برای بار دوم هم دوبارههههه ان اس تی نرمال نبود انقباض دیده میشد و چیزی که دکترم خانم مریم ناصریه با دیدنش یک مکثی کرد نگاه به پرونده ام انداخت گفت چرا بارداری اول سزارین شدی؟
با این سوالش قلبم داشت میومد تو حلقم دستام میلرزید نه من دیگه طاقت این یکی رو نداشتم چشام سرخ شد با صدای آروم گفتم پسرم ضربان قلبش پایین بود به همین دلیل سزارین شدم
از بالای عینکش با قیافه جدی نگام کرد گفت باشه مامان تو نگران نباش همه چیز اوکی انشالله بهت برای چهارشنبه نامه میدم بیا عملت کنم اما قبلش ساعت 7 شب بیا زایشگاه من امشب شیفت هستم باید دوباره ازت ان اس تی بگیرم
قبل این لحظه شماری میکردم برای گرفتن نامه اما اون لحظه کنار شادی که داشتم استرس هم دخیل شد با نامه اومدم بیرون میخندیم اما کنار خندم چشمام لبالب از اشک بود شوهرم با دیدن نامه از ته دل ذوق کرد اما تا بهش گفتم باید 7 شب بیام گفت چرااااا؟
گفتم نمیدونم فقط میدونم دیگه طاقت ندارم این بچمم برام نمونه همین
هردومون تا خونه حرفی نزدیم انگاری این اتفاق امروز ما رو برد تو 4 سال پیش هردمون دوست نداشتیم اون چیزی که بهش فکر میکردیم اتفاق بیوفته.....

۳ پاسخ

وایی مامان پناه ....
دور از همه اتفاقایی که براتون افتاده شما میتونید یه نویسنده خوب بشین 😐😐😐😐😐

خدا برای هیچکس اتفاقای بد نخاد منم تمام اینا رو تااعماق وجودم درک میکنم چون تمام اینا رو تحربه کردم نه یه بار دوبار خدا قسمت هیچکس نکنه
خداروشکر عزیزم گل دخترت سالم و سلامت بغلته

