۱۰ پاسخ

گلم بیمارستان خصوصی بودی یا دولتی ؟
منم خیلی دوست دارم اجازه بدن همسرم کنارم باشه اما چون دولتی هست فکر نکنم اجازه بدن

عزیزم بیمارستان همون لباسی که خودشون میدن رو تن بچه میکنن؟؟؟
یا خودمون باید همون اول لباس بدیم؟

تو گهواره هم هر کی ی نظری داره یکی مثل شما راضیه یکیم گله و شکایت داره
من توکل میکنم به خدا ببینم چی میشه
ما جز کدوم دسته میشیم 😅
بنظرم هر بیمارستانی ی سری بدی و خوبی داره

کاش بخش بستریشم خوب بود
یکم دو دل شدم
بنظرم شانسی هست این روزا
واس یکی میبینی خوبه یکی میبینی از شانسش اون روز گیر ی شیفت بد بی مسئولیت افتاده
یکیم تو نی نی سایت میگفت بخش ریکاوریش فوق العاده سرد بود کنارش ی آقا بوده دیگه نمیدونم ی سریا فوق العاده راضین ی سریا هم ناراضی

یادش بخیر تو بارداری چه قدر دنبال این بودیم که بیمارستان پیامبران خدماتش چطوریه ،بالاخره تموم شد😁من هم اونجا زایمان کردم

عزیزم شما اتاق ال دی ار گرفتی؟بیمه تامین اجتماعی و تکمیلی داشتی؟چقد شد هزینت؟اپیدورال استفاده نکردی؟

عزیز دلم بسلامتی انشاالله قدمش پر خیر باشه برات.
بچه تو‌شیر میدی منم دعا کن راحت زایمان کنم

خداروشکر، تبریک میگم بهت عالی بودی

الهی شکر که راضی بودین خوشحالم براتون

من ۹ روز دیگه زایمامه خیییلی خیلی میترسم
درداش خیلی بی طاقته ؟
از همون اول که دو سانت دو سانت باز میشه خیلی بی طاقته ؟‌
ورزشاتون رو انجام داده بودین قبل زایمان ؟

ببخشید سوالام زیاد شد

خدارو شکر هر ۲ سالمین 😍😍

سوال های مرتبط

مامان 🩷معجزه🩷 مامان 🩷معجزه🩷 ۱ ماهگی
#زایمان_طبیعی
تجربه زایمان طبیعی پارت ۴
خلاصه رفتیم که بریم رو تخت زایمان و من که دراز کشیدم دکتر بخش هم اومد و بهم گفتن که هر وقت حس زور داشتم زور بدم و تنفس هم انجام بدم
و من بعد از سه تا زور محکم دیگه داشتم میمردم که برش پرینه انجام دادن برام و بعد برش هم یدونه زور محکم دادم و دخترم بدنیا اومد و گذاشتنش رو شکمم همینکه بچه در اومد کل دردای من رفت و دیگه هیچ دردی نداشتم بعد از اونم جفت رو در آوردن که اونم اصلا درد نداشت بعد از بریدن بندناف دخترمو گذاشتن رو سینه ام همون لحظه شروع کرد شیر خوردن بعد اونم بردن لباساشو بپوشون و بخیه منم شروع شد کل پروسه بخیه هم نیم ساعت اینا کشید زیاد هم درد نداشت یه سوزش ریزی داشت کل زایمان من چهارساعت طول کشید ساعت ده صبح آمپول تزریق شد ساعت یک و نیم رفتم رو تخت زایمان و ساعت دو ظهر دخترم بدنیا اومد و زندگی من سرشار از عشق شد اون لحظه که آدم بچه اشو میبینه کل درداش یادش میره
اگه بخوام از زایمان طبیعی بگم من خیلی راضی ام که رفتم طبیعی و همون روز یه ساعت بعد زایمان من سرپا بودم و چون موقعیت زندگیم یجوری شد مجبور شدم خودم پاشم کارامو انجام بدم برام خیلی خوب شد اینم از تجربه من🥲❤️
مامان حـسنـا♡حـامـی مامان حـسنـا♡حـامـی ۱ ماهگی
تجربه زایمان من پارت ۴ 👶🏻🩵

