۷ پاسخ

سلام دوست عزیز.
ببخشید یه سوال شما پسرگلتون ختنه کردید؟
پسر داییم فنیل الان یک سال رد کرده ولی میترسیم ختنه اش کنیم به خاطر همین سوال کردم؟؟؟

ماهم انسانیم عزیزم طبیعی ک گاهی اوقات کم بیاریم
درکت میکنم ک چقدر سخته منم هنوز ک هنوزه ترسش تو وجودم هست
ایشالا ک فرشته کوچولوت درمان میشه و شماهم دلت شاد 💙🤍🌹

بهت حق میدم گاهی خسته ایم از همه چی دلزده ایم ماهم انسانیم حق داریم گاهی حالمون خوب نباشه

ببخشید میپرسم اگه دوس نداشتی جواب نده
بیماریش چیه

عزیز دلم درسته گریه نکردی خودتو نگه داشتی و این احساسات که سرکوب کردی توی این ۸ ماه همشون جمع شدن و به شکل عصبانیت خودشون رو بروز دادن و این اصلا اشکالی نداره مادر هستیم ولی انسان هم هستیم گاهی عصبانی میشیم خودتو سرزنش نکن
نمیدونم بیماری پسرت چیه ولی انشالله که خدا نگات میکنه حال پسرت خوب میشه ❤️

ادم گاهی کم میاره جانم خودتو سرزنش نکن

خدا نگهدارش گلم واقعا ادم ی جایی کم‌میاره 💔🥲

سوال های مرتبط

مامان فاطمه زهرا🧿🌹 مامان فاطمه زهرا🧿🌹 ۱۴ ماهگی
مادر که باشی به خودت حق استراحت مطلق بودن رو نمیدی.....مریضی بی حالی انرژی نداری .....اشکال نداره یکم استراحت جبران تمام این احوالات رو می‌کنه.....چون میدونی یه کوچولو هست که تمام نیازهاش با تو رفع میشه و از تو انرژی حیات میگیره.....انگیزه ی بازی و غذا خوردن و فعالیت میگیره....
امروز برخلاف تمام روزهای دیگه که زود بیدار میشدم خودمو مجبور کردم کنار فاطمه زهرا چند ساعت بخوابم که انرژی بگیرم....
دیگه پاشدم گفتم خونه م چقدر سوت و کوره......تلویزیون و روشن کردم انداختم روی کارتون صداش رو ملایم کردم برنج خیسوندم یه قهوه درست کردم که بخورم و کارامو بکنم که فاطمه زهرا بیدار شد فقط باهاش بازی کنم....
احساس خوبی ندارم وقتی خیلی می‌خوابم نمی‌دونم چرا اینجوری شدم فقط می‌دونم دخترم خیلی باعث تغییرم شده.....حس مسیولیتش رو دوست دارم🌸
اسمش کمالگرایی یا هرچیز دیگه ی که هست اینو می‌دونم مادر بودن واقعا مسئولیت مقدسیه که امیدوارم همه از پسش بر بیایم.🌹
مامان فینقِلی مامان فینقِلی ۹ ماهگی
دخترکِ من...
تو نمی‌دونی اولین بار که گفتی «ماما»، با اون صدای نازک و شیرین، چطور اشک از چشم‌هام سرازیر شد.
انگار تمام شب‌ بیداری‌هام، تمام گریه‌های یواشکی کنار تخت کوچولوت، تمام درد زانو‌هام از نشستن‌های طولانی، و تمام خستگی‌های بی‌پایانم، با همون یک کلمه، معنا پیدا کرد.
هشت ماهه شدی عزیزم...
اما من کنار تو، هزار بار بزرگ و هزار بار خُرد شدم.
از روزهایی که با قطره‌ی امپرازول و دل‌دردهای بی‌وقفه‌ات می‌جنگیدیم،
تا شب‌هایی که فقط روی پا‌هام آروم می‌گرفتی و من با چشم‌های خسته بیدار می‌موندم، همه‌ش شد قصه‌ی مادر شدنم.
دخترم، تو معجزه‌ی کوچولوی منی.
تو همون "چرا"ی تمام صبرهای منی.
وقتی صدای گریه‌ت میاد، دلم می‌لرزه، ولی همون گریه‌ت یعنی "من هستم"، یعنی "با من بمون".
و وقتی می‌گی "ماما"...
دنیا برای چند لحظه، قشنگ‌ترین جای ممکن می‌شه.
من خیلی وقت‌ها حس کردم تنهام.
بین کارتن‌های اسباب‌کشی، بین غربت، بین بی‌خوابی و بی‌تابی.
اما تو نگاهم کردی...
و انگار خدا بود که بهم زُل زده بود و می‌گفت "ادامه بده، من کنارتم" .
تو فقط یه نوزاد هشت‌ماهه نیستی، قشنگِ من...
تو دلیل ادامه دادن منی.
دلیل خندیدن زنی که با هر لبخند تو دوباره زنده می‌شه.
تو آرامشِ خسته‌ترین زن دنیایی،
و من خوشبختم که تو رو دارم،
که صدای “ماما”ی تو، صدای امیدِ منه. 🤍