مریم ناصریع دکتر منم بود برای زایمان
خیلییییی خوب بود😍

سوال های مرتبط

مامان پناه🍒 مامان پناه🍒 ۲ ماهگی
میگم همه تجربه زایمان گذاشتن منم دلم خواست بزارم 😁
با اینکه وسطاش تلخ شد برام اما الان با حضور دخترم کنارم خیلی زندگی به کامم شیرینه😋😍
خب جونم براتون بگه که 3 خرداد روز شنبه مثل همیشه گفتم که برم چکاب هفتگی البته دو شب بود که یه دردایی میومد سراغم اما درد زایمان نبود صبح رفتیم دکتر چک شدم همه چیز خوب بود تا بهم گفت باید ازت ان اس تی بگیرم بار اول گرفت گفت پاشو چیز شیرین بخور دوباره بیا منم جاتون خالی دو تا آبمیوه انبه و کیک خوردم رفتم برای بار دوم خوابیدم رو تخت استرس داشتم شدییییید بابت اتفاقات سال 1400 و پسر نازنینم خییییلی میترسیدم میترسیدم اینبارم خدا خدایی نکرده برام بد رقم بزنه. آنقدر استرس داشتم که ماما متوجه شد گفت خانم.... چرا آنقدر استرس همون لحظه زدم زیر گریه انگاری تو اون لحظه دلم میخواست یکی باشه بهش بگم درد دلمو خانم جعفری ماما مهربون دوست داشتنی که از اول بارداری منو ویزیت کرده بود خندید گفت نبینم اشکتو مطمعا باش خدا دوست داره برای بار دوم برات اتفاق نمیوفته انشالله رفت و منو با پناه که تو دلم حسابی خونه کرده بود و نفسم به نفسش بند بود تنها گذاشت اون لحظه شروع کردم با پناه صحبت کردن نفس عمیق کشیدم دلم نمیخواست استرس من رو ضربان قلب بچم تاثیر بزاره به چیز های خوب فکر کردم به گرفتن دستای نرمش بعد از تولد تو اتاق عمل به دیدن چهره اش که قراره شبیه کی بشه به تمام اتفاق هایی که دوست داشتم با پسرم سال 1400 تجربه کنم و نشد.....
مامان پناه🍒 مامان پناه🍒 ۲ ماهگی
تا ساعت 7 شب سعی کردیم منو همسرم به چیز های خوب فکر کنیم به اینکه یه روزی صدای خنده های دخترمون پناه بپیچه تو خونه ای که 10 ساله منتظر همچنین لحظه ای.
برای اینکه فکرای خوب بیاد تو ذهنم به دختر همسایه گفتم برام موهامو بافت آرایش کردم تیپ زدم واسه لحظه دیدن دختر نازم
ساعت 6 و نیم بود که به همراه ساک خودم و پناه راهی بیمارستان شدیم تو راه کلی عکس و فیلم گرفتیم قبلش هم با خواهرم هماهنگ کردم که بیاد بیمارستان چون حس میکردم بخاطر دردی که دارم امشب بستری بشم.وقتی رسیدم بیمارستان و رفتن تو بخش زایشگاه با شنیدن صدای جیغ و با حسین و یا ابوالفضل گفتن یک مادری که داشت بچشو به دنیا میاورد و من فقط صداشو میشنیدم مو به تنم سیخ شد رفتم داخل اتاق ان اس تی یه خانومی رو تخت بود با دیدن من شروع کرد به گلایه که وای زایمان چیه خدایا غلط کردم دیگه من حامله نمیشم.منتظر شدم تا دکترم اومد منو دید اونجا هم یک بار ان اس تی گرفتن دوباره دکترم گفت این درست نیست هم اینکه انقباض داری هم اینکه ضربان قلب بچت خیلی بالاست برو بیرون یه هوایی بخور بیا تا دوباره ازت ان اس تی بگیریم استرس هم نداشته باش.اومدم بیرون از زایشگاه با دیدن خواهرم و شوهرش و دخترش زدم زیر گریه به هق هق افتاده بودم شوهرم هرچی ازم میپرسید نمیتونستم درست جواب بدم....
مامان پناه🍒 مامان پناه🍒 ۲ ماهگی
خلاصه بهشون ماجرا رو گفتم شوهرم خیلی سعی داشت بهم دلداری بده ولی من از چشماش میخوندم که چقدر حالش داغونه.شوهرم موقع امیرعباس هم همینجوری بود به من دلداری میداد درصورتیکه تو خلوت سکته رو رد کرده بودو به من نگفته بودن تا یکی از پرستارا لو داد گفت شوهرت سکته رو رد کرد وقتی پسرتونو دید.اون لحظه فقط تو بغل خودش آروم میشدم مثل همیشه بغلم کرد سرمو بوسید گفت زهرا هرچی بشه مهم نیست فقط تو ناراحت نباش.خواهرمو شوهرش مدام بهم دلداری میدادن که چیزی نیست و نگران نباش خواهر زادم مدام تو گوگل سرچ میکرد میگفت خاله بخدا چیزی نیست اینجا زده نرمال نگران نباش اما من دلم آروم نمیگرفت که فقط با دیدن سلامتی پناه آروم میشدم.
یک ساعتی تو محوطه بیمارستان بودیم که از زایشگاه به همسرم زنگ زدن که خانم رو بیار بالا باید دوباره ان اس تی بده. با گریه ازشون جدا شدم رفتم داخل دوبار دیگه ازم گرفتن همش مشکل داشت هم انقباض و هم ضربان بالا پناه تمام ان اس تی هامو بردن اتاق عمل به دکترم نشون دادن اونم دستور داد آماده بشم واسه عمل.....
مامان پناه🍒 مامان پناه🍒 ۲ ماهگی
