داستان حقیقی یکی از شما
یاسمین
پارت ۴۱

من یه دلیل بزرگ داشتم برای اینکه سهراب رو انتخاب بکنم حامد بعد از جدایی از نیارا خواهر سهراب رو گرفته بود که یعنی نسبتشون می‌شد پسرخاله و دختر خاله.
از بعد اینکه حامد ،نیارا رو طلاق داد،خاله‌هام یه جور دیگه به مامانم نگاه می‌کردم یه جوری باهاش حرف می‌زدن که انگار یعنی تربیت تو مشکل داشت.
منم با خودم گفتم هم سهراب پسر خوبیه هم می‌تونم اینجوری این لکه رو از دامن مامانم پاک بکنم.
از یه طرف دیگه ته دلم خیلی خوشحال بودم احساس آزادی می‌کردم...
احساس نجات...
قرار بود گوشی برام بگیره،
هرجوری دلم می‌خواد لباس بپوشم.
هر وقت دلم می‌خواد اجازه داشته باشم از خونه برم بیرون.
همه آنچه که خونه پدرم نداشتم...
اما ازدواج با سهراب بدی خودشم داشت دیگه اجازه نداشتم درس بخونم،
اجازه نداشتم سر کار برم .
فقط باید خانه دار می‌شدم .
اما قبول کردم...
فاصله بین خواستگاری تا عروسی ما فقط دو ماه طول کشید و من رفتم طبقه بالای خونه مادر شوهرم یعنی خالم زندگی کردم.

۱ پاسخ

کاش کادرشوهرش اذیتش نکنه

سوال های مرتبط

مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۷ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
یاسمین
پارت ۳۹

وقتی خواهرم فرار کرد و رفت بچه‌اش ۱۰ ماهش بود و من ۱۵ سالم.
تمام مسئولیت این بچه رو به عهده گرفتم.
پسرش شیر مادر می‌خورد با رفتن نیارا خیلی بی‌قراری کرد اما چاره‌ای نبود.
یادمه چند شب تا صبح بیدار موندم تا بچه به شیر خشک عادت کرد.
تمام مسئولیت‌هاش از حموم بردنش تا خوابش و نگهداری و آروم کردنش همه چیزش با من بود پسر نیارا شده بود پسر من...
از شانس من دقیقاً همون زمان کرونا اومد ،
مدرسه‌ها آنلاین شد من که اون موقع اصلاً هیچ گوشی نداشتم و اجازه هم نداشتم گوشی داشته باشم مجبور بودم با گوشی مدل پایین مامانم که حافظه نداشت و اینترنتش ضعیف بود و همیشه هنگ میکرد، سر کلاس باشم.
وای از اون روزی که مامانم خونه نبود و کلاس‌های من شروع می‌شد ، دقیقاً اونجا بود که احساس کردم نمی‌تونم درسمو ادامه بدم چون این وضعیت واقعاً برام غیر قابل تحمل بود.
کلاس‌های آنلاین وقتی گوشی ندارم،
بچه‌ای که افتاده گردنم، خستم کرده بود...
یه روز خونه خالم بودیم که یکی تماس گرفت با مامانم گفت خواستگاره...
مامانم معمولا جواب همه خواستگارا رو یکی می‌داد، به همشون می‌گفت بچه ست ، داره درس می‌خونه.
اما اون شب بهشون گفت خبرتو می‌کنم
مامان اقا خرگوشه مامان اقا خرگوشه ۱۰ ماهگی
مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۷ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
یاسمین
پارت ۱۷

