۳ پاسخ

کوشولو🥹🥹

خب خداروشکر با یکم کار کردن حل میشه فقط عزیزم کجا بردید گفتار درمانی؟

ای خدا چقدر کوچولوئه پاهاش...بخورمشون 😍😍😍😍

سوال های مرتبط

مامان نون خامه ای🫠💗 مامان نون خامه ای🫠💗 ۵ ماهگی
✔️بهترین و کابردی ترین خرید سیسمونیِ من:
شیردوش دستی بودش که به شدتتتت و با تاکید خیلی زیاد میگم اگه درحال خرید سیسمونی هستین حتما تهیه کنید🫶🏻
من روز اول که آرتا بدنیا اومد هرکاری کردیم چه مامانا چه پرستارا آرتا سینه رونگرفت و با سرنگ اونجا شیر میدوشیدم و بهش میدادم که خب نتیجش شد اینکه روزای اول وحشتنااااک گریه میکردو ما فک میکردیم که خب این بچه یه چیزیش هست و رفتیم دکترو همه چیزشو بررسی کرد و گفت این بچه هیچ مشکلی نداره و سالمه خداروشکر🤍🙏🏻
گفتم پس دلیل این گریه های زیادش چیه که گفت فقط از گرسنگیه و شیرکافی نمیخوره
اون روز همه خیلی ناراحت شدن و خب هرکی یه جورایی خودشو مقصر میدونست دیگه که بخاطر حرف پرستارا و پرسنل بیمارستان که خیلی تاکید دارن با شیشه شیر ندین واینا این بچه چن روز کم شیرخوردو سیر نشد چون با سرنگ بهش شیرمیدادیم
دیگ بعدش با شیردوشی که خریده بودم شروع کردم شیر دوشیدن و با شیشه بهش دادیم و گریه هاش کم شد🫠🥺💗
ادامشو تو کامنت مینویسم🌸
مامان چشم عسلی🥰 مامان چشم عسلی🥰 ۴ ماهگی
#از آی وی اف تا سزارین
می‌دونم یکم دیر شده برای تجربه سزارین ولی وقتی خودم باردار بودم میومدم اینجا و تجربه هارو می‌خوندم و دلم یکم آروم میشد نوشتم برای تماما مادران باردار و کسایی که می‌خوان برن تو پروسه آی وی اف
پارت یک
ما سه سال بود متوجه شده بودیم که همسرم مشکل کم تحرکی اسپرم داره بااینکه همسرم عمل واریکوسل کرد و چند دوره دارو خورد ولی وضعیتش بهتر که نشد هیچ بدتر شد و ما فهمیدیم که نمی‌توانیم به صورت طبیعی بچه دار بشیم و باید از طریق آی وی اف بچه دار بشیم که اولش قبولش برامون خیلی خیلی سخت بود و من کلی گریه میکردم و ناراحت بودم از سرنوشتم اما بخودمون قبولوندیمو پارسال اردیبهشت ماه اقدام به آی وی اف کردیم که من با مصرف کلی آمپول و دارو بعد از دوهفته عمل پانکچر شدم که عملش با بیهوشی بود و خیلی راحت بود فقط من چونکه تنبلی تخمدان داشتم و تخمک زیاد تولید شده بود یکه هفته بعد از عمل اذیت شده شکمم درد میکرد که با خوردن خوراکی های شور اثر دارو ها از بین رفت و خوب خوب شدم 🥲
مامان کارن👼🏽 مامان کارن👼🏽 ۱ ماهگی
سلام مامانا
امروز کارن من ۲۰ روزه شد
تجربه ام تو این ۲۰روز اینه که واقعا مادر بودن سخته به معنای واقعی
از یه طرف بچه از طرفی بدن داغون خودت از طرف دیگه فشار های بقیه …
از زردی بگم که زردی کارن رو ۱۰ بود اینم دلیلش این بود از اول شیر خودمو خورد و دستشویی داشت و اصلا جاشو گرم نگه نمیداشتم خداروشکرراین چالش با موفقیت گذشت..،
کارن شبا کریه میکنه الان به هفته اس بچم درد کولیک داره همش دور خودش میپیچه 😢😢
قطره اینفکول و بایا گایا میدم
دیشب فهمیدم با به دستمال نخی دور شکمشو گرم نگه دارم بهتر میشه حالش انجام دادم بنظرم خوب بود کفتم بگم برای مامانایی که بچه هاشون مثل من کولیک دارن
احساس میکنم شیر خودم میخوره ۵دقیقه بعد گرسنه اس انگار سیر نمیشه اپتامیل ۱هم روزی یکی دوبار فعلا میدم بهش البته با نظر پزشک
سر نافش داستان داشتم هم دیر افتاد هم انگار ترشح داشت که نگران بودم بعد انگار روال عادیه
کارن با وزن ۲۵۵۰ تقریبا ده روز زود تر بدنیا اومد که خیلی غصه اینو خوردم که بچم کوچولوعه اما خداروشکر که سالمه این مهمتر از وزنه🙏🏾
خلاصه ابن ۲۰روز به اندازه ۲۰ ماه گذشت بهم اما با تمام خستگیا نگاه صورتش میکنم خستگیم درمیاد
امیدوارم زودتر بزرگ بشه وزن بگیره خیالم راحتتر بشه🫶🏽❤️
ایشالله همه مادرا فرزندشونو سلامت تو بغل بگیرن
اونایی که بچه میخوان خدا بهشون بده
و همه بچه ها فرشته های کوچولو هستن که خدا برای پدر مادراشون حفظشون کنه🫶🏽❤️
مامان ömer🫠 مامان ömer🫠 ۲ ماهگی
پارت ۵
گفتن نه زوده تو فقط زور بزن
با آخرین توانی که برام مونده بود گفتم من دیگه انرژی ندارم
واقعا دیگه توانشو ندارم
منو بردن اتاق زایمان
ولی هرچی من زور بزن اونا تلاش کنن نشد که نشد قشنگ ۲۰دقیقه درگیری آخرشم نشد باز منو آوردن اتاقم باز معاینه و باز چکاپ قلب جنین باز بلندم کردن بردن اتاق زایمان
نرسیده به تخت از بس که حس فشار و درد داشتم ایستاده یهو چنان فشاری بهم وارد شد که از هوش رفتم آنقدر با دست زدن تو صورتم و آب زدن به صورتم
خلاصه بعد چند دقیقه بورسه زایمانم شروع شد و باز از من تلاش و آخرش این شد که دیدن من نمیتونم آمپول بی حسی و برش و با یه فشار از من و فشار آرنج دکتر روی شکمم پسرم به دنیا آمد
وقتی گذاشتنش روی شکمم انگار دنیا رو بهم داده باشن یه موجود کوچولوی داغ
وقتی داشتن شکمم و تمیز میکردن و فشار میدادن نگام فقط به پسرم بود بااینکه از درد زیاد روبه موت بودم ولی با نگاه کردن بهش انگار تمام دردا گم شدن
خلاصه که کلی بخیه خوردم
پسرم ساعت ۸شب به دنیا آمد
و تا فردا ساعت ۸شب هم مرخصم کردن با پسرم

