با نشستنم رو تخت دیدم دکترم خسته روی یک صندلی نشسته خوابیده. دلم براش سوخت خیلی خانم خوبی بود دلسوز و کار بلد در عین حال جدی و قاطع. با ورود چند پرستار و متخصص بی حسی استرس من بیشتر شد. پرستارجوونی که متوجه استرسم شد بهم لبخند زد منم انگاری تو اون لحظه محتاج همین لبخند بودم انگاری اون شده بود حامی من تو کل این اتاق بهش گفتم میترسم
گفت ترس نداره که
گفتم سردمه چرا اینجا اینقدر سرده؟
خندید گفت باید سرد باشه عزیزم یکم تحمل کن
بعد از اینکه متخصص بی حسی منو بی حس کرد دراز کشیدم چون بی حسی یکم زمان برد تا عمل منه سرمو دادن پایین تر داشت حالم بد میشد که دوباره صافم کردن اون لحظه پاهام گرم شد انگاری یکی پتو انداخته روشون در عین گرما سنگین انگاری وزنه بهشون وصل بود متخصص بی حسی آقا بود ازم خواست پامو بیارم بالا اما نمیتونستم فقط میتونستم انگشتامو تکون بدم. و مدامممم اصرار داشتم که من حس میکنم آقای دکتر میتونم انگشتامو تکون بدم. گفت نه تلاش کن پاتو بیاری بالا به خودم زور آوردم اما هیچ تاثیری نداشت بگو یک سانت پام بلند نمیشد دکتر لبخند زد گفت دیدی نمیتونی.....

۲ پاسخ

وای من موقع بی حسی سرمو با دست پایین نگه نداشتن ، بعد از عمل تا چند روز درد شدید گردن نفسمو بریده بود مرتب میومدن برام مسکن قوی میزدن تو سرم حتی شیاف دیکلوفناک هم کاری برام نمی‌کرد ، تا اینکه خیر ببینه یکی از پرستارای ان آی سیو بهم گفت تا میتونی مایعات و چای و قهوه بخور کافئین اثرش رو دفع می‌کنه

با خوندنش انگاری دارم خودمو عذاب میدم
یه حالی شدم 😭من واقعا میترسم

سوال های مرتبط

مامان 🎀سلن🎀 مامان 🎀سلن🎀 ۲ ماهگی
پارت ده
ساعت ۳ صبح بود رفتم گفتن بشین رو تخت نشستم گفتن خم کن کمرتو پایین و نگاه کن اصلن تکون نخور من کل وجودم و استرس گرفته بودم اصلن ی حال بدی داشتم ترس از آمپول بی حسی داشتم
ی پرستار خانوم اومد کنار وایستاد دستمو گرفت گفت آروم باش فقط تموم نخور گفتم استرس دارم گفت چیزی نیس
دکترم گفت فاطمه خوبی گفتم خیلی استرس دارم گفت چیزی نیس
دکترم اون سمت داشت وسایل و با ی پرستار دیگه آماده میکرد یک پرستار دیگه داشت پارچه واسه بچه رو توش بزارن آماده میکرد دوتا دکتر بیهوشی داشتن آمپول و آماده میکردن
من از شدت استرس حس میکردم الانه ک بیهوش بشم
دکتر بیهوشی اومد گفت تکون نخور تکون بخوری مواد جابجا میشه گفتم باشه استرسم صد برابر شد ی چیز یخ رو ککمرم حس کردم الکل زدن رو کل کمرم یهو ی درد خیلی بدی تو کمرم حس کردم کمرمو تکون دادم گفت نکن جابجا شد اکه تکون بدی مجبوریم همین درد و چهل پنجاه بار تحمل کنی پرستار کنارم دستمو همینجوری داشت دلداریم میداد آروم بشم یکم خودمو کنترل کردم تا زد آمپولو
مامان سلین مامان سلین ۵ ماهگی
تجربه من از سزارین
