تا ساعت 7 شب سعی کردیم منو همسرم به چیز های خوب فکر کنیم به اینکه یه روزی صدای خنده های دخترمون پناه بپیچه تو خونه ای که 10 ساله منتظر همچنین لحظه ای.
برای اینکه فکرای خوب بیاد تو ذهنم به دختر همسایه گفتم برام موهامو بافت آرایش کردم تیپ زدم واسه لحظه دیدن دختر نازم
ساعت 6 و نیم بود که به همراه ساک خودم و پناه راهی بیمارستان شدیم تو راه کلی عکس و فیلم گرفتیم قبلش هم با خواهرم هماهنگ کردم که بیاد بیمارستان چون حس میکردم بخاطر دردی که دارم امشب بستری بشم.وقتی رسیدم بیمارستان و رفتن تو بخش زایشگاه با شنیدن صدای جیغ و با حسین و یا ابوالفضل گفتن یک مادری که داشت بچشو به دنیا میاورد و من فقط صداشو میشنیدم مو به تنم سیخ شد رفتم داخل اتاق ان اس تی یه خانومی رو تخت بود با دیدن من شروع کرد به گلایه که وای زایمان چیه خدایا غلط کردم دیگه من حامله نمیشم.منتظر شدم تا دکترم اومد منو دید اونجا هم یک بار ان اس تی گرفتن دوباره دکترم گفت این درست نیست هم اینکه انقباض داری هم اینکه ضربان قلب بچت خیلی بالاست برو بیرون یه هوایی بخور بیا تا دوباره ازت ان اس تی بگیریم استرس هم نداشته باش.اومدم بیرون از زایشگاه با دیدن خواهرم و شوهرش و دخترش زدم زیر گریه به هق هق افتاده بودم شوهرم هرچی ازم میپرسید نمیتونستم درست جواب بدم....

۲ پاسخ

عزیزم درکت میکنم منم همچین حسی داشتم ترس همیه وجودمو گرفته بود فقط خدا خدا میکردم که زودتر زایمان کنم راحت بشم از بیمارستان بیام بیرون 😩😩😬

خب ....

