رفتیم خونه پدرشوهرم،
مادرشوهرم گفت بس ک ما رو دعوت نمیکنید بچتون هم ما رو نمیشناسه
یجورایی میگفت چرا دعوتمون نمیکنید بیاییم خونتون
البته خودشون بدون دعوت جند باری اومدن ولی انتظار داره دعوتش کنم
منم بدم نمیاد دعوت کنم فقط فرصت نمیکنم مهمونی بدم دخترم یکم شیر میخوره می‌خوابه زیاد طول نمی‌کشه دوباره بیدار میشه بیشتر پیش دخترمم
حتی بیشتر اوقات فرصت نمیکنم ناهار درست کنم چون شب بیشتر بیدارم صبح تا ظهر بیشتر میخوابم
چه انتظاری از من داره با ی بچه کوچیک واقعا برام سخته مهمونی دادن
منم در جواب بهش گفتم انشالله سر فرصت آخه دوبار این حرفو پشت سر هم زد تا من خوب بشنوم
اینا دیگه کین هیچ نمیگه آخه بچه کوچیک داره شاید نتونه اگه میتونست خودش دعوت میکرد نیازی نیست من بگم بهش
چه انتظاری داره

کلا مادرشوهر اگه رو مخ نباشه جای تعجبه😅
بجا اینکه توقع دعوت داشته باشه خودش دعوتتون کنه😑

منم کارن ک نمیخوابه شبا
بعد مادرشوهر میگه من نمیدونم زن بچه دار صبح باید زود پاشه تا بچش خوابه کاراشو بکنه
گفتم آخه عوضی شب تا صبح بیدارم نمیخوای صبح بخوابم

همیشه از سختی های بچه داری بهشون بگو تا بفهمن بیکار نیستی

مادرشوهرت گوه خورد
ولش کن بابا
همیشه از آدم طلبکارن عنترا

وای منم درگیرم بااین مادرشوهر .بچم شباتادیروقت بیداره یاخستم صب هاهی زنگ میزنه میگه خاب بودی .میگم اره اعصابم خورد میشه اینقددرک ندارع بابا بچه کوچیک دارم شایدشبش بیداربودم مادرخودم میدونه خابم اصلن زنگ نمیزنه امروز زنگ میزد سرهمین قضیه بحثمون شد باشوهرکم عقلم میگع چراجواب نمیدی گفتم خب ازخاب بیدارشم زنگش میزنم باورنمیکرد .

خودت و ناراحت نکن
اونم ی حرفی زده سخت نگیر