۱۴ پاسخ

چقد. مردا گه میخورن ببخشیدا

عجببببب
چ بی عرضگی؟؟؟؟؟!!!!!!
شوهرتم مونده چی بگه ها
من یدونه بچه دارم وقتی دکتر میبرم حتما باید با باباش بفرستمش بیرون اتاق تا سوال کنم وگرنه عمرا بزاره یه کلمه بپرسم
شما ک دوتا داری درسته یکیشون بزرگتره ولی اونم بچه اس دست و پا گیره
بگو همه مردا ب زنشون اعتماد ب نفس میدن قدردان کاراش هستن
توام هستی خیر سرت
ببخشید ها اینطوری میگم زورم داره اخه

نه واقعاااااا چ ربطی ب بی عرضگی داره🫤🫤🫤
بگو‌حوصله نداری نگه داری فرمایش نفرمایین😒😒

شوهرت با این حرفا فقط میخاد بچه ها رو از سرش باز کنه

من حتی مهمونیایی که بزرگن وبچه اذیت میشه شلوغه هم نمیبرم چون هم خودم اذیت میشم هم بچم بازارو دکترایناکه اصلا یاپیش مادرشوهرم میزارم یامامانم

خب بگو حداقل باهام بیا که فقط وقتی میرم پیشه دکتر کنارشون باشی!!!😏😏
هرچقدم جا نداشته باشی
یه بار بهش بگو من این زندگی رو نمیخوام خستم کردی ولتون میکنم خودتو بچه هاتو
بترسونش شاید تغییرش دادی اینجور

شوهر منم همینه این چرت و پرتارو میگه .کم مونده ازمون سواری هم بگیرن .من ک قبول نمیکنم با بچه بخام اینجور جاها برم میگم باید وایسی نگه داری

چه ربطی داره مگه مادر گناه کرده مگه فقط بچه تو هستن که باید هر جا میری با خودت ببری اگه شوهرت کارش طوری هست که میتونه وقتی شما جایی میری پیش بچت بمونه باید نگه داره گوش نده بذار پیش پدرشون بمونن تا احساس مسئولیت یاد بگیره شما که گناه نکردی دائم خودت نگه داری و نتونی یه دکتر هم بری

من پسرمو میدم مامانم . چون واقعا نمیشه برد .
دخترمو همیشه یا خودم میبرم همیشه با خودم رفتیم دکتر حتی تو کل بارداریم باهام سونو می اومد مامانم میگفت بده من ولی نمیشد

من همیشه میزارمشون پیش مامانم یا خالم کجاش بی عرضگیه کی می تونه با دوتا بچه بره دکتر آخه

ببر بذارشون خونه مادرشوهرت گریه و اذیت هم کنن برات مهم نباشه،بذار جور پسرشون رو بکشن

پیش شوهرم میذارم. با بچه نمیشه رفت دکتر دیوونت میکنن

من که هر جا میرم میبرمشون با خودم

والا منم دختر یزرگم الان شش سالشه تازه ی سالع ک میره خونه مادرشوهرم.مامان خودم مشهده.واقعا برام سخن بود شوهر منم میگف بچه رو ب خودت وابسته کردی هیچ جا نمیمونه دیگه دومی رو چسبوندم ب شوهرم.اوایل خونه مادرشوهرم نمیموند اما الان عادت کرد دو سه ساعت میمونه.
ب همسرت بگو هرکسی شرایط زندگیش فرق میکنه .یکی میتونه یکی نمیتونه

سوال های مرتبط

مامان عشقم مامان عشقم ۱ سالگی
خواهرشوهرم دعوتمون کرد باغ ناهار داد،دخترکوچیکم از اول تا آخر گریه کرد تو بغلم چرخوندمش،یه لحظه دادم به باباش شوهرم گفت من قلیون میکشم بچه رو داد اوردن دادن بغل من دوباره،سر ناهار بچم گریه کرد داشتم اونو میخوابوندم شوهرم یبار نیومد سربزنه،آخر ناهار رسیدم دیدم اکثر چیزا رو خورده بودن،منم یکم غذا خوردم پاشدم،عروس خواهرشوهرم تمام وقت بچشو نگه داشته بودن،بچش پی پی کرد شوهرش شست بچه رو،مال ما مثل گاو میمونه،امشبم دعوامون شد،رفتیم رستوران من همش حواسم به غذا خوردن بچه ها بود اصلا نفهمیدم چی خوردم،به شوهرم میگم حداقل حواست به بزرگه باشه میگه ولشون کن نخوردنم به جهنم،رفتیم خونه مامانش بچه از اول تا آخر گریه کرد گفتم پاشو بچه رو بگیر گفت ولش کن اون کاره همیشگیشه،امروز بچه انقد گریه کرد سرگیجه گرفتم دراز کشیدم به شوهرم گفتم پاشو بچه رو بردار رفت پنبه گذاشت گوشش که صدای بچه رو نشنوه،حالا میگه آخرهفته با خونوادم میرم روستامون میخوای تو هم بیا،میگم بچه بی قراره تو هم نرو،میگه نه تو چرا واسه من تصمیم میگیری من میخوام برم تفریح چه تو بیای چه نیای،روستاشونم میریم منو میذاره خونه خالش با مامانش اینا خودش با باباش میره خونه عمش میمونه،بازم من با بچه های بهونه گیر تنها میشم،الانم خداروشکر قهر کرده گمشده رفته فقط دختر بزرگم ناراحته