سوال های مرتبط

مامان پناه🍒 مامان پناه🍒 ۲ ماهگی
خلاصه بهشون ماجرا رو گفتم شوهرم خیلی سعی داشت بهم دلداری بده ولی من از چشماش میخوندم که چقدر حالش داغونه.شوهرم موقع امیرعباس هم همینجوری بود به من دلداری میداد درصورتیکه تو خلوت سکته رو رد کرده بودو به من نگفته بودن تا یکی از پرستارا لو داد گفت شوهرت سکته رو رد کرد وقتی پسرتونو دید.اون لحظه فقط تو بغل خودش آروم میشدم مثل همیشه بغلم کرد سرمو بوسید گفت زهرا هرچی بشه مهم نیست فقط تو ناراحت نباش.خواهرمو شوهرش مدام بهم دلداری میدادن که چیزی نیست و نگران نباش خواهر زادم مدام تو گوگل سرچ میکرد میگفت خاله بخدا چیزی نیست اینجا زده نرمال نگران نباش اما من دلم آروم نمیگرفت که فقط با دیدن سلامتی پناه آروم میشدم.
یک ساعتی تو محوطه بیمارستان بودیم که از زایشگاه به همسرم زنگ زدن که خانم رو بیار بالا باید دوباره ان اس تی بده. با گریه ازشون جدا شدم رفتم داخل دوبار دیگه ازم گرفتن همش مشکل داشت هم انقباض و هم ضربان بالا پناه تمام ان اس تی هامو بردن اتاق عمل به دکترم نشون دادن اونم دستور داد آماده بشم واسه عمل.....
مامان پناه🍒 مامان پناه🍒 ۲ ماهگی
برای بار دوم هم دوبارههههه ان اس تی نرمال نبود انقباض دیده میشد و چیزی که دکترم خانم مریم ناصریه با دیدنش یک مکثی کرد نگاه به پرونده ام انداخت گفت چرا بارداری اول سزارین شدی؟
با این سوالش قلبم داشت میومد تو حلقم دستام میلرزید نه من دیگه طاقت این یکی رو نداشتم چشام سرخ شد با صدای آروم گفتم پسرم ضربان قلبش پایین بود به همین دلیل سزارین شدم
از بالای عینکش با قیافه جدی نگام کرد گفت باشه مامان تو نگران نباش همه چیز اوکی انشالله بهت برای چهارشنبه نامه میدم بیا عملت کنم اما قبلش ساعت 7 شب بیا زایشگاه من امشب شیفت هستم باید دوباره ازت ان اس تی بگیرم
قبل این لحظه شماری میکردم برای گرفتن نامه اما اون لحظه کنار شادی که داشتم استرس هم دخیل شد با نامه اومدم بیرون میخندیم اما کنار خندم چشمام لبالب از اشک بود شوهرم با دیدن نامه از ته دل ذوق کرد اما تا بهش گفتم باید 7 شب بیام گفت چرااااا؟
گفتم نمیدونم فقط میدونم دیگه طاقت ندارم این بچمم برام نمونه همین
هردومون تا خونه حرفی نزدیم انگاری این اتفاق امروز ما رو برد تو 4 سال پیش هردمون دوست نداشتیم اون چیزی که بهش فکر میکردیم اتفاق بیوفته.....
مامان پناه🍒 مامان پناه🍒 ۲ ماهگی
میگم همه تجربه زایمان گذاشتن منم دلم خواست بزارم 😁
با اینکه وسطاش تلخ شد برام اما الان با حضور دخترم کنارم خیلی زندگی به کامم شیرینه😋😍
خب جونم براتون بگه که 3 خرداد روز شنبه مثل همیشه گفتم که برم چکاب هفتگی البته دو شب بود که یه دردایی میومد سراغم اما درد زایمان نبود صبح رفتیم دکتر چک شدم همه چیز خوب بود تا بهم گفت باید ازت ان اس تی بگیرم بار اول گرفت گفت پاشو چیز شیرین بخور دوباره بیا منم جاتون خالی دو تا آبمیوه انبه و کیک خوردم رفتم برای بار دوم خوابیدم رو تخت استرس داشتم شدییییید بابت اتفاقات سال 1400 و پسر نازنینم خییییلی میترسیدم میترسیدم اینبارم خدا خدایی نکرده برام بد رقم بزنه. آنقدر استرس داشتم که ماما متوجه شد گفت خانم.... چرا آنقدر استرس همون لحظه زدم زیر گریه