خانوما بیکارید بیاید ی سرگرمی خوشایند ک من خیلی از مرورش لذت میبرم بیاید هممون ی بار دیگ خاطره زایمانمون رو تعریف کنیم الان بعد این همه وقت خیلی حس حال خوبیه ...😁😉

من سر ساتیار ۳۹هفته دقیق بودم هر کاری میکردم زایمان نمیکردم پیاده روی و چیزایرسنگین هر کاری ک فکرشو کنید حتی بزور ب شوهرم میگفتم بیا رابطه اونم بدبخت می‌ترسید 🤣🤣میگفت زری میزنم چش بچه رو در میارم بشین گفتم ن باید زایمان کنم خلاصه فردا همو روز من از سب قبل آب نداشتیم خونه بهم ریخته دیگ پاشدم کلی کار کردم جارو دستمال کشی لباس شستن یعنی ی طوری ک نهار خوردنم دراز کشیدم بچه هام لقمه میرفتن دستم میدادن دیک بعدظهر رفتم پیاد روی و اومدم حونه حال نداشتم شام درست کنم ی املت زم براشون خودمم اشتها نداشتم اصن ایقد خسته بودم ساعت ۹خابیدم ساعت ۵صبح تو خاب دیدم پاهام گرم شد فکرکردم شاشیدم بخودم پاشدم دیدم ن کیسه آبمه پاشدم رفتم حموم لباس عوض کردم اومدم بیرون ی کم تو خونه چرخیدم دیدم ن درد ندارم دیگ رفتم شوهرمو بیدار کردم ک آره سعید جریان اینه گفت خو په پاشو بچه ها رو بیدار کن آماده شو بریم دیگ آماد شدم با شوهر و بچه ها با ماشین سنگین رفتیم بیمارستان من ب شوهر گفتم نبینم کسی بیاد ها وقتی زایمان کردم ب همه میگیم دیگ شوهرم یواشکی ترسید بود زنگ زد مامانم .منم سری رفتم داخل زایشگاه از استرس نگم براتون ک داشتم
بقیش پایین میزارم

۵ پاسخ

ماینه و اینا شدم ی بغض عجیب داشتم ک نگم براتون رفتم دراز کشیدم اومد ماینه کنه انگشتاش داخل نمی‌رفتم گفت دختر ۱ سانتی تک حالا زایمان میکنی ایقد تنگی منم ترسید و ناامید شدم ساعت ۱۰و نیم برا آمپول فشار زدن دردام شروع شد اما خیلی کم بود تا ۱۱ گفتم میخام بلند شم گفتن برو تو سالن بگرد رفتم کلی با درد گشتم ۱۱و ۴۰ دقیقه گفت بیا دراز بکش دیگ دوز امول فشار و دادن بالا منم دردام زیاد شد آنا قابل تحمل بود هی میومدن ماینه من از ۲سانت پیشرفت نمیکردم خلاصه ساعت ۱۲ و ۵ دقیقه شد همچین دردام زیاد بود چنگ میزدم زمین و خودمو میکشتم ۱۲ و ۲۰ دقیقه اومد گفت بزار ماینه شی گفتم ن دارم میمیرم گفت خوشگلم ماینه خیلی بهت کمک میکنه ماینم کرد دیدم یهو فریاد زد خانم دکتر بیا اینجا بیمار دار زایمان میکنه دیگ بلندم کردن بردن اون اتاق رو تخت زایمان گفت بهت گفتیم زور بزن منم از ترس و درد کل وجودم میلرزید دیگ جون نداشتم زور بزنم دکتر میگفت خانم بچت خفه میشه منم فقط دعا میکردم و زور میردم یهو یادم نیست داشتم قش میکردم صدای گریه پسرمو شنیدم باورتون نمیشه چقد حالم عوض شد بعدش خونریزی شدید گرفتم ک خدا رو شکر کنترلش کردن من کل درد زایمانم ۲۰ دقیقه بود اما وحستناک