بعد صدسال اومدم پارت اخر زایمانمو تعریف کنم 🫣😂
ببخشید بچه ها واقعا این روزا خیلی درگیرم


اهم اهم خب خلاصه رسیدم بیمارستان اونجا NST گرفتن معاینه کردن گفتن مشکوکه که این ابریزش کیسه ابت باشه یا نه
ارجاع دادن مرکز شهر (همون بیمارستانی که دوست داشتم زایمان کنم)

یک ساعتی طول کشید تا برسم به بیمارستان خودم
باورم نمیشد دارم زایمان میکنم خیلی ذوق داشتم حس عجیبی بود
صبح که چشمامو باز کردم نمیدونستم شب جوجه مو بغل میکنم🥹
خلاصه تو اون یک ساعت تو راه داشتم دعا میکردم سوره انشقاق خوندم برای خودم تا رسیدم بیمارستان خودم🫠

اونجا بردنم بخش مامایی
هر لحظه دردم زیاد تر میشد
یه ماما اومد معاینه کرد گفت یک سانت باز شدی
گفتم برای چی باز شدم تا همین یک ساعت پیش باز نبودم واقعا نگران شده بودم
گفت چیز مهمی نیست دلیل نمیشه که زایمان کنی یک سانت که چیزی نیست
معلومم نیست کیسه ابته یا نه
بعدش گفت دیگه ترسی نداره بیمارستانی اگه چیزی شد اینجا جات امنه
بچتم دیگه رسیده نگران نباش

اونجا هم خودشون نوار قلب گرفتن دیگه نتیجش رو به من نگفتن من خودم دیگه مطمئن شده بودم وقت زایمانمه🥰
حس عجیبی داشتم دردام داشت بیشتر میشد نمیدونم چرا دو ساعتی طول کشید تا به دکتر خودم خبر دادن....
مامان مرسانا مامان مرسانا ۳ ماهگی
دومین متن
بعد از ترکیدن آماده شدیم رفتیم بیمارستان بدون کوچکترین دردی که واقعا خودم میترسیدم هی دعا دعا میکردم که درد بیاد ولی اصلا انگار نه انگار تو طول مسیر ازم چند باری آب به اندازه زیاد ریخت تا برسم بیمارستان رسیدیم و بستریم کردن بیمارستان بهارلو تهران یه اتاق بردن که فقط خودم بودم آوردن بهم سرم وصل کردن و یه آمپول هم از کنار پام زدن و چند تا آمپول هم به سرم ساعت ۱۲:۳۰ بستری شدم تا ساعت ۱:۳۰ تو اتاق تنها حوصلم سر رفت هیچ دردی هم هنوز نیومده بود به ماما گفتم میشه مادرم بیاد حوصلم سر رفت رفت گفت مامانم اومد با آبمیوه و خرما که از قبل گفته بودم بگیرن بعد آروم آروم دردام شروع شد چون مادرم کنارم بود دیگه ماما نموند پیشم می‌رفت چند دقیقه یه بار میومد سر میزد بودن مامانم خیلی خوب بود تا دردام شدید شد ماما گفت برو به شکم و کمرت آب بگیر که این کار خیلی خوب بود درد رو کمتر میکرد با زیادشدن دردام چون از قبل درخواست اپیدورال کرده بودم معاینه کرد گفت فعلا ۳ سانتی باید تا ۵ برسی تا بگم دکتر بیاد بزنه با سختی و تحمل درد زیاد به ۵ رسیدم گفتم بگو بیاد دکتر بزنه که گفتن دکتر تو اتاق عمله گفتیم بیاد دوباره یک ساعت درد افتضاح کشیدم تا دکتر اومد معاینه کرد گفت ۷ سانتی دیگه نمی‌زنم خون ریزی داری شدید وضعیت بچه هم خوب نیست حالا بچه هم نیومده بود جلو هی موقع دردام گفتن زور بزن تا بچه رو بکشیم بیاریم جلو سخت بود ولی خدا کمک کرد از پسش بربیام حدود نیم ساعت تلاش کردن تا بچه رو بیارن جلو بعدش بچه اومد بیرون خدا رو شکر بعد از اومدن بچه تمام دردا تموم شد چون از زایمان قبلیم تا الان ۱۰ سال گذشته بود سر اون خیلی سخت شد و
مامان فینگیل 🌼 مامان فینگیل 🌼 ۱ ماهگی
تحربه زایمان پارت ۶ :