انگاری تو اون لحظه دلم میخواست یکی باشه بهش بگم درد دلمو خانم جعفری ماما مهربون دوست داشتنی که از اول بارداری منو ویزیت کرده بود خندید گفت نبینم اشکتو مطمعا باش خدا دوست داره برای بار دوم برات اتفاق نمیوفته انشالله رفت و منو با پناه که تو دلم حسابی خونه کرده بود و نفسم به نفسش بند بود تنها گذاشت اون لحظه شروع کردم با پناه صحبت کردن نفس عمیق کشیدم دلم نمیخواست استرس من رو ضربان قلب بچم تاثیر بزاره به چیز های خوب فکر کردم به گرفتن دستای نرمش بعد از تولد تو اتاق عمل به دیدن چهره اش که قراره شبیه کی بشه به تمام اتفاق هایی که دوست داشتم با پسرم سال 1400 تجربه کنم و نشد.....
مامان دلسا🩷و آرسام🩵 مامان دلسا🩷و آرسام🩵 ۳ ماهگی
پارت ۳
ولی من اصلا زیربار نرفتم ساعت ۷ رسیدیم بیمارستان تا ساعت ۷ و نیم بستری شدم و بعدش فشارمو گرفتن که شکر خدا ۱۰ بود😂
معاینه کردند که کلا بسته بودم تو ۳۹ هفته کامل بسته بودم😂 اس تی گرفتن که از همشون عالی تر بود 😂یعنی اون روز صبح پسرم
شکم منو با زمین فوتبال یا تالار عروسی اشتباه گرفته بود🤣 تو کل بارداری اونجوری تحرک نداشت که داشت شکممو پاره میکردن فکر کنم از به دنیا اومدنش خوشحال بود 2
دکتر ساعت ۸ و ربع اینا اومد با دیدن دکتر آرامش گرفتم دکتر با چک کردن وضعیت ام گفت من چیکارت کنم تو همه چیزت اوکیه تازه من حرکات و تو نوار قلب نمیزدم که نفهمن بعد نگو خود دستگاه حرکات و ثبت میکرد دکتر گفت پسرت هم که اون تو عروسی گرفته بعد یکم دستگاه ان اس تی رو دستکاری کرد و ضربان قلب جنین
و دیگه نشون نداد و از اون پرینت گرفت برای روی پرونده و به دلیل افت ضربان قلب جنین آماده سزارین شدم استرس داشتم ولی اونقدر همه چی زود اتفاق میافتاد به حالت انگار تماشاگر بودم اومدن سوند
وصل کنن گفتم بعد بی حسی که دکترم گفت دردی نداره بزار وصل کن و واقعا هم راست میگفت دردی نداری سوند ولی یکم حالت بدی به آدم دست میده یه شلنگ به آدم وصله منو روی ویلچر بردند پایین برای سزارین مامانمو و شوهرمو و دخترمو برای آخرین بار دیدم و وارد
اتاق عمل شدم چون اولین بار بود به ترسی تو دلم اومد ولی کادر اتاق عمل خیلی خیلی خوب و مهربون بودند راستی یادم رفت دکترم تو بلوک زایمان گفت که فیلمبرداری اتاق عمل دارند اینجا ولی هزینه اضافی من خودم میدم با گوشیم برات فیلم بگیرن برات میفرستم واقعا دکترم فرشته بود بعد گفت پمپ درد هم چیز اضافیه نگیر من برات مخدر تجویز میکنم به مقداری که درد و حس نکنی بعد عمل اصلا
مامان پناه🍒 مامان پناه🍒 ۲ ماهگی
تو اتاقی که داخل سالن زایشگاه بود و کنار تخت من یک خانم منتظر اومدن کوچولو نازش منتظر شدم تا آماده بشم واسه عمل پرستار برام آنژیوکت گذاشت سوند وصل کرد بهم وسایلی که همسرم از داروخونه گرفته بود داد یک دست گان با دمپایی و آب معدنی و آبمیوه و پوشک لباسامو پوشیدم به کمک یک خانم خدماتی نشستم روی ویلچر و راهی اتاق عمل شدم اتاق زایشگاه دقیق رو به روی اتاق عمل بود خواهرم پشت در با چشمای اشکی منتظرم بود ازش سراغ پوریا همسرمو گرفتم گفتم چرا نیست گفت راه ندادن بیاد سرمو بوسید فقط تونستم بگم آبجی دعا کن با پناه از این این در بیام بیرون خواهرمم بدتر از من احساساتی هیچی نگفت فقط سرشو تکون داد و منو با چشمای اشکیش راهی اتاق عمل کرد.