با نشستنم رو تخت دیدم دکترم خسته روی یک صندلی نشسته خوابیده. دلم براش سوخت خیلی خانم خوبی بود دلسوز و کار بلد در عین حال جدی و قاطع. با ورود چند پرستار و متخصص بی حسی استرس من بیشتر شد. پرستارجوونی که متوجه استرسم شد بهم لبخند زد منم انگاری تو اون لحظه محتاج همین لبخند بودم انگاری اون شده بود حامی من تو کل این اتاق بهش گفتم میترسم
گفت ترس نداره که
گفتم سردمه چرا اینجا اینقدر سرده؟
خندید گفت باید سرد باشه عزیزم یکم تحمل کن
بعد از اینکه متخصص بی حسی منو بی حس کرد دراز کشیدم چون بی حسی یکم زمان برد تا عمل منه سرمو دادن پایین تر داشت حالم بد میشد که دوباره صافم کردن اون لحظه پاهام گرم شد انگاری یکی پتو انداخته روشون در عین گرما سنگین انگاری وزنه بهشون وصل بود متخصص بی حسی آقا بود ازم خواست پامو بیارم بالا اما نمیتونستم فقط میتونستم انگشتامو تکون بدم. و مدامممم اصرار داشتم که من حس میکنم آقای دکتر میتونم انگشتامو تکون بدم. گفت نه تلاش کن پاتو بیاری بالا به خودم زور آوردم اما هیچ تاثیری نداشت بگو یک سانت پام بلند نمیشد دکتر لبخند زد گفت دیدی نمیتونی.....
مامان دلسا🩷و آرسام🩵 مامان دلسا🩷و آرسام🩵 ۳ ماهگی
پارت ۳
ولی من اصلا زیربار نرفتم ساعت ۷ رسیدیم بیمارستان تا ساعت ۷ و نیم بستری شدم و بعدش فشارمو گرفتن که شکر خدا ۱۰ بود😂
معاینه کردند که کلا بسته بودم تو ۳۹ هفته کامل بسته بودم😂 اس تی گرفتن که از همشون عالی تر بود 😂یعنی اون روز صبح پسرم
شکم منو با زمین فوتبال یا تالار عروسی اشتباه گرفته بود🤣 تو کل بارداری اونجوری تحرک نداشت که داشت شکممو پاره میکردن فکر کنم از به دنیا اومدنش خوشحال بود 2
دکتر ساعت ۸ و ربع اینا اومد با دیدن دکتر آرامش گرفتم دکتر با چک کردن وضعیت ام گفت من چیکارت کنم تو همه چیزت اوکیه تازه من حرکات و تو نوار قلب نمیزدم که نفهمن بعد نگو خود دستگاه حرکات و ثبت میکرد دکتر گفت پسرت هم که اون تو عروسی گرفته بعد یکم دستگاه ان اس تی رو دستکاری کرد و ضربان قلب جنین
و دیگه نشون نداد و از اون پرینت گرفت برای روی پرونده و به دلیل افت ضربان قلب جنین آماده سزارین شدم استرس داشتم ولی اونقدر همه چی زود اتفاق میافتاد به حالت انگار تماشاگر بودم اومدن سوند
وصل کنن گفتم بعد بی حسی که دکترم گفت دردی نداره بزار وصل کن و واقعا هم راست میگفت دردی نداری سوند ولی یکم حالت بدی به آدم دست میده یه شلنگ به آدم وصله منو روی ویلچر بردند پایین برای سزارین مامانمو و شوهرمو و دخترمو برای آخرین بار دیدم و وارد
اتاق عمل شدم چون اولین بار بود به ترسی تو دلم اومد ولی کادر اتاق عمل خیلی خیلی خوب و مهربون بودند راستی یادم رفت دکترم تو بلوک زایمان گفت که فیلمبرداری اتاق عمل دارند اینجا ولی هزینه اضافی من خودم میدم با گوشیم برات فیلم بگیرن برات میفرستم واقعا دکترم فرشته بود بعد گفت پمپ درد هم چیز اضافیه نگیر من برات مخدر تجویز میکنم به مقداری که درد و حس نکنی بعد عمل اصلا
مامان دلسا🩷و آرسام🩵 مامان دلسا🩷و آرسام🩵 ۳ ماهگی
پارت ۲
( اگه کسی خواست بیاد شخصی پیام بده معرفیش کنم) و پیدا کردم و شمارشو برداشتم و پیام که دادم گفت سزارین اختیاری انجام میده و ۱۵ میگیره خودش و ۱۷ هم هزینه بیمارستان با بیمه تامین اجتماعی خیلی خوشحال شدم رفتم ویزیت شدم و تو همون بار اول بهم نامه داد برای ۲/۲ که برم بیمارستان برای زایمان ولی ننوشت سزارین گفت که بیا اون روز میام بالا سرت با یه بهونه میبرم سزارین که اجباری حساب بشه و بتونی از بیمه ات استفاده کنی سر این موضوع کلی استرس داشتم که خدایا سرکاری نباشه دردم بگیره و نیاد برم بیمارستان آمپول فشار بزنن بهم بمونم درد بکشم خلاصه روز قبل که قرار بود برم بیمارستان پول دکتر و واریز کردم و دکتر گفت فردا ۶ صبح برم بیمارستان بلوک زایمان شب قبلش همه چی و آماده کردم و صبح زود رفتیم بیمارستان و با نامه دکتر بستری شدم دکتر تاکید کرده بود نه خودم نه همسرم حرفی از سزارین نزنیم ولی تو بلوک زایمان همه میدونستن که من قرار سزارین شم و اومدنم اونجا فرمالیته است
مامان 👶🏻 دیاکو ☃️ مامان 👶🏻 دیاکو ☃️ ۵ ماهگی
تجربه زایمان 🤰

