۱۵ پاسخ

مگه قدیمامامانابیکاربودن بشینن بابچه حرف بزنن هی مثل خودمون فرنی ازاین چیزادرست کنن بچه هااون موقع رونگا بچه هاخودمون رونگاکه توپرقوبزرگ میشن یه بادبیادبچه سرماخورده یه ویروس ازخارج بیادمابایدبلرزیم

من اینقدبابچه هام حرف میزنم تمرین میکنم بگه باباماما ولی نمیگن خودشون ب وقتش اینقدحرف بزنن که سرمون بره

هنوزم هستن خواهر ازاین آدما 😂
مادرشوهر من میگه پسرش ۴۰ روزگی غلت میزده و با وزن ۷ کیلو بدنیا اومده اونم طبیعی 😂

وای خدا چع قدمردم چرت میگن

پینکیو نبود؟😂😂😂

اون روزم یکی به من گفت بچم 4ماهه گفت مامان بابا گفتم خوب خیلی خوبه خداحفظش کنه انشااللع بچه هامنم به زودی میگن وقت زیاده راهشوکشیدرفت

هربچه ای یه جوره نمیشه همه روباهم مقایسع کرد

بگوشایدبچه من بخادیه سالگی حرف بزن ب توچه

چه چیزاااااا
ما نشنیدیم بچه ای 4ماهگی حرف بزنه

خاک عالم دروغ شاخ دار چهارماهگی 😂😂😂😂

میگفتی حتما بچه های تو جنن

مگه بلبله 😁 خاک عالم چه ادمایی

اره من مادرشوهرم بارداربودم چپ راست می‌رفت می‌گفت من بارداربودم ۴۰روزه کی بارداریم حس میکردم لگد بچه رو منو میگی😕😕یه بار گفتم ۴۰روزگی اندازه یه نوک سوزنه چجوری حس کردی
میگه بچه های من به زور توبغل جا شدن انقدتپل بودن

بعضی ها حرف نزنن فکر می‌کنن لالن

بچه دوساله بزور حرف میزنه

سوال های مرتبط

مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۱۱ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
پارت ۱۵
زینب

از حق نگذریم چون بچه پسر بود براش سنگ تموم گذاشتن یه روستا رو غذا دادن دو بار گوسفند کشتن براش.
حتی به لطف پسرم از من هم نگهداری کردن.
این بین تنها چیزی که اذیتم می‌کرد این بود که هر وقت معصومه اجازه می‌داد پسرم از تو بغلش بیرون میومد و من می‌تونستم بهش شیر بدم.
راستشو بگم،به خاطر شغل نظامی پدرم ما بچه‌هاش یه چیزیو خیلی خوب یاد گرفته بودیم،مدارا کنیم و بسازیم...
حتی به قیمت سوختن جوانی و عمرمون باز بسازیم. مخصوصاً حالا که یه پسر داشتم.
اما باز با این حال بعد از دوران نقاهتم با بابام تماس گرفتم بهش گفتم: خوشبخت نیستم, آرامش ندارم, خستم...
گفت حالا یه بچه داری قبلش می‌شد بهش فکر کرد ولی الان چی؟؟؟
خواستم بهش بگم من که تو دوران عقدم بهت گفتم .
اما کی جرات داشت بهش حرف بزنه!
راستم می‌گفت ، باید به خاطر پسرم تحمل می‌کردم...
و من ۴ سال اون زندگی رو تحمل کردم...
چهار سال کذایی که پسرم بیشتر از من تو بغل معصومه بود،۴ سال دخالت. ۴ سال تحمل...
یه شب وقتی می‌خواستم عرفان رو بخوابونم،طبق معمول هر شب که بهونه ی عمه اش رو می‌گرفت اون شب وسط گریه‌هاش گفت : من مامان معصومه رو می‌خوام!
تنم یخ زد! با وحشت گفتم عرفان چی گفتی؟ اون همچنان داشت گریه می‌کرد با ناله می‌گفت من مامان معصومه رو می‌خوام...
برگشتم به علی گفتم می‌شنوی چی داره میگه!!!!
علی خیلی بی‌خیال گفت چیزی نیست که! حالا معصومه هم بچه نداره این بچه صداش کنه مامان. چیه مگه!
گفتم مگه مادر مرده است که به عمش بگه مامان؟!
علی بهم گفت تو خیلی عقده‌ای هستی،چی میشه دل یه بنده خدا رو شاد بکنی؟
به هر بدبختی بود اون شب عرفان رو خوابوندم.
مامان لوبیا کوچولو مامان لوبیا کوچولو ۱۰ ماهگی
پارت چهارم
بعد اون همه حرف جواب آزمایش بردم پیش دکترم .
تعجب کرد گفت ما کوچیک ترین ریسک ها رفتیم تا آخرش از نظر سلغری و آزمایش سنو چرا الان .
گفتم منم اومدم ازت بپرسم چرا الان .گفت نمی‌دونم برو پیش فلان خانم دکتر مشهد
ب شوهرم زنگ زدم راه دور بود نتونستم چیزی بگم گفتم اگر میتونی بیا باز گفتن یه اکو قلب دیگ بریم مشهد.
شوهرم اومد بهش گفتم چقد اون داغون شد بماند چقد من جون دادم تا بگمم بماند.
رفتیم مشهد همش امیدوار بودم ایندفعه هم مثل دفعه های قبل بهم بگن چیزی نیست اون ته که های دلم امیدوار بودم
و دوباره دکتر اونجا گفت سنو نمی‌دونم چی چی که همه چیو نشون میده برم رفتم و درکنار تأسف دکتر سنو مشهدم گفت چرا الان 🥲🥲🥲
جواب بردم پیش دکتر اونم همون حرفا رو زد .گفت امکان داره ۵۰.۵۰بچه زنده بمونه .ولی دعا کن نمونه .چون موندنش بدتر از نبودنش.گفت بمونه بچه نیست یه تیکه گوشت.گفت به دکترا بگو نامه بزنه بده بیمارستان ک وقتی دنیا اومد احیاش نکنن
گفتم یعنی چی گفت بزارن بمیره
گفتم پس سزارینم کنن نامه بده.گفتن نمیشه برا خودت بده و از این حرفا گفتم من طاقت نمیارم زایمان طبیعی کنم بعد تو همین حین دعا کنم بمیره وببینمشو بعد واسه زنده بودنش بقیه هیچ کاری نکنمن
گفت مجبوری کار دیگه ای نمیشه.
دوباره دستیار دکتر ک دلش برام سوخته بود اومد بهم داره بده گفت بشین خودم ستون کنم اون سنو نمی‌دونم سنو چندمی بود .گفت بخاطر خودت مجبوری طبیعی زایمان کنی و حرفه‌ای اونایی دیگ ولی یکمی دلسوز تر