با ورودم به اونجا انقدررررر سردم شد و سرد بود که ناخودآگاه تن و بدنم میلریزد اون خانم منو اونجا رها کرد و رفت تو دلم فقط دعا میکردم واسه اونایی که ازم خواسته بودن یا شون باشم همینجوری تو حال خودم بودم که یک مرد میانسال اومد ویلچرمو به سمت داخل برد پرستار همراهم پروندمو تحویل داد و ازم خداحافظی کرد وارد اتاق جراحی شدم همه جا تمیز و بزرگ و سرد سرد سرد آنقدری که من دیگه کنترل بدنمو نداشتم از طرفی استرس از طرفی سرما همه جامو تو دست خودش گرفته بود و من حسابی میلرزیدم جوری که اگه اون آقا میانسال نبود تا کمکم کنه نمیتونستم بشینم رو تخت.....
مامان فاطمه‌ نورا😍 مامان فاطمه‌ نورا😍 ۳ ماهگی
چند تا زور بانهایت‌ جونم زدم که بچه نمونه اونجا که دخترم پرت شد بیرون😍 بهترین‌ لحظه‌ی دنیا بود شروع کردم با دخترم صحبت کردن که فاطمه نورا جانم گریه نکن و مادر اینجاست .....🥲 بازم گفت زور بزن که جفتتم‌ بیاد بیرون با یه زور زدن‌ جفتمم‌ مثل یه بچه‌ی دیگه سر خورد اومد بیرون بعدش شروع کرد به بخیه زدن که نامرد فکر کنم زیاد برش زده بود ۴۵ دقیقه فقط بخیه زد هم داخلی هم بیرونی بعدشم‌ ماماهمراهم لباساشو‌ پوشوند‌ و فسقلم‌ و آورد گرفت شیرش دادم‌. ماماهمراهم کلی ازم تعریف کرد و گفت افرین همه‌ی دهه‌ هشتادیا‌ همینقدر زبل‌ و زرنگن‌ به اسونی‌ بچه رو به دنیا میارن حتی رفته بود بیرون به شوهر و مادر شوهر و خواهر شوهر اینامم‌ گفته بود که عروستون خیلی وروجکه😃😂 هیچکدوم از پرستارا. و ماما ها باور نمیکردن که زایمان کردم‌ میومدن‌ با تعجب میگفتن زایمان کردی؟ آخه من اصلا کوچکترین‌ دادی‌ نزدم و گریه‌ای نکردم فقط ماماهمراهم‌ و یدونه ماما‌ رو سرم بودن‌. وقتی که رفتم بیمارستان‌ همه یه شکلی با ترحم‌ نگام میکردن که با این سن کم‌ اینجا چیکار میکنی وای این قراره خیلی اذیت بشه و ما رو اذیت کنه ولی بهشون ثابت کردم‌ که بزرگ‌ بودن و تحمل داشتن‌ به سن و سال نیست. پارت بعدی
مامان پناه🍒 مامان پناه🍒 ۲ ماهگی
تقدیر پناهم شد بستری شدن 11 روز تو بیمارستان اونم نه بخاطر مشکل خودش بلکه بخاطره مشکل امیرعباس چون میگفتن تو یک بچت اینجوری بوده ما باید آزمایش های لازم رو انجام بدیم روی دخترت.
دخترمو قرار بود 1 روز بستری کنن اما بردنش به بخش ان ای سی یو همانا و اجازه ندادن حتی ترخیص کنیم همانا.
از پزشک قانونی 3 بار اومدن بالا سرش اما دکتر پناه میگفت این بچه به هیچ عنوان به هیییییچ عنوان نباید حتی با رضایت شخصی پدر ترخیص بشه بچمو سوراخ سوراخ کردن یک هفته بهش شیر ندادن منم از روز اول تو بیمارستان بودم حتی درد بخیه و سلامتی خودم یادم رفت لحظه ای که شوهرم اومد تو بخش زنان بهم گفت قراره پناه بیشتر از 1 روز اینجا بمونه جیغ زدم طوری که صدام به گوش خدا برسه فقط زجه زدم گریه کردم از خدا گله کردم گفتم یا بهم برگردون دخترمو یا خودمو میکشم میدویدم تو سالن و با وجود بخیه هام فقط جیغ میزدم همه به جای شکایت بابت داد و هوارم به حال و روزم گریه میکردن و دلداری میدادم اما اون لحظه من مثل دیوونه ها هیچی حالیم نمیشد هیچی
مامان 👶🏻 دیاکو ☃️ مامان 👶🏻 دیاکو ☃️ ۵ ماهگی
تجربه زایمان 🤰

