۶ پاسخ

والا ما 15 دقیقه راهه هر ده روز یکبار میرم

میفهمم گلم چی میگی
آدم ذاتا حالتیه که اگه تو یه شهر باشی و دو هفته نبینی زیاد به حالت تاثیر نداره اما همینکه بری یه شهر دیگه ناخودآگاه خیلی دلت میمونه و احساس تنهایی میکنی
اینو این مدت تجربه کردم فهمیدم چون اولیا حاملگی تا پنج ماه یکسره پیش مامانم بودم بعدش رفتیم مسافرت دو هفته و واقعا متوجه شدم که دوری چقد سخته
‌و اینکه شایدم میشه گفت افسردگیه گلم
چون هم توی حاملگی هم بعد زایمان آدم هورموناش بهم میریزه و این حالت ها طبیعیه
باید سعی کنی با چیزای دیگه خودتو سرگرم کنی و به همسرت بگی که بیشتر هواتو داشته باشه تا دوریشون بهت مشخص نشه

منم بعد از7 ماه برگشتم خیلی میترسیدم از تنهایی بچه بزرگ کردن ولی سرگرم کردم خودمو فعلا دارم خونه تکونی میکنم آخه استراحت مطلق بودم

من ک از روز ۱۴ زایمان تنهام و خونه خودم
نزدیکم هستن ولی زیاد نمیرم
خونه خودم راحتترم

خودتو دکتری کنی بیچاره میشی دستی دستی خول میشی

خانواده منم رفتن واسه دانشگاه خواهرام شهرستان منم دست تنهام و کسیو ندارم جز پسرامو شوهرم خودت و سرگرم کن باهاشون تصویری حرف بزن
خونه فیلم ببین کاراتو بکن ب خودت برس
با بچت وقت بگذرون چشم رو هم بزاری بزرگ میشه حسرت این روزارو میخوری
افسردگی چ داستانیه ول کن بابا

سوال های مرتبط

مامان فندق كوچولو مامان فندق كوچولو ۸ ماهگی
خانوما درد دل كنم براتون

شمام شوهراتون براي شما و خانواده تون احترام قائل نیستن😔😔

پدر من چون عموي شوهرمه خيلي باهاش خوبه هميشه سعي ميكنه بهش كمك كنه چه از نظرمالي چه از نظر هاي ديگه ولي شوهر من هيچ احترامي براش قائل نيس همش فكر ميكنه بابام اگه يه كاري ميكنه بخاطر يه چيز ديگه س يه قصد پنهان داره پشت سرش جلوي من بد ميگه بهم ميگه بابات آدم نجسي هست بهم ميگه تو به بابات كشيدي شبيه اوني
تا يه ذره ميام حرف بزنم باهاش ميگه تو دوباره شبيه سگ اومدي ميخاي چي بگي
همين الان باهاش دعوا كردم سر اين حرفاش ولي اصلا فايده اي نداره
از طرفي اگه به بابام بگم اينارو میدونم رابطه م با خانواده م قطع ميشه براي هميشه منم كه غير از اونا كسي رو ندارم

شوهرمم از طرفي انقدر پسر دوسته كه حتي حاضره دودول پسر مو بوس كنه
از طرفي بچه م انقدر قیافه ش شبيه شوهرمه انگار كپي شدن حتي داره حالم از بچه م بهم ميخوره در حاليكه وقتي به دنيا اومد طاقت يه لحظه گريه شو نداشتم ولي الان حتي به نظرم زشت شده و نفرت انگيز هر روز با هر دعوا مون بيشتر متنفر ميشم از بچه م همش احساس ميكنم وقتي قیافه ش به باباش بره اخلاقاي گندشم به اون ميره پس چرا براش زحمت بكشم آخرش اينم بشه لنگه ي باباش باهام شبيه باباش رفتار كنه
به نظر شمام آخرش بچه م شبيه باباش ميشه يه زن ديگه مثل منو بدبخت ميكنه و من بیچاره توسط پسرم تحقير ميشم اين فكرا منو دیوانه م ميكنه ديگه حتي گريه هاي بچه م برام مهم نيس ولي بعدش وجدانم ميگه خدا قهرش مياد اينجوري نباشم دارم دیوانه ميشم