30م بهمن بود که پنج و نیم صبح با احساس خیسی خیلی زیاد از خواب بلند شدم نفهمیدم چی بود زیر دلم تیر میکشید سریع بلند شدم رفتم دستشویی برگشتم تو همون حال هر جا که احساس کردم خیس شده و قدم زدم رو تمیز کردم و شستم و طی کشیدم 😐

دیگه ساعت هشت اینا شد رفتم سونو گرافی گفت آب دور جنینت تو این هفته خیلی زیاد شده😞
جوابش و گرفتم و رفتم پیش دکترم

جواب رو دید منم معاینه کرد گفت باز نیستی و لگنت مناسب طبیعی نیست نهایتا بچه اگه سه کیلو و نیم بود بتونی طبیعی بیاری

من و فرستاد یه تست آمینوشور هم بدم

باهام صحبت کرد و گفت من نامه سزارین رو برات مینویسم  برو تصمیمت رو بگیر و اگه قطعی شد بیا

رفتم بیمارستان هم تست و ازم گرفتن که نشتی نداشت؛ هم دوباره معاینه کردن و گفتن اصلا باز نیستی
و محض احتیاط برای پر بودن کیسه آب 48 ساعت دیگه دوباره برای ان اس تی و تست بیا که منم رفتم.


هفت هشت روز مونده بود به زایمانم

برگشتیم خونه و من دو دل شده بودم بین طبیعی و سزارین
چون به لحاظ زهنی و بدنی آمادگی طبیعی رو داشتم هم ورزش میکردم و پیاده روی هم تحقیق کرده بودم روند زایمان رو همه چیزش رو میدونستم

درکل تو شرایط سختی قرار گرفتم به اصرار و پیگیری خیلی زیاد مامانم دیگ تصمیم شد برم سز

پنجم اسفند ماه بود که رفتیم مطب دکتر هزینه رو پرداخت کردیم و نامه سز اختیاری رو برای 7م اسفند ساعت هفت صبح گرفتیم

