۹ پاسخ

کاش بیهوش میکردی اون خاطره بد باعث میشه اگه بعد ها باز بخواد بره دندان پزشک دگ نمیره و تو روحش اثر میزاره گلم

کدوم دندونش بود؟

عزیزم چقدر طولانی من پناه دوتا تو ی ربع عصب کشی و پر و روکش دکترش براش انجام داد اصلا هم درد نداشت چ حین کارو بعدش

اصلا ازدندون پزشکی خوشم نمیاددرست کردن دندون برای بزرگتردردآوره بچه چیکارکنه واقعا سخته

منم ده تا دندون دخترمو درست کردیم با بیهوشی . خیلی اذیت شدیم و مردیم و زنده شدیم اما به درد افتاده بود دندون دخترم

منم امروز دندون پزشکی بودم تازه دخترم خوابید خیلی گریه کرد الهی بمیرم براش
یکی دیگه داره ببرم درست کنه براش

عزیزم چرا یکساعتو نیم مگه چیکار کردن

عزیزم بدون بیهوشی بود
پسر منم دندوش خرابه هر جا میبرم میگن باید بیهوش بشه منم قبول نمیکنم

وای امان از دندون
من چقدر به پسرم آمادگی داده بودم
طبق رفتارهای قبلیش میدونستم کاملا همکاری داره
سه تا دندون درست کرد بی حرکت و عالی
اولی آبسه کرد دکتر نفهم بدون بی حسی براش اومد دوباره عصب کشی کنه بچه م دردش گرفت و شروع کرد جیغ و گریه
و بعد دیگه هرجا بردم نیومد براش کار انجام بدن فقط جیغ میزد حتی برا معاینه
دیگه بر خلاف میلم تصمیم بیهوشی شد چون تعداد دندوناش زیاده
الهی خدا نگذره از اون دکترها که بدون بی حسی کار کرد
الان بچه من دیگه پیش دکتر اطفال معمولی هم نمیاد
امروز بردم آزمایشای قبل بیهوشی رو بدم اصلا تو آزمایشگاه نمیومد در حالیکه اصلا خاطره ای از آزمایشکاه نداره

سوال های مرتبط

مامان جوجه مامان جوجه ۴ سالگی
پارت هشتم داستان زندگی خودمه

زندگی مشترک ما بعد سه روز مرخصی عباس شروع شد هم دوسش داشتم هم نداشتم مثلا توی رابطه اصلا ازش راضی نبودم من به شدت گرم بودم روزی سه بارم دلم میخواست اون یه بارم به زور میخواست یا می‌تونست ،همین که زندگیمون آروم بود راضی بودم کتاب گرفته بودم داشتم برا کنکور می‌خوندم کنارش به زندگیمم می‌رسیدم تا اینکه یه شب عباس بدون هیچ دلیلی یهو تو خواب بلند شد راه رفت و یهو دیدم افتاد وسط اتاق تشنج کرد دوسه بار پشت سر هم هول کرده بودم نمیدونستم چیه چیکارکنم اصن زنگ زدم باباش خیلی عادی برخورد کرد گفت بخواب خوب میشه اما ترسیده بودم زنگ زدم بابام خیلی ترسید اومد عباس بردیم دکتر بیمارستان اونجا نوار مغز گرفتن و گفتن چیزیش نیست برگشتیم خونه مامانم اومد گفت دعا گرفتن احتمالا براتون چون عباس میگه تاحالا اینجوری نشده خانوادشم همینطور گفتن اما بعد اون هر از گاهی اینجوری میشد منم ترسیده کز میکردم یه گوشه تا تموم بشه دکترم نمیومد بریم هی می‌گفت چیزیم نیست فشار عصبیه
گذشت تا اینکه یه روز حالم به شدت بد شد و بالا آوردم رفتیم دکتر و بله من حامله بودم سه ماه بعد ازدواج خیلی قشنگم حامله هم شده بودم...
عباس از حاملگیم خیلی خوشحال شد خیلی خوب شد باهام خانوادش اما همون عوضیایی که بودن تغییری نکردن توی مدتی که باردار بودم خیلی بهم میرسید تا من ازش نمی‌خواستم رابطه ایجاد نمی‌کرد باهام همش میگفت بچه چیزیش نشه...
نه ماهم شد من از زایمان طبیعی میترسیدم یه موتور داشتیم فروختش پول داد سزارین کنم پسرم دنیا اومد کپی عباس بود جونم بود وجودم بود جز بغلم دلم نمی‌خواست بزارمش زمین با اینکه بخاطرش دیگه میدونستم حالا حالا ها خبری از دانشگاه کار کردن نخواهد بود...