دیگه ببخشید یکم دیر گذاشتم این چند وقت اصلا وقت نمیکردم
سزارین من اختیاری بود خودم انتخاب کردم و زیر میزی هم ازم گرفتن ساعت 10شب بود رفتم بیمارستان سرم بهم زدن اون پرستاری که سرم زد خیلی اذیتم کرد الکی میگفت رگت پیدا نمیشه خیلی خون رفت از دستم تاحدی که تخت و کاشی اون اتاق خونی شد بعدش رفتو اتاق عمل گفت چرا دستت رو اینجوری کردن دیگه خودشون رگ گرفتن ازم اصلا اذیت نشدم ب پرستار گفتم چرا دستم رو اینجوری کردی میگفت تحمل این رو نداری الان بری اتاق عمل میفهمی چکارت میکنن اینو گفت اینقد استرس گرفتم کل بدنم میلرزید بعد سوند وصل کردن اصلا دردنداشت بعد رفتم اتاق عمل خیلی استرس داشتم فقط گریه میکردم دکتر بیهوشی خیلی امید داد بهم گفت بخدا اصلا اذیت نمیشی بعدش امپول بی حسی بهم زدن اینقد استرس داشتم ک بی حس نمیشدم سه بار بهم زدن ولی اصلا درد نداشت به اندازه یه امپول عادی درد داشت بعد اون دیگه بی حس شدم عملم کردن کل عملم15دقیقه طول نکشید همه استرس هام بی دلیل بود اپن پرستاری دروغ گفت اذیت میشی بعدش نزدیک یک ساعت ریکاوری بودم دیگه اومدم بخش تاصبح هیچی نخوردم وساعت 12بلند شدم فقط اولین بار ک بلند میشی یکم سخته اونم باید قبلش عسل و آبجوش بخوری ک سرگیجه نداشته باشی کمپوت آناناس بخورید آبنبات بخورید اینا خیلی خوبه براتون امیدوارم که همه نی نی های خوشکل شون رو ب سلامتی بغل کنن
مامان پناه🍒 مامان پناه🍒 ۴ ماهگی
تو اتاقی که داخل سالن زایشگاه بود و کنار تخت من یک خانم منتظر اومدن کوچولو نازش منتظر شدم تا آماده بشم واسه عمل پرستار برام آنژیوکت گذاشت سوند وصل کرد بهم وسایلی که همسرم از داروخونه گرفته بود داد یک دست گان با دمپایی و آب معدنی و آبمیوه و پوشک لباسامو پوشیدم به کمک یک خانم خدماتی نشستم روی ویلچر و راهی اتاق عمل شدم اتاق زایشگاه دقیق رو به روی اتاق عمل بود خواهرم پشت در با چشمای اشکی منتظرم بود ازش سراغ پوریا همسرمو گرفتم گفتم چرا نیست گفت راه ندادن بیاد سرمو بوسید فقط تونستم بگم آبجی دعا کن با پناه از این این در بیام بیرون خواهرمم بدتر از من احساساتی هیچی نگفت فقط سرشو تکون داد و منو با چشمای اشکیش راهی اتاق عمل کرد.
با ورودم به اونجا انقدررررر سردم شد و سرد بود که ناخودآگاه تن و بدنم میلریزد اون خانم منو اونجا رها کرد و رفت تو دلم فقط دعا میکردم واسه اونایی که ازم خواسته بودن یا شون باشم همینجوری تو حال خودم بودم که یک مرد میانسال اومد ویلچرمو به سمت داخل برد پرستار همراهم پروندمو تحویل داد و ازم خداحافظی کرد وارد اتاق جراحی شدم همه جا تمیز و بزرگ و سرد سرد سرد آنقدری که من دیگه کنترل بدنمو نداشتم از طرفی استرس از طرفی سرما همه جامو تو دست خودش گرفته بود و من حسابی میلرزیدم جوری که اگه اون آقا میانسال نبود تا کمکم کنه نمیتونستم بشینم رو تخت.....