یک روز وقت داشتم که همه کارامو بکنم

شبش اصلا خوابم نمیبرد نمیدونم از استرس یا ذوق زیاد
صبح قبل از بقیه بلند شدم آماده شدم و ساعت شیش بدون هیچ درد و انقباضی راهی بیمارستان آرام شدیم
مامان آسنا و آرسام مامان آسنا و آرسام ۳ ماهگی
تجربه زایمان سزارین من
دکترم برای ۳۰ فروردین نامه سزارین داده بود من ۲۶ فروردین کمر درد گرفتم بی‌حال بود فشار ۱۵ بود ساعت ۹ شب رفتم بیمارستان کسرا کرج شخصی هست نوار قلب اینا گرفتن ساعت شد ۱ شب گفتن برو سونو بده بیار ببینم بعد برو خونتون رفتم سونو بدم تا بیارم ساعت شد ۲ونیم شوهرم آنقدر غر زد منو الکی کشوندی اینجا الکی پول خرج میکنی فقط صبح زود باید برم سر کار چون حامله بودم نمیتونستم تند راه برم شوهرم جلو تند تند رفت سوار ماشین شد من موندم عقب خیلی حس بدی من ساعت سه شب باشه یکی دو دقیقه بعد شوهرت سوار ماشین بشی خلاصه دوباره رفتیم بیمارستان به من گفت بشین تو ماشین سونو رو نشون میدم بیام گرفتار شدیم ها اینجا رفت آمد با کله گفت بیا بریم بالا ببین چی میگن باز این ها الکی منو آوردی اینجا خاک تو سرت رفتم گفت باز باید نوار قلب بگیریم شوهرم با اعصبانی ات نگام کرد بعد رفت پایین ساعت سه و نیم بود گفتن بستری میکنیم صبح عمل بشی نفس بچه صفره همون موقع بود که شوهرم زنگ زد داد زد گفت بیا پایین گفتم منو بستری کردن تو برو صبح بیا حالش گرفته شد گفت نه بابا الان حالت خوبه وسایل بچه و خودت آمده هست صبح بیارم بعد آمد بالا کارها بیمارستان و کرد رفت صبح آمد پیشم گفت تو چه جوری درد داشتی آخه نق نمیزدی فلان و بهمان بعد پرستار آمد سوند گذاشت نیم ساعت بعدش منو بردن اتاق عمل بقیه ایش هم میزارم...خودم کامل نوشتم که بمونه برای یادگاری برای خودم
مامان پناه🍒 مامان پناه🍒 ۲ ماهگی
تو اتاقی که داخل سالن زایشگاه بود و کنار تخت من یک خانم منتظر اومدن کوچولو نازش منتظر شدم تا آماده بشم واسه عمل پرستار برام آنژیوکت گذاشت سوند وصل کرد بهم وسایلی که همسرم از داروخونه گرفته بود داد یک دست گان با دمپایی و آب معدنی و آبمیوه و پوشک لباسامو پوشیدم به کمک یک خانم خدماتی نشستم روی ویلچر و راهی اتاق عمل شدم اتاق زایشگاه دقیق رو به روی اتاق عمل بود خواهرم پشت در با چشمای اشکی منتظرم بود ازش سراغ پوریا همسرمو گرفتم گفتم چرا نیست گفت راه ندادن بیاد سرمو بوسید فقط تونستم بگم آبجی دعا کن با پناه از این این در بیام بیرون خواهرمم بدتر از من احساساتی هیچی نگفت فقط سرشو تکون داد و منو با چشمای اشکیش راهی اتاق عمل کرد.
با ورودم به اونجا انقدررررر سردم شد و سرد بود که ناخودآگاه تن و بدنم میلریزد اون خانم منو اونجا رها کرد و رفت تو دلم فقط دعا میکردم واسه اونایی که ازم خواسته بودن یا شون باشم همینجوری تو حال خودم بودم که یک مرد میانسال اومد ویلچرمو به سمت داخل برد پرستار همراهم پروندمو تحویل داد و ازم خداحافظی کرد وارد اتاق جراحی شدم همه جا تمیز و بزرگ و سرد سرد سرد آنقدری که من دیگه کنترل بدنمو نداشتم از طرفی استرس از طرفی سرما همه جامو تو دست خودش گرفته بود و من حسابی میلرزیدم جوری که اگه اون آقا میانسال نبود تا کمکم کنه نمیتونستم بشینم رو تخت.....
مامان کیارش💙 مامان کیارش💙 ۳ ماهگی
سلام عزیزای دل بعد دوماه اومدم از تجربه زایمانم بگم
پارت ۱
من دقیق ۳۷ هفته رفتم پیش دکترم ک فشارم بالا بود و دهانه رحمم دو سانت باز بود بهم نامه بستری داد تا برم برای زایمان
همون روز اومدم خونه رفتم دوش گرفتم وسایلای مورد نیازمو و ساک بچمو برداشتم و رفتم به سمت بیمارستان
اونجا اول شرح حال گرفتن فشارمو گرفتن دوباره معاینه داخلی کردن بعم گفتن لباساتو درار و برو داخل یکی از اتاقا
دکتر دستور داد ک آمپول فشار بهم بزنن ، من حدودا بعد از ظهر بستری شدم و با دوز پایین داشتم آمپول فشار دریافت میکردم البته خودمم انقباض داشتم توی ان اس تی نشون میداد انقباض دارم ولی خیلی انقباضای منظم و دردناکی نبودن خلاصه من آمپول فشار میگرفتم و همچنان دردهای آنچنانی نداشتم تا روز بعدش صبح شیفت دکترا عوض شد و یه دکتر دیگه اومد اون داروی فشار رو قطع کرد گفت لازم نیست زایمان کنی منم کلی ناراحت شدم و گفتم مگه من مسخره دست شمام من دکترم ختم بارداری داده خودمم انقباض دارم الان برم خونه قطعا دوباره باید بیام خلاصه کلی حرف زدم تا راضی زد دوباره داروی فشار رو شروع کنن اون روز هم من کااامل داشتم آمپول فشار دریافت میکردم ولی دریغ از یک سانت پیشرفت یا دریغ از دردهای منظم زایمانی
مامان فینقِلی مامان فینقِلی ۶ ماهگی
تجربه‌ی من از واکسن دو ماهگی دختر کوچولوم🥹🫰