من روز زایمان بدترین روز زندگیمه . یادم میاد اصلا حالم بد میشه 😭

اتفاقا برادرشوهرم هی میگف بزار ساتیار گفتم ن بخاطر کوه باستانی میزارمش کوهیار ک ب اسم باباش هم بخوره کیوان

وااای منم همیطور ای دردا رو کشیدم ایقد دادو بیداد کردم ک بچه اومد بدنیا دیگ ریلکس واسه خودم دراز کشیدم هی میخندیدم اووقتی برمیگردم نگاه میکنم ۲۰تا پرستارو مامام دوربرمن 😂😂😂😂😂😂گفتن تو مارو کشتی حالا واسه خودت میخندی خیلی باحال زمانیک بچه بدنیا میاد انگار ک انگار من بودم داشتم غوغامیکردم🤣🤣 واسه قبل بارداری هم منم مث تو اتفاقا ب شوهر گفتم نزدیکی کنیم ما کردیم البت سر شبش ی کوهی داریم اینجا همش ب شوهرم میگفتم من فقط باید برم رو همین کوه ک ای بچه بدنیا بیاد ک سر شب بردم چند بار بالا پایینش کردم عقب عقب رفتم و اومدیم خونه و باهم چیز چیز کردیم ک یه ساعت بعد دیدم کیسه اب پوکید و راهی بیمارستان شدیم بخاطر همین هم اسمش گزاشتم کوهیار🥰😂

پییع دلم میخواد بخونمش وحرف بزنم ولی گیج خوابم 😂😂🤪🤪الان اگ نخوابیدم منم میام بالا

سوال های مرتبط

مامان یزدان💙⭐️ مامان یزدان💙⭐️ ۲ سالگی
مامان لیموشیرینم👶 مامان لیموشیرینم👶 ۲ سالگی
بچه ها ما اول ازدواجون یه خونه که داشتیم نسبتا کوچیک‌بود
که من خدا خواست و مجدد که باردار شدم تصمیم گرفتیم خونمون رو عوض کنیم و بزرگتر کنیم پسرم راحت باشه و بتونه موتور و ماشینش رو راحت برونه خلاصه.....
دیگ داشتیم خونه رو جمع میکردیم اکثرا هم مامانم خونه ما میشد
منو و شوهرم ک اتاق خواب مبخابیذیم
هی ب این مورد کلید میکرد( 🔞🍑) ی روز شرط بندی کردیم شوهرم گف اگ ببری هرچی بخای میخرم منم ببرم هر چی بگم باید انجام بدی
منم چون خیلی از خودم اطمینان داشتم قبول کرد
زد اون برنده شد
این مورد رو خاست
دیک منم گفتم این خونه نمیشه بریم خونه جدید اونجا روحیم ساز بشه بعد
وای هر شب بخدا میگف🤣( یعنی الان تعریف میکنم مردم از خنده) حتی روزا هم پیام مبداد ک نتیجه بردم یادت نرفته
زیرش نزدی
فکر زدن ب زیرش رو نداری
دیک تا تو خونه جدید جابجا بشیم و خودمونو پیدا کنیم بارداری من ماهش زیاد شد
گفتم انصافا دیگه نمیشه ی چیزی برام میشه میمونم
وای تا زایمان هی میگف ک یعنی نمیشه
( منم موقع بارداری دخترم هم خیلی چاق شدم
کلا هم میگن بارداری دختر باسن بیشتر بزرگ میشه) بعد زایمان کردم
دو ماه هم صبر کرد بعد دوماه گف چی شد
دیگ با دبدبه و کبکبه و رو‌ چشم گذاشتنش
شد
خوووش بی حالیت بیلاخره
#اما الان ک بخاطر پیشگیری سفت و سخت از کاندوم استفاده میکنیم انصافا خیلی سخت میشه
هی شوهرم میگ اون مورد خیلی خوب میشه بدون کاندوم
گاها وسوسه میشم 🤐