البته شب که بستری بودم از ضعف زیاد دو دفعه بیهوش شدم
خلاصه که زایمان خیلی سختی داشتم چون لگنم کوچیک بود هم جسه ریزی دارم اصلا بهم نمیخوره که ۲۳سال سن داشته باشم انگار یه دختر ۱۵سالم🫤😂😂اینم تجربه من
مامان هانا🩷 مامان هانا🩷 روزهای ابتدایی تولد
زایمان سزارین
.
اومدم بقیشو بگم اره بچه ها برا من آمپول بی حسی رو که زدن دردش از درد رگ گیری خیلی کمتر بود.....
خلاصه تا آمپول رو زدن بهم گفتن که دراز بکشم و اومدن یه پارچه جلوی من آویزون کردن و دست هامو بستن به تخت منم از قبل میدونستم که دست هارو میبندن همون موقع با همین لحن گفتم بابا دست بردارید مگه اسیر گرفتید من از خودتونم😂که اونام خندیدن و گفتن باید انجام بدیم ولی خب ترسی نداره که فک کنید خبریه
من برا محکم کاری ازشون درخواست کردم که خواب آور بهم بزنن که گفتن اول باید بچه به دنیا بیاد و بعد بهت میزنیم چون اکسیژن به بچه کم میشه که منم گفتم اوکیه
خلاصه هی گفتن پاهاتو تکون بده منم تکون میدادم تا کامل بیحس شدم و دیگه نتونستم اونا هم خودشون تست کرده بودن ببینن بیحس هستم یا نه.
ولی بچها اصلا دردی نداری متوجه میشی ولی درد نداره
بچه که بدنیا اومد شروع کردم باهاش حرف زدن و با یه حالت خنده داری به مسئول بیهوشی میگفتم بزن بزن😂😂😂😂
یدفعه یه حس عمیقی که نه خوابی نه بیدار بهم دست داد از بخیه زدن و اینا که چیزی نفهمیدم ولی بچمو تمیزکردن آوردن چسبوندن به صورتم و بعدم پارچه و دستامو بازکردن و گذاشتنم رو اون تخت و بردنم ریکاوری..تو ریکاوری هم فقط من بودم خواب نبودم یکمی حالت خوابالودگی داشتم که دیدم دستام میلرزه اومدن بالا سرم و یه دارو بهم تزریق کردن تا لرزم بهتر شد و پتو کشیدن روم.....