سلام بر همگی، من بعد از مدت‌ها که مدام می‌رفتم بهداشت و اون‌ها می‌گفتن واکسن نداریم بالاخره دیروز باهام تناس گرفتن و گفتن واکسن داریم اگه می‌خوای بیا بزن‌. دیگه منم با همسرم رفتیم. اول رفتیم داروخونه استامینوفن گرفتیمو بعدش رفتیم بهداشت. چون گفتم ممکنه بعدش بی قراری کنه برای همین ترجیح دادیم قبلش بگیریم. چند بار قبلی که رفته بودم واکسن بزنم و نشده بود خیلی استرس داشتم، وقتی دکتر می‌گفت واکسن نیست خداروشکر می‌کردم. چون دلم نمیومد دخترم رو آمپول بزنم. اما این مدت فرصت خوبی شد تا کنار بیام با این قضیه‌ ،کنار بیام با اینکه بچه‌ همراه خودش همه چی داره . تب، مریضی، اسهال ،استفراغ و... خلاصه دیروز خیلی شجاع‌تر بودم. و این باور رسیدن که دخترم بیشتر از هرچیزی به یه مادر قوی احتیاج داره.
بعد از زدن واکسن یه ۵ ثانیه شاید خیلی شدید گریه کرد و بعدش بهش پستونک دادم و تو بغلم بوسش می‌کردم. (ادامه در کامنت)