۵ پاسخ

من فک میکردم فقط منم که گیر کردم تو سال 1403😂😂😂

ای جانم بمونید برای هم❤️

چ شبیه همن

آفرین ایول ج خوب

۱۴۰۴😂😂😂😂

سوال های مرتبط

مامان 🩷نفس🩷 مامان 🩷نفس🩷 ۹ ماهگی
خدا خیلی باید آدمو دوست داشته باشه که یکیو بیاره تو زندگیش که هم اسم دخترامون هم قیافه‌هامون هم قیافه بچه هامون هم سلیقه‌هامون هم خاطرات زندگیمون و تقریباً سرنوشتمون شبیه هم باشه و به آدم نشون بده که دوستای خوبم میشه تو این زمونه پیدا کرد من از زمان بارداری از زمانی که ۲۰ هفتم بود با مامان نفس آشنا شدم چون اسم دختر اونم نفس بود و از اون موقع یه روزم نشده که با همدیگه حرف نزنیم شده رازدارم دوستم همدمم همیشه نظراتمون مثل هم بوده همیشه به هم کمک کردیم همیشه همو آروم کردیم حتی وقتی که آنلاین شاپ زدم اولین نفری که ازم خرید کرد و حمایت کرد هم مامان نفس بود خدا یه جوری همه چیو با هم جور کرد بالاخره برای اولین بار با همدیگه چندین ساعت بودیم بچه‌هامون با هم خیلی خوب بازی کردن با اینکه نفس اصلاً با بچه‌ها خوب کنار نمیاد و همیشه گریه می‌کنه
درسته خواهرم الکی چ بدون دلیل خواهرشو بلاک کرد و بیخیالش شد ولی در عوضش خدا یه فاطی بهم داد ک مثل خواهرمه و من برای اولین بار خاله شدم
۱۰ مهر
مامان امیرحسین مامان امیرحسین ۱۱ ماهگی
‍✨داستان امشب ✨
یسنا مداد رنگی هایش را روی میز گذاشت، دفترش را باز کرد.
یک مامان کانگورو کشید که توی کیسه اش یک کانگوروی کوچولو استراحت می‌کرد. مامان کانگورو داشت برای کانگورو کوچولو کتاب می خواند.
یسنا نقاشی اش را رنگ کرد، دفترش را برداشت و از اتاق بیرون رفت.
مامان داشت کتاب می خواند، یسنا جلو رفت. گفت:« مامان چشمانت را ببند» مامان چشمانش را بست. یسنا نقاشی اش را جلوی صورت مامان گرفت.
مامان محکم او را بوسید گفت:« آفرین خیلی نقاشی قشنگی کشیدی! تو یک هنرمندی!»
یسنا نقاشی را روی مبل گذاشت. ماهان کوچولو را که تازه خوابش برده بود دید. رفت و کنار ماهان دراز کشید. کم کم خوابش برد.
وقتی از خواب بیدار شد ماهان را کنارش ندید، سریع از جایش پرید. یاد نقاشی اش افتاد، اما نقاشی روی مبل نبود! این طرف و آن طرف را نگاه کرد.
صدای خنده ماهان را شنید. ماهان را دید که گوشه ای نشسته و تکه های پاره نقاشی یسنا روی پایش ریخته است.
یسنا اخم کرد ، چشمانش پر از اشک شد. سریع به سمت ماهان دوید.
تکه های نقاشی را از ماهان گرفت، بلند گفت :«چرا نقاشی من را پاره کردی؟»
اما ماهان که حرف زدن بلد نبود! اخم یسنا را که دید بغض کرد.
می خواست گریه کند اما یسنا خیلی ماهان را دوست داشت.
تکه‌های نقاشی را روی میز گذاشت. ماهان را بوسید و گفت:« نازی! نازی!»
بعد هم با چشمان گریان و نقاشی پاره پیش مامان رفت.
مامان لیوان را داخل کابینت گذاشت، دستش را روی موهای یسنا کشید و گفت:« می‌دانم که از این کار ماهان خیلی ناراحت شدی! اما من یک فکری دارم»
مامان اشک های یسنا را پاک کرد، با هم به اتاق رفتند گفت:« ببین دخترم تو الان یک جورچین داری یک جورچین کانگورویی! جورچینت را بچین! »
یسنا خندید و جورچین کانگرویی اش را چید.😍