مامان دلسا🩷و آرسام🩵 مامان دلسا🩷و آرسام🩵 ۵ ماهگی
تو اتاق عمل یکم رو ویلچر موندم تا اومدن بردنم داخل یه اتاق بزرگتر بود حالت نیم دایره که پنج شش تا اتاق بود پورتال دورش توی هر کدوم یه عملی انجام میشد یه لحظه استرس شدید گرفتم ولی خودمو آروم
میکردم و همه تو اتاق عمل با مهربانی برخورد می‌کردند دکتر بیهوشی اومد و بهم گفتند خم شم به جلو شونه هامو هم شل کنم اصلا درد آمپول و نفهمیدم فقط سرما اون ماده که ضدعفونی کرد و فهمیدم گردنم خشک شده بود دکتر می‌گفت مایع نخاعی خیلی کم میاد بیرون مگه میشه اینجوری هی ازم میپرسیدن پاهات گرم نشد ولی خبری از گرم شدن پاهام نبود گفتن حالت گز گز و خواب رفتگی هم نداره من پاهام تو حالت عادی هم یکم حالت خواب رفتگی داره که گفتم آره داره سریع گفتم ارومیه دراز بکش سریع لباسمو کشیدن حالت پرده بالا جلو صورتم و پارچه انداختن روی شکمم و دوباره محل برش و ضدعفونی کردند به دکتر گفتم من همه چی و حس میکنم هنوز بی حس نشدم گفت تا بی حس نشی ما شروع نمی‌کنیم نترس چیزی نگذشته بود که تیغ و کشید روی پوستم برش و حس کردم و یکم درد و سوزش داشت دوباره گفتم نبر من درد دارم دوباره کشید که گفتم من درد دارم دکتر گفت پاتو تکون بده ببر بالا که بردم بالا گفت که بالاتر که کلا بردم بالا😂 بعدش سریع دوباره دکتر بیهوشی رو صدا کردند دکتر اومد از قسمت آنژیوکت یه آمپول بهم زد من برگشته بودم تو مانیتور نبض و فشارمو میدیم یهویی نمیرم 🤣🤣🤣🤣 که دکتر یه ماسک گذاشت جلو صورت ام گفت توش نفس بکش آخرین چیزی که از دکتر پرسیدم گفتم بهوشم میکنید که گفت آره دیگه وقتی تو اون ماسک نفس کشیدم چیزی نفهمیدم و به یه خواب عمیق رفتم🥹
مامان 🎀 لِیلی کوچولو 🎀 مامان 🎀 لِیلی کوچولو 🎀 ۲ ماهگی
تجربه زایمان پارت پنجم:

من اونجا استرس گرفتم چون برای ساعت۱۲ اماده شده بودم ساعت۹ و ربع رفتم تو اتاق عمل
فکر میکردم مثل اتاق عمل گلپایگانی ترسناکه اما وقتی وارد شدم با فضای دل نشین و روشن و ارومی مواجه شدم. همه ی عوامل پزشکی پر از انرژی مثبت بودن و کلی حرفای قشنگ میزدن
دلمو اروم کردن دم در ورودی اتاق عمل دوباره مامانمو دیدم داشت برام دعا میخوند خدا همه کادرای آسمونی رو رحمت کنه مطمینم اونایی ک مادرشون زمینی نیست از توی آسمون دعاشون میکرده …
زیر دستگاه ان اس تیرک بودم اومدن برام سوند بذارن ک اجازه ندادم گفتم درد داره اول بی حسم کنید بعد بذارین ک گفتن نمیشه و فلان منم پاهامو سفت گرفتم و اجازه ندادم ، اون ورستاری ک با دکترم همکاری میکرد گفت من از پزشک اجازه میگیرم و خدا خیرش بده بعد از بی حسی برام وصل کردن، وارد اتاق ک شدم به دکتر سریع گفتم منو بی حس کنید بعد سوند بذارین تو رو خدا من میترسم خانم دکتر من کیست دارم خانم دکتر چک کن چسبندگی نداشته باشم خانم دکتر بچم پی پی نخورده باشه ها اینقدر حرف زدم که همشون خندشون گرفت گفتن بخواب بچه تو چقدر حرف میزنی دکتر همشو بررسی میکنه دیگه😅