30م بهمن بود که پنج و نیم صبح با احساس خیسی خیلی زیاد از خواب بلند شدم نفهمیدم چی بود زیر دلم تیر میکشید سریع بلند شدم رفتم دستشویی برگشتم تو همون حال هر جا که احساس کردم خیس شده و قدم زدم رو تمیز کردم و شستم و طی کشیدم 😐

دیگه ساعت هشت اینا شد رفتم سونو گرافی گفت آب دور جنینت تو این هفته خیلی زیاد شده😞
جوابش و گرفتم و رفتم پیش دکترم

جواب رو دید منم معاینه کرد گفت باز نیستی و لگنت مناسب طبیعی نیست نهایتا بچه اگه سه کیلو و نیم بود بتونی طبیعی بیاری

من و فرستاد یه تست آمینوشور هم بدم

باهام صحبت کرد و گفت من نامه سزارین رو برات مینویسم  برو تصمیمت رو بگیر و اگه قطعی شد بیا

رفتم بیمارستان هم تست و ازم گرفتن که نشتی نداشت؛ هم دوباره معاینه کردن و گفتن اصلا باز نیستی
و محض احتیاط برای پر بودن کیسه آب 48 ساعت دیگه دوباره برای ان اس تی و تست بیا که منم رفتم.


هفت هشت روز مونده بود به زایمانم

برگشتیم خونه و من دو دل شده بودم بین طبیعی و سزارین
چون به لحاظ زهنی و بدنی آمادگی طبیعی رو داشتم هم ورزش میکردم و پیاده روی هم تحقیق کرده بودم روند زایمان رو همه چیزش رو میدونستم

درکل تو شرایط سختی قرار گرفتم به اصرار و پیگیری خیلی زیاد مامانم دیگ تصمیم شد برم سز

پنجم اسفند ماه بود که رفتیم مطب دکتر هزینه رو پرداخت کردیم و نامه سز اختیاری رو برای 7م اسفند ساعت هفت صبح گرفتیم

یک روز وقت داشتم که همه کارامو بکنم

شبش اصلا خوابم نمیبرد نمیدونم از استرس یا ذوق زیاد
صبح قبل از بقیه بلند شدم آماده شدم و ساعت شیش بدون هیچ درد و انقباضی راهی بیمارستان آرام شدیم
مامان کایان مامان کایان ۴ ماهگی
مامان نلین💕✨ مامان نلین💕✨ ۴ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت ۶

درباره دستش جلو تر توضیح میدم از‌ روند زایمان بگم فعلا
همین که دخترم گریه کرد
دکتر کمم و فشار داد و به زور جفت و خارج کرد
دکتر شروع کرد به بخیه زدن دیگه
موقعه به دنیا اومدن صدای قیچی و شنیدم که پرینه رو قیچی کرد ولی متوجه نشدم
یه آمپول دیگه زد که سر بودم سر قبلی اونم متوجه نشدم
یه بیست دقیقه طول کشید بخیه…
گفتن دو ساعت باید توی ریکاوری باشی و همسرم و صدا زد که بیاد پیشم…
همون لحظه ای که به بچه به دنیا اومد اینقدر راحت شده بودم و حس خوبی داشتم، احساس خیلییی قوی بودن میکردم با اینکه موقعه خروج بچه حس میکردم یه تریلی افتاده روم و نمیتونم بیرون بیام از زیرش…
با اینکه میگفتم من غلط کنم دیگه حتی پیش شوهرم بخوابم که حامله شم
بازم حاضر بودم انجامش بدم
همین که دردت تموم میشه و بعد اون همه درد یهو آروم میشی همشو فراموش میکنی،،،
کل سختیش اون نیم ساعته که بچه خارج میشه
که اگر زور خوب هم بزنی شاید زود تر تموم شه…
همسرم اومد پیشم و دوساعتی کنارم بود بعدش با پای خودم بلند شدم و رفتم دستشویی حجم زیادی خون ازم خارج شد و پرستار برام شورت و پد پوشید و بعد بردنم بخش
بجز احساس ضعف هیچ دردی نداشتم حتی جای بخیه هم درد نمیکرد
فکر میکردم الان سر شدم و بعدش درد میگیره ولی اینجوری نبود خداروشکر