تیغ زدن هاش و حس میکردم ولی دردی نداشت تا اینکه انگار یه چیزی تو شکمم تزریق کرد که دردم گرفت و گفتم من درد دارم ، من دارم حس میکنم
متخصص بیهوشی اومد و یه آرام بخش تو رگم تزریق کرد و اینجا بود که من بعد دوروز بی خوابی خوابم برد و دیگه هیچی نفهمیدم
وقتی از خواب بیدار شدم تو سالن قبل از اتاق ریکاوری بودم و گیج و منگ بودم و خیلی لرز داشتم و برام پتو آوردن
اونجا از دور دخترم و بهم نشون دادن و من شروع کردم به گریه کردن ازشون خواستم بچه رو بیارن تا از نزدیک ببینمش
آوردنش کنار صورتم و من بوسش کردم و قربون صدقش رفتم
بعدش رفتم تو سالن ریکاوری که حدود ۱۵ تا تخت اونجا بود ، بهم سرم وصل کردن و چون لرز شدید داشتم برام وارمر گذاشتن که حسابی گرم شدم و لرزم از بین رفت
حدود ۲ ساعت تو سالن ریکاوری بودم و همونجا آوردن بچه رو شیر هم دادم و بعدش اومدن من و ببرن بخش ، قبل از بردن به بخش پرستار اومد ماساژ رحمی بده و دردی نداشت چون هنوز اثرات بی حسی بود
من و بردن بخش و تو راهرو مامان و شوهرم اومدن بالاسرم و هی حالم و میپرسیدن و از بچه خبر میگرفتن چون هنوز ندیده بودنش
من و بردن تو اتاق و دو تا بهیار اومدن لباس هام و عوض کنن و هی من و ازین پهلو به اون پهلو میکردن و اینجاش یکم برام دردناک بود و ازم خواستن خودم و بکشم رو تخت اتاق و تا ۱۲ ساعت ناشتایی کامل داشتم تا ۲ ساعت نباید بالشت زیر سرم میذاشتم و در کل خیلی حرف نزدم و سرم و تکون ندادم همینکار ها باعث شد سردرد نشم
مامان جوجه رنگی🐣🐦 مامان جوجه رنگی🐣🐦 ۱ ماهگی
مامان شازده خانوم🩷 مامان شازده خانوم🩷 ۵ ماهگی
پارت ۳ _زایمان طبیعی
هرچی از ماماهمراهم بگم کم گفتم بشدت صبور مهربون و همراه بودن و واقعا حرفه ای دیگ از لحظه ای ک اومدن شروع کردن طب فشاری برام انجام دادن و از ۴ سانت شدم ۵ و درخاست اپیدورال کردم اومدن برام اپیدورال زدن و واقعا دردام هیچ شد فقط حس فشار داشتم ک حسش مث وقتیه ک ادم میخاد مدفوع کنه دیگ با کمکای ماماهمراهم در عرض ۲ ساعت فول شدم و ساعت ۸ رفتم اتاق زایمان و با چند تا زور قوی دخترم ساعت ۸:۲۰صبح بدنیا اومد ک وااااس نگم از لحظه ای ک بدن داغشو گذاشتن تو بغلم بهترین حس دنیا رو داشتم گریع میکردم و میبوسیدمش خیلی حس شیرین و نابی بود
