۴ پاسخ

دردت، درد کمی نیست ک ب راحتی بشه هضمش کرد
از مشاور و روانشناس کمک بگیر برای آرامشت

میدونی باید بپذیری
مثل این میمونه که یک نفر پولداره و شما نیستی
خب بعضی وقت ها این رو باید بپذیری وقتی پولدار نیستی نیستی دیگه چکار میخوای انجام بدی!

با عبنک یعنی نمیتونه ببینه دخترت یا مثلا لیزر کنه

عزیزم من جای شما نیستم فقط می‌دونم ک خدا دردشو به دوستش میده اینا همش امتحان دنیاست خواهش میکنم صبوری کن قطعا که نتیجشو میبینی جایگاه اینجور آدما بهشته یادت نره هیییچ چیز خدا بی حکمت نیست

سوال های مرتبط

مامان کوچولوم مامان کوچولوم ۷ ماهگی
من یه دختر هفت ماهه دارم که مشکل بینایی داره و کم بیناست(پزشک اطفال و چشم پزشک متوجه شدن) اوایل خیلی برام سخت بود و به شدت غمگین بودم غمی که نوعش رو توی تمام زندگیم تجربه نکرده بودم یک ناامیدی مطلق ولی بعد گذشت دوماه به خودم اومدم و حالم یه کم بهتر شد درسته این غم همیشه کنج دلم هست ولی به زندگی برگشتم و خودم جمع کردم. ولی متاسفانه بعضی مادرها که بچه هاشون مشکل داره هنوز با گذشت چندین سال هنوز نتونستن با خودشون کنار بیان و دنیا رو برای اون بچه زهر کردن حتی یک مادر که بچه اش مثل من. بود و کم بینا بود با اینکه بچه چهارسالش بود از گریه و غم خودشو نابود کرده بود و قصد خودکشی داشت درسته سخته ولی دنیا که به آخر نرسیده این بچه ها استعدادهای خیلی بزرگ دیگه ای دارن وفقط مسیر زندگیشون با بقیه متفاوته من غصه دار هستم ولی نباید جلوی بچم مدام آه و ناله و گریه زاری کنم بگه چه فایده داره زندگی کردنش. کسی هست اینجا بچش مشکل داشته باشه؟ بیاید باهم حرف بزنیم تعامل داشته باشیم برای حالمون خیلی بهتره
مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۹ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
یاسمین
پارت ۴۱

من یه دلیل بزرگ داشتم برای اینکه سهراب رو انتخاب بکنم حامد بعد از جدایی از نیارا خواهر سهراب رو گرفته بود که یعنی نسبتشون می‌شد پسرخاله و دختر خاله.
از بعد اینکه حامد ،نیارا رو طلاق داد،خاله‌هام یه جور دیگه به مامانم نگاه می‌کردم یه جوری باهاش حرف می‌زدن که انگار یعنی تربیت تو مشکل داشت.
منم با خودم گفتم هم سهراب پسر خوبیه هم می‌تونم اینجوری این لکه رو از دامن مامانم پاک بکنم.
از یه طرف دیگه ته دلم خیلی خوشحال بودم احساس آزادی می‌کردم...
احساس نجات...
قرار بود گوشی برام بگیره،
هرجوری دلم می‌خواد لباس بپوشم.
هر وقت دلم می‌خواد اجازه داشته باشم از خونه برم بیرون.
همه آنچه که خونه پدرم نداشتم...
اما ازدواج با سهراب بدی خودشم داشت دیگه اجازه نداشتم درس بخونم،
اجازه نداشتم سر کار برم .
فقط باید خانه دار می‌شدم .
اما قبول کردم...
فاصله بین خواستگاری تا عروسی ما فقط دو ماه طول کشید و من رفتم طبقه بالای خونه مادر شوهرم یعنی خالم زندگی کردم.