خوابیدم و تو انژیوکتی ک به دستم زده بودن سرم و امپول زدن
دوباره گفتن بشین یه خانوم پرستار ک متخصص بیهوشی و بی حسی بود اومد کنارم باهام با ارامش حرف زد با کلی لبخند« اکه پسر بودم میگفتم لابد مردم اینک حوریه بهشتیه از بس قشنگ بود ولی چون دخترم نمیشه اینو بگم😅»
گفت اماده ای میخوام مهره های کمرت رو بررسی کنم و بی حسی بزنم؟ گفتم نه اماده نیستم استرس دارم همینطور ک اینا رو میگفت با دستش مهره هامو میشمرد و بررسی میکرد یدفعه یه چیز یخ به کمرم خورد خودمو سیخ کردم گفتم:
مامان نی نی مامان نی نی ۴ ماهگی
پارت سه
رفتیم داخل اتاق، یه اتاق با یه تخت وسط با کلی کولر گازی و صفحات نور و مانیتور ،بزدن منو نزدیک تخت و گفتن بشین روی تخت ،دکتر بيهوشي بود و یه خانم‌ک فک کنم دستیار بیهوشی بود و یه خانم دیگ ک دستیار پزشک بود،و یه آقا جوون ک مسوول تمیز کردن اتاق عمل بود فک میکنم، (ک اصلنم نیاز نبود اونجا باشه بنظرم )رفتم رو تخت گفتم آقای دکتر راه نداره منو بیهوش کنی تروخداا گف نه اصلا نگران نباش پشیمون نمیشی،نشسته بودم رو تخت و یک پام به پایین آویزون بود و اونا داشتن به پشتم بتادین میزدن ،یهو دیدن پام پایینه گفتن عع پاتو بده بالا اصلا نباید پات پایین باشه خطرناکه و فلان من پاهامو دراز کردم و با دستام زانومو گرفتم و شانه هامو ریلکس و شل کردم خیلی حس غریب و عجیب و یدی بود یعنی طوری بود ک با اینکه دوس نداشتی اون کارو انجام بدی ولی از اونطرفم میدونستی ک مجبوری و بلاخره باید یجوری اون بچه بیاد بیرون،و خودت تسلیم میکنی دیگ ،حس کردم ک یه آمپول به کمرم زدم ولی اصلا درد نداشت کمرم یکم گرم شد ،فک کردم تموم شد ولی گفتن تکون نخور ک میخایم آمپول اصلی بزنیم ،بعد فهمیدم‌سه تا آمپول بی‌حسی بوده ک زدن تا آمپول اصلی رو وارد کن،آمپول اصلی اصلا درد نداشت مثل یه آمپول معمولی حتی کمتر هم بود دردش، بعد ۷،۸ ثانیه کم کم از نوک انگشتای پام داغ شد داشت میومد بالا اون داغی،بعد دکتر گفت خودتو بکش جلو کم کم منم دو بار خودمو کشیدم جلو بعد دیدم اینقد سنگین‌ شد پاهام و کمرم ک نمتونم برم جلو بعد گفتن حالا دراز بکش،دراز کشیدم دکترم هم وارد شد،خیلیییی خانم خوش اخلاقیه هم مومن هم خوش اخلاق هم‌ پول ویزیتاس مطبش از بقیه جاها ارزون تر ،دستمزد هاش هم خیلی کمم میگیره من فقط به خاطر اخلاق خوش و آرامشی ک بهم می‌داد انتخابش کردم
مامان دلوین🩷 مامان دلوین🩷 ۸ ماهگی
#پارت 3#