دیگ دکتر شرو کرد ب بخیه زدن ک اصلا درد نداشت حتی وقتیم برش زدن اصلا دردناک نبود کل پرسه زایمان من راحت بود ولی موقع زور دادن یکم اذیت شدم ک واقعا ارزش داشت تو کل زمان زور دادن ماماهمراهم با حرفاش بهم انرژی میداد و دستامو محکم گرفته بود حتی زمان بخیه زدن رف بچه رو اورد پیشم ک سرم گرم باشه دکترم با این ک دکتر شیفت بودن خیلی حرفه ای بودن و با حوصله برام بخیه زدن دیگ تقریبا ی نیم ساعتی طول کشید بخیع زدن و شکمم فشار دادن ک دردش قابل تحمل بود ماماها اومدن کمکم کردن و نشستم رو ویلچر و بردنم همون جایی ک اول بودم ماماهمراهم بهم خرما و ابمیوه داد یکی از دانشجوهایی ک بالا سرم بود از اول تا اخر پیشم بود هرکاری داشتم برام انجام میداد باهام حرف میزد دیگ نیم ساعتیم تو زایشگاه بودم و ماماهمراهمم ی زایمان دیگ داشت تو همون بیمارستان ولی گف تا زمانی ک ببرنت بخش پیشت میمونم و موند دیگ وقتی اومدن چکم کردن و شکمم دوبارع فشار دادن دیدن مشکلی نیس گفتن میتونم برم بخش دیگ اونجا از ماماهمراهم خدافظی کردم و رفتم بخش ..
مامان آقاعلی مامان آقاعلی ۴ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی 5
صدای گریه بچم رو که شنیدم خیالم از بابتش راحت شد انقدر ماما و پرستار دور تختش جمع شده بودن من اصن نشد ببینمش ، اون روز من تنها کسی بودم که داشتم طبیعی زایمان میکردم همه لحظه به دنیا اومدن بچه توی اتاقم بودن 😂 ساعت 4عصر بود که پسر نازم به دنیا اومد دیگه زودی بعدش بیهوش شدمو تا یک ساعت و نیم بعدش به هوش اومدم به شوهر و مادرم که دم در بودن گفته بودن بیان پیشم
مامای شیفت هم دوبار اومد شکمم رو فشار دادن درد خیلی زیادی داشت یعنی من دیگه ذره ای جان و تحمل درد کشیدن رو نداشتم
ولی الحمدلله به خیر گذشت با اینکه سختی داره ولی وقتی به چشمای پسرم نگاه میکنم بغلش میگیرم تمام اون سختی ها برام شیرین میشه
دیگه یکم که گذشت و ی یک ساعتی هم خوابیدم ، درواقع خمار بودم فکر کنم از عوارض داروها بود 😴 پاشدم مامانم یکم غذا بهم داد و پرستار اومد کمکم کرد بلند بشم که هم راه برم هم خون و لخته ای اگه هست به واسطه ایستادن خارج بشه کمکم کردن برم سرویس تا بدنمو بشورم و لباس بخش رو بپوشم با درد بخیه حرکت برام خیلی سخت بود اینکه جابه جا بشم و یا بشینم دیگه کم کم آماده شدم ساعت 8 شب بود با ویلچر بچمو گذاشتن بغلمو بردنمون به سمت بخش
مامان جان کوچولو🩵 مامان جان کوچولو🩵 ۴ ماهگی
#تجربه_زایمان3
بعد یه پسره اومد داخل و منو از این تخت به اون تخت گذاشتن
بردن منو ریکاوری…بغل تخت یه پسره گذاشتن که اونم بینیشو عمل کرده بود
اونم از درد به خودش ناله میکرد که تو اون حین واقعا من سردرد گرفتم از نالش🥴
فقط میگفتم کی میان منو ببرن…بعد پرستار اومد اونجا هم منم ماساژ رحمی داد
