۳ پاسخ

خداروشکرعزیزم انشالله موفقیتاشوببینی 🥰🥰🥰🥰

ای جانم چقدر زود میگذره واقعا😍

عزیزمممممم… خدا انشالله ب هرکی بچه نداره بچه بده و بچه هلی ما رو هم ببخشه برامون🩷🩷

سوال های مرتبط

مامان پناه👶 مامان پناه👶 ۱۱ ماهگی
شنبه، ۸ شهریور ۱۴۰۴
امروز قلبم پر از شوق شد… پناه کوچولوم برای اولین بار با دنیای تازه‌ای آشنا شد؛ دنیای چهاردست‌وپا رفتن. 🥹✨
دیدن اون دستای کوچیک که روی زمین می‌ذاره و با تردید اما پر از انگیزه جلو میره، یعنی دیدن رویش زندگی جلوی چشمام.

سه قدم بیشتر نبود… اما برای من یعنی سه قدم به سمت آینده، سه قدم به سمت قد کشیدنش، سه قدم به سمت دختری که هر روز قوی‌تر و مستقل‌تر میشه. 💕
خدایا شکرت برای این لحظه، برای این معجزه‌ای که هر روز کنارم قد می‌کشه.

پناه ۱۰ ماه و ۱۵ روزه بود که چهاردست‌وپا رفت. 😍
البته از اردیبهشت خیلی حرفه‌ای سینه‌خیز می‌رفت و دلش با چهاردست‌وپا نبود. هنوزم بیشتر وقتا سه چهار قدم میره و دوباره برمی‌گرده به سینه‌خیز. خیلی وقته گارد چهاردست‌وپا رو می‌گرفت ولی نمی‌رفت؛ عشق سینه خیزه 😂❤️‍🩹.

دوس نداره بچم، اما همین چند قدم هم برام یه دنیا شد.
خواستم یادگاری بمونه که ۸ شهریور بود و پناه توی ۱۰ ماه و ۱۵ روزگی برای اولین بار چهاردست‌وپا رفت. سال‌ها بعد هر وقت گهواره رو ببینم، یادم باشه این روز شیرین رو با چه شوقی ثبت کردم. 💫
مامان نیک 🩵 مامان نیک 🩵 ۱۴ ماهگی
برش‌هایی_از_زمان_برای_فرزندم:

اسمت رو انتخاب کردیم. نیک؛ مثل یک نشونه‌ی خوب و مبارک. پسر نیک و مهربون من و بابا.
روزای آخر خیلی حال خوبی نداشتم. ضعف زیادی داشتم.
بابای مهربونت تمام تلاششو می‌کرد که حالم بهتر باشه. وقتی کنارم بود، دنیام آروم بود. چقدر خوشحالم از انتخابم، چقدر دوست دارم زودتر باباتو بشناسی و باهاش وقت بگذرونی. خوشحالم که الگوی زندگیت، مردیه که هر روز بیشتر از قبل بهش افتخار می‌کنم.

روزای آخرم گذشت؛ انگار دقیقه‌ها کش می‌اومدن.
دردام شروع شده بود. بابات سر کار بود، زنگ زدیم بیاد.
مامان بزرگ مهربونت، عمو جون و زن عموی قشنگتم با من اومدن بیمارستان.
از سختی‌هاش نمی‌نویسم؛ اونا برام مثل بافتن یه قالیچه‌ی پرنقش‌ونگار بود که آخرش به زیبایی تو ختم شد.
همه‌ی سختی‌های دنیا رو به جون می‌خرم برای بودنت.

دنیا اومدی؛ ماه بودی نیک، یه تیکه از بهشت.
خاطرات اون روز رو با دنیا عوض نمی‌کنم. از همون لحظه‌ای که توی بغلم گذاشتنت، زندگیم رنگی شد.❤