وقتی رسیدیم بیمارستان رفتیم بلوک زایمان تا کارای بستری و انجام بدیم ک لباسای منو عوض کردنو فرستادن توی بخش و مامانم و شوهرم کارارو انجام میدادم منو بردن توی اتاق ک انژیوکت وصل کرد نو یه خانم دیگه هم بود ک تا وقت عمل کلی باهم حرف زدیم اون خانم ک بچه سومش بود ولی من بچه اولمو استرسم زیاد دیگه ساعت 6 دکتر شد ساعت 8 ک دکتر اومد و من اولین نفر رفتم واسه عمل راستی یادم رفت بگم من واسه این سزارین شدم ک بچم بریچ بود دیگع وقتی رفتم اتاق عمل پرستارا گفتن رفتی سنو ببینی بچه دور نخورده ک تا اون موقع دکتر اومد گفت بچه این خیلی ریزه و ای یو جاره نمیتونه دور بخوره دیگع خیال منم راحت شدو رفتم نشستم تا دکتر اماده شه حالا نمیدونم چرا حالت تهوع داشتم و بالا میاوردم ک رفتم روی تخت تا امادم کنن تا دکتر بیاد بعد ک نشستم یه پرستار اومد تا واسم سوند وصل کنه من شنیده بودم سوند خیلی اذیت میکنه بده ولی خوب اونقدرم بد نبود فقط همون موقع وصل کردن یکم میسوزه وقتی سوندو وصل کردن دکتر بیهوشی اومد تا امپول بی حسی رو بزنه امپولشم اونقدر درد نداره اونم یه سوزش کمی داره و زود تموم میشه وقتی دکتر امپولو زد بهم گفت پاهات داغ شد ک همون لحضه همچین پاهام داغ شد ک فک کردم ک روشون اب جوش ریختن بعد دکتر کمکم کرد ک دراز بکشم دراز ک کشیدم و پاهام بی حس شد دیگه سوند رو هم حس نمیکردم و راحت بودم چون اولش چندشم میشد دیگه سرمم زدن دستگاه فشارم وصل کردن و من اماده بودم تا دکتر بیاد
مامان مهوا مامان مهوا ۵ ماهگی
پارت۵#سزارین
رفتم اتاق عمل چون از خواب بیدار شده بودن همشون کفری بودن..بعد اومدن گفتن خم بشو...خم شدم دکتر اومد به سه ناحیه از کمرم بی حسی زد..بعد پرده کشیدن جلوم..چند ثانیه نگذشت بی حس شدم..دکتر شروع کرد ب جراحی.بچه رو در آوردن اصلا گریه نکرد.گذاشتن روی سینم برای تماس پوستی.بعد دادن ریکاوری لباس تن بکنند..من در اون حین خیلی بالا آوردم آوردن آمپول هم تزریق کردن قطع نشد دیگ همون‌جوری دستمال جلوی دهنم بود تا عمل تموم شد دادن ریکاوری..بعد یه پرستار بود یا چیز دیگر خیلی احمق ولی شرف وقتی رفتم ریکاوری مهم زد تو شکمم آتیش گرفت..تخلیه نبود چون داخل اتاق چند بار فشار دادن ماصلا درد متوجه نشدم..از روی جو گیری زد ک اهم رفت روی هوا..بعد ماما همراهم توی اتاق ریکاوری بچه رو آماده کرد آورد پیشم همه کار هارو کرد بعد رفت خیلی ماما خوبی بود...بعد نیم ساعت رفتم بخش همسرم و خواهرم اومدن منو جا ب جا کردن...بعد ب دستور دکتر یک وزنه سنگین روی شکمم گذاشتن تا روز بعد ک خون تخلیه بشه مرتب شیاف میذاشتم درد زیاد نداشتم ولی خیلی کلافه بودم..شیرهم نداشتم..روز بعد ک اجازه دادن مایعات بخورم..بعد اومدن اجازه راه رفتن دادن..درد داشتم ولی خیلییی قابل تحمل بود.باز اومدن ازبس اذیتم کردن برای رگ گیری ک نشد آخر ب پام زدن...از شانس بدمم ب بی حسی حساسیت داشتم گلوم خارش داشت سرفه میکردم باید آبجوش داااغ میخوردم خارش بره بهشون گفتم دوز آنتی بیوتیک رو کم کردن...بعد کم کم راه رفتم اوکی شدم