دلم گرفتع سع سالع ازدواج کردم شوهرم ی مسافرت منو نبردع راه دورو نزدیکم خونع بابامع یا شایدم تو هفتع پارک بریم همین وقتیم بهش میگم منو مسافرت ببر نیاز دارم هی پول ندارع لامصب نزدیک دوماه بیکار بود همش خونع بود سرکار نمیرف تنع لش بدم میاد ازش هی بفکر خوتبع الان ی هفتس دارع بکوب میره سرکار هی میگ فردا نمیرم استراحت میکنم ولی من بزور میفرستمش خستم کرده اصلن تلاش نمیکنع بفکر آیندع نیس چقد دعوا کردم باهاش حتی ب خونواده هامونم گفتم این مرد کار کردن نی فقط بخوره و بخوابع عوض نشد ک نشد مردع شور داداشش نامزد بود یسال شمالو ترکیع رف این میمون پول ندارع منو یساعت اونورتر ببرع چیکا کنم از دستش
راه حلی همفکری دارین بگین؟؟

مقالات مرتبط

سوال های مرتبط