سوال های مرتبط

مامان حسین مامان حسین ۴ سالگی
یعنی این بچه یه کارایی میکنه که من تو هیچ بچه ای ندیدم اذیتاش آزار دهنده اس نمیدونم چیکار کنم ...
همش میگم کاش شیطنت می‌کرد بدو بدو می‌کرد بپر بپر می‌کرد ولی این کارارو نمیکنه مثلا یه نمونش اینه که مثلا سفره میندازیم غذا بخوریم انگار که یه بچه ی دو سالس میاد سفره رو به هم میریزه دیشب کاهو آورده بودم کنار غذا اومد نشست همه رو پخش خورد کرد و پخش کرد این ور اون ور نزاشت بخوریم، تخمه میاریم بخوریم نمیزاره میاد پخش میکنه تو خونه، از سر و کول همه بالا میره میزنه، خواهر کوچیکم رو میزنه حتی میره رو دوش شوهر خواهرم میشینه یعنی یه کارایی میکنه عجیب غریب اصلا با اسباب بازی‌اش بازی نمیکنه میره جعبه دستمال کاغذی برمی‌داره خالی میکنه تو خونه کارایی که تو دو سالگی هم دیگه بچه ها انجام نمیدن میره آب برمی‌داره میریزه رو مبل ها
همش هم حرف میزنه و میپره وسط حرف دیگران مثلا من و همسرم اصلا نمیتونیم دو کلمه با هم حرف بزنیم یه جا مهمونی هستیم اجازه نمیده هیچ کس با من یا باباش حرف بزنه
نمیدونم دیگه چیکار کنم
مامان 🌸زهرا+محمدحیدر مامان 🌸زهرا+محمدحیدر ۴ سالگی
ینفر داره منو سوراخ میکنه از بس که میگه پسرت ریز و لاغره و پسر من درشته!
۲ ماه و نیم پسرش از پسر من بزرگتره
درصورتی که وزن تولد پسرم ۳۲۰۰ بود و الان که پسرم دوماه و نیمه هست ۵۹۰۰ هست
درصورتی که بچش وقتی ۲ ماهو نیم بود وزنش ۳ و خورده ای بود
وزن تولد پسرش ۱۸۰۰ بود و الان که ۵ ماهشه نزدیک ۷ شده...

ولی هربار تا ۲،۳ تا حرف نندازه و یجوری بچمو نگاه نکنه (از این لحاظ که بچت ریزه..) ول کن نیست
اون بچه از لحاظ هیکل درشت میزنه، ولی وزن نداره!
حتی خودشم قبلا گفته نمیدونم چرا بچه های دیگه هم سن بچه ی من هستن ریزترن حتی اونایی که ماهشون بالاتره از بچه ی من ریزترن
مثلا شیرخوارگاه رفت بچه های بزرگ تر سایزشون از بچش کوچیکتر بود ولی وزنشون از بچش بیشتر
منم والا پسرم کاملا نرماله، یعنی اصلا ریز نیست متناسب با سن خودش رو نمودار داره بالا میره... ولی هی هربار میگه فلفل نبین چه ریزه، یا چقدر نازکه دست و پاش، چقد کوچیکه ریزه و.. فلان
حالم داره بهم میخوره واقعا..
کاش یه بچه ی دیگه هم سن این دوتا دور و برمون داشتیم میدید بچه های این سنی چقدری هستن
مامان محمد حسام مامان محمد حسام ۴ سالگی
خانما میخوام درد و دل کنم من و شوهرم 7 ماه صحبت کردیم زیر نظر خانواده ها و ازدواج کردیم از اول ازدواجمون شوهرم قصد داشت منو تغییر بده و به قول خودش شبیه خودش کنه و از این طریق افسار زندگیش رو دستش بگیره من وابسته خانواده ام هستم مخصوصا مادرم اون هم میدونست و با خانواده ام در افتاد و یکی یکی پاشون رو از خونه ام برید تا به قول خودش من مستقل بشم تو این گیر و دار من باردار شدم در حالی که با کل خونواده ام قهر بود تو دوران بارداری خیلی اذیتم کرد و من از ماه هشت بارداری افسردگی گرفتم تا سه ماه پس از زایمان حالم بد بود ولی تو اون روزا تنها دل خوشیم و دلیل زندگیم پسرم بود الان هم جونم به جونش بسته است نمی تونم یه لحظه دوریش رو تحمل کنم پسرم هر چی بخواد بخره به من میگه چون باباش براش نمیخره حتی لباساش رو مامانم اینا می‌خرن دکترش رو خودم میبرم خلاصه که باباش هیچ احساس مسئولیت نداره ولی پسرم باباش رو بیشتر از من دوست داره به من میگه من تو رو دوست ندارم بابام رو دوست دارم خیلی دلم گرفته