکم نگه داشتم
هی میگفتم چرا منو نمیبربن بخش
که بعد چند دقیقه منو بردن دم در شوهرم اینا بودن منم کلن میگفتم میخندیدم اصلن درد اینا نداشتم (ولی یه اشتباهی که کردم نباید حرف میزدم )
بردنم بخش منم از قبل پمپ درد خرید که خیلی عالی بود من اصلن درد حس نکردم یا خیلی کم حس کردم ولی بقیه اتاقا زنا از درد داشتن میمردن
ساعت ۶غروب یکم تختمو به حالت نشسته کردم یکم اب ولرم کمپوت اینا خردم ساعت ۱۰گفتن باید راه بری اولش میترسیدم ولی شوهرم و جاریم منو بلند کردم درد نداشتم ولی حسه سنگینی داشتم اون سب خودم تنهایی چند بار راه رفتم
ولی از فردا به هیچ عنوان شکمم کار نمیکرد خیلی اذیت شدم
مامان پناه🍒 مامان پناه🍒 ۲ ماهگی
تا ساعت 7 شب سعی کردیم منو همسرم به چیز های خوب فکر کنیم به اینکه یه روزی صدای خنده های دخترمون پناه بپیچه تو خونه ای که 10 ساله منتظر همچنین لحظه ای.
برای اینکه فکرای خوب بیاد تو ذهنم به دختر همسایه گفتم برام موهامو بافت آرایش کردم تیپ زدم واسه لحظه دیدن دختر نازم
ساعت 6 و نیم بود که به همراه ساک خودم و پناه راهی بیمارستان شدیم تو راه کلی عکس و فیلم گرفتیم قبلش هم با خواهرم هماهنگ کردم که بیاد بیمارستان چون حس میکردم بخاطر دردی که دارم امشب بستری بشم.وقتی رسیدم بیمارستان و رفتن تو بخش زایشگاه با شنیدن صدای جیغ و با حسین و یا ابوالفضل گفتن یک مادری که داشت بچشو به دنیا میاورد و من فقط صداشو میشنیدم مو به تنم سیخ شد رفتم داخل اتاق ان اس تی یه خانومی رو تخت بود با دیدن من شروع کرد به گلایه که وای زایمان چیه خدایا غلط کردم دیگه من حامله نمیشم.منتظر شدم تا دکترم اومد منو دید اونجا هم یک بار ان اس تی گرفتن دوباره دکترم گفت این درست نیست هم اینکه انقباض داری هم اینکه ضربان قلب بچت خیلی بالاست برو بیرون یه هوایی بخور بیا تا دوباره ازت ان اس تی بگیریم استرس هم نداشته باش.اومدم بیرون از زایشگاه با دیدن خواهرم و شوهرش و دخترش زدم زیر گریه به هق هق افتاده بودم شوهرم هرچی ازم میپرسید نمیتونستم درست جواب بدم....