نگم از این ماساژ رحمیه که چقددددر بهم حال دادم حس سبک بودن داد بخدا روحم ارضا شد اونلحظه…بعد منو بردن دم در اتاق عمل و شوهرم اومد داخل و از این تخت منو گذاشتن رو اون تخت و بردن منو بیرون فقط چشمام داشت دنبال بابام میگشت که ببینم گذاشتن بیاد داخل یا نه🥺اولش ندیدمش بعد داشتن میبردنم تو اسانسور ک یهو بابام اومد انقدری خوشحال شدم🥲تو اون حالت بی هوشیمم بازم چشمم دنبالش بود…خلاصه منو بردن بخش…پسرمو اوردن گذاشتن رو سینم شیر بخوره🥹یه حسی داشت که نگم🥲این حسه اصلا قابل گفتن نیست اینقدددد که خوبه😍
بعدش اومدن بازم منو ماساژ رحم دادن که اینجا واقعا دردم گرفت🫠خیلی درد کرد
گذشت دو ساعت که بازم اومدن ماساژ رحمی دادن که اینجا دیگه جونم درومد انقد داد زدم…دیدن خون ریزیم زیاده با فاصله دو دقیقه یه پرستار دیگه اومد بازم ماساژ رحمی داد که دیگه من میخواستم از درد بمیرم فقط😑خلاصه گذشت و تایم راه رفتنم رسید
مامان پناه🍒 مامان پناه🍒 ۳ ماهگی
تا ساعت 7 شب سعی کردیم منو همسرم به چیز های خوب فکر کنیم به اینکه یه روزی صدای خنده های دخترمون پناه بپیچه تو خونه ای که 10 ساله منتظر همچنین لحظه ای.
برای اینکه فکرای خوب بیاد تو ذهنم به دختر همسایه گفتم برام موهامو بافت آرایش کردم تیپ زدم واسه لحظه دیدن دختر نازم
ساعت 6 و نیم بود که به همراه ساک خودم و پناه راهی بیمارستان شدیم تو راه کلی عکس و فیلم گرفتیم قبلش هم با خواهرم هماهنگ کردم که بیاد بیمارستان چون حس میکردم بخاطر دردی که دارم امشب بستری بشم.وقتی رسیدم بیمارستان و رفتن تو بخش زایشگاه با شنیدن صدای جیغ و با حسین و یا ابوالفضل گفتن یک مادری که داشت بچشو به دنیا میاورد و من فقط صداشو میشنیدم مو به تنم سیخ شد رفتم داخل اتاق ان اس تی یه خانومی رو تخت بود با دیدن من شروع کرد به گلایه که وای زایمان چیه خدایا غلط کردم دیگه من حامله نمیشم.منتظر شدم تا دکترم اومد منو دید اونجا هم یک بار ان اس تی گرفتن دوباره دکترم گفت این درست نیست هم اینکه انقباض داری هم اینکه ضربان قلب بچت خیلی بالاست برو بیرون یه هوایی بخور بیا تا دوباره ازت ان اس تی بگیریم استرس هم نداشته باش.اومدم بیرون از زایشگاه با دیدن خواهرم و شوهرش و دخترش زدم زیر گریه به هق هق افتاده بودم شوهرم هرچی ازم میپرسید نمیتونستم درست جواب بدم....
مامان دایانا مامان دایانا ۱ ماهگی
پارت دو
دقیقا تو ۳۹ هفته و تو شب قبلی که برای معاینه تحرکی مجدد باید میرفتم حس کردم یکم درد پریودی دارم و تو شکمم خفیف درد حس کردم.
به همسرم گفتم اگه تا صبح دردش ادامه داشت بریم بیمارستان. دردش مثل پریودی بود ، (البته من چون طبعم سرده کلا تو پریودی هام درد زیاد می‌کشیدم و خیلی به خودم میپیچیدم). اون شبم از درد خوابم نبرد و ادامه داشت همچنان.

صبح ساک و کریر رو با همسرم برداشتیم و رفتیم بیمارستان. رفتم بخش زایشگاه که اگه وقت زایمانه که بستری بشم و اگه نه دوباره معاینه تحریکی بشم. بیمارستان پیامبران هم رفته بودیم.

تو بیمارستان درد من کمتر شده بود ولی چون دیگه واقعا خسته بوده الکی آی و اوی کردم که بستریم کنن، اونجا نوار قلب گرفتن و دیدن تو نوار قلب کلی انقباض دیده شده و تو معاینه هم دیدن سر بچه خیلی پایینه، دیگه بستریم کردن.

تو اتاق زایمان که بردنم دردم تقریبا قطع شده بود و من استرس گرفتم که چرا زود اومدم و نکنه نتونم زایمان کنم. اونجا همسرم پیشم بود و خوراکی اینا بهم میداد و ماما همراه خودم فقط کنارم بود و همش ورزش میداد. آمپول فشار هم بهم زدن، سه چهار ساعت ورزش کردم ولی هربار معاینه میشدم کلا یه سانت بودم، دیگه واقعا استرس داشتم چون دوست داشتم طبیعی بتونم بیارم و اصلا نمی‌خواستم سزارین بشم. دیگه اینبار که دکترم اومد و معاینه کرد کیسه آبم رو پاره کردو اونجا بود که دردا شدت گرفتن. و تقریبا هر یه ساعت دو سانت دوسانت بیشتر باز میشدم.
مامان آیهان🌙🧸 مامان آیهان🌙🧸 ۶ ماهگی
انقد دوره بارداری و زایمان سختی داشتم که هنوزم به خودم نیومدم☹️ افسردگی خیلی شدید گرفته بودم پسرم ۳۶ هفته چون iugr شده بود با وزن ۱۸۲۰ به دنیا اومد ۱۵ ساعت درد طبیعی کشیدم آخر سزارین به دنیا اومد اما آمپول بی حسی روم اثر نکرد تا عمل رو شروع کردن دادم رفت هوا انقد داد زدم که دیگه یادم نمیاد فکر کنم بیهوشم کردن یکی داشت بیدارم میکرد پاشدم دیدم همه چی تموم شده دارن میبینم ریکاوری اما من خیلی دوست داشتم گریه بچمو بشنوم بیارن بدن بغلم ولی اصلا هیچی حالیم نشد بعد که رفتم بخش بعد ۵ یا ۶ ساعت پسرمو آوردن گفتن تو دستگاه نرفت خیلی ریز و فسقلی بود 😍اونجا انگار دنیارو بهم دادن وقتی فهمیدم صحیح وسالمه چون دکترم منو ترسونده بود میگفت ۹۰ درصد بچت مشکل داره😒دو روز دیگه هم بستری موندم چون هی پسرمو میبردن سونوگرافی و قلبش و اینا رو چک میکردن آخر بعد ۵ روز میخواستم مرخص بشم که گفتن زردی داره باید حداقل یه شب بره دستگاه که با رضایت شخصی اومدیم خونه دستگاه اجاره کردیم خلاصه خیلی عذاب کشیدن چون مادر نداشتم که بیاد بهم برسه خیلی دلم گرفته بود از مادرشوهرم هم دل خوشی نداشتم چون تو کل دوره بارداری ازش خیری بهم نرسید با اینکه تو یه ساختمونیم فقط بلد بود عذابم بده خلاصه تا ۱۰ روز خونه خواهرم بودم بعد اومدم خونه خودم مجبور شدم خودم تنهایی همه کارمو بکنم با اونهمه درد هم مراقب بچه بودم هم کارای خونه رو میکردم خیلی عذاب آور بود تا شب میشد اظطراب میگرفتم کارم شده بود گریه خیلی افسرده شده بودم خداروشکر اون روزا بخیر گذشت و بچم صحیح و سلامت کنارمه 😍🩵همسرم تو این مدت خیلی کمکم کرد وگرنه هنوزم به خودم نمیومدم خیلی ازش ممنونم همیشه برام حامی بوده🥰🤗
مامان مهوا مامان مهوا ۴ ماهگی
پارت دوم#زایمان

دکتر اومد گفت آمپول فشار گرفتی نمیشع.بایدذطبیعی زایمان کنی.صبح شد گفتم توان ندارم گرسنه ام رفتن با دکتر حرف زدن برام صبحانه آوردن... خوردم بعد یک استاد دانشگاه اومد با هشت تا شاگرد سه تا ماما هم مال بخش..اومدن هر نیم ساعت هرکدوم جدا معاینه میکردن دیک توان نداشتم..هردفعه هم می‌پرسیدم میگفتم چندسانتم میگفتن ۲..خیلی دیگ دردام شدید شده بود...بلند شدم ورزش کردم نشد...دیگ دکتر بخش اومد یه دستگاه شبیه توپ بود ک بهش سرم هم وصل بود وارد واژنم کردن نزدیک رحمم خیلیییییی درد داشت گفتن میزاریم خودش توپ پر از آب میشه سریع دهانه رحمت باز بشه زود زایمان کنی..هم گذاشتن دردام انکار هزار برابر شد آمپول فشار هم دوتا تزریق کرده بود فقط دردام زیاد بود دریغ از کمی باز شدن دهانه رحم..گفتم ماما همراهم رو بگید بیاد گفتن زیر۴,سانت نمیاد..دیگ دیدن حالم اصلا خوب نیست ماما همراهم رو آوردن اومد معاینه کرد گفت اصلا باز نشدی..ورزش کردیم واب گرم.رایحه تراپی.مااساژ.موسیقیو....