اما سرنوشت خواهرام:
نیکو و نیلا اون روز صبح زود از خونه زدن بیرون.اول با خودشون فکر کردن برن یه شهر دیگه اما اگه میرفتن دوست پسراشون که عشق زندگیشون بودن رو دیگه نداشتن.
پس نیلا زنگ میزنه به نیما(۱۰سال ازش بزرگتر بود) بهش میگه باید هم رو ببینن.
نیما هم که فکر میکرده طبق معمول قصد دیدن چند دقیقه ای تو کوچه پشتی مدرسه ست، میگه خوابم میآد باشه ظهر میآم.
نیلا اما میگه: آدرس خونت رو بده باید ببینمت.
اینو که میگه خواب از سر نیما میپره و بلند میشه میشینه.
میپرسه چی شده؟
نیلا میگه فقط حضوری میتونم توضیح بدم باید ببینمت.
نیما یه پارکی که یه طرف دیگه شهر بود قرار میزاره.
دخترا تقریبا یک ساعتی منتظر بودن تا نیما رو میبینن که داره میآد سمتشون.
نیلا از نیکو فاصله میگیره و میره سمت نیما.
نیما میپرسه اون کیه؟
نیلا میگه خواهرم.بریم اونجا برات تعریف میکنم.
بعد خودش میره رو یه نیکمت میشینه و منتظر میشه نیما هم بشینه.
به نیما میگه: ما از خونه فرار کردیم.دیگه نمیخوایم برگردیم خونه.
نیما با تعجب و صدایی شبیه به فریاد میگه: چیییی!!!!!
بعد آرومتر میگه: فراره چی؟ پشم چی؟ کشک چی؟ مگه بچه بازیه؟ پاشو برو خونتون بابا...
نیلا اما تمامِ جدیتِ تصمیمش رو میریزه تو صداش و میگه: ما برنمیگردیم، برگردیمم کشته میشیم... چون تو عشقمی گفتم به تو بگم بلکه بیای باهامون یا کمکم کنی.نمیخوای که هیچی...میریم یه شهر دیگه...
مامان تینا👨‍👩‍👧 مامان تینا👨‍👩‍👧 ۱۰ ماهگی
امروز میخوام برای تسکین قلب مادرانی که با دل وجون برای جگرگوشه هاشون زحمت می کشن بنویسم ،مادرانی که گاهی خسته میشن گاهی کلافه میشن و گاهی دلتنگ یک خونه آرام میشن و کلافه از اینکه کاش وقت بیشتری برای خودشون داشتن و قطعا تجربه این احساسات کاملا طبیعیه و قطعا وجود بچه روال عادی زندگی رو تغییر میده از کودکی تاااا بزرگیشون
اما خب من میخواستم از یک جنبه ی دیگه موجب کم کردن خستگی هاتون بشم شاید اولش ناراحت بشید اما بعد ته دلتون بعد شکرگزاری ،کمی از خستگیاتون کم میشه
راستش من در این چندماه که مادر شدم ،تشنه ی یک نگاه چشم تو چشم با دلبرکم هستم،مگه چی بشه گاهی اتفاقی نگاهش به نگاهم گره بخوره در حد چندثانیه،امامن برای همون 2،3ثانیه هزاربارخداروشکر میکنم و دلم براش ضعف میره
من آرزومه قلب مادر،وقتی توبغلم نیست برای بغل من اومدن بهونه بگیره،حس اینکه منو میخواد حتی برای چند لحظه ،انگار دنیا برای منه
من از خدامه انقدر شیطنت کنه که من به هیچ کارم نرسم ،من الان یه خونه تمیز یه غذای آماده یه سکوت تو خونه م دارم،اما عوضش جگرگوشم با خوردن 6 دارو در روز حال بازی کردن نداره
خدای مهربون من به من هدیه ی بزرگی داد یه دخترسالم و زیبا ،و میدونم حتما در دل همین مشکل بزرگ هم خیریتی هست،ته دلم میدونم دخترم خیلی زود با قدرت این مرحله رو طی میکنه ،باهام ارتباط چشمی میگیره ،بدنش پراز قدرت میشه ،میشینه ،راه میره،بازی می کنه،نمیذاره وقتی برای خودم داشته باشم
اینارو نگفتم که حالا اگه یک وقتا که خسته شدی احساس گناه کنی،فقط خواستم کمی دلگرمت کنم که تمام این شیطنت هابخش قشنگ بچگی کردن و بزرگ شدن و رشد کردن این فرشته هاست که شاید درکش بتونه همین وقت نداشتنا،خونه نامرتب،خواب نا منظم و....رو برات قابل تحمل تر کنه
مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۷ ماهگی
داستان حقیقی
ناخنکارم
قسمت ۳

اره خلاصه تازه با دوس پسرم کات کرده بودم اصلا یادم نیس سر چی، مهمم نبودن.این میرفت، یکی دیگه جاش میومد.
با دوستم از سعادت آباد داشتیم پیاده میرفتیم تا ایستگاه اتوبوس پیدا کنیم برگردیم خونه.
دقیقا یادمه چقدر با حسرت خونه ها رو نگاه میکردیم و دوتایی رویا پردازی میکردیم که اگه مخ یکی از این بالاییا رو زده بودیم و خانوم خونش بودیم چه زندگی لاکچری و چشم دراری بود.
یهو از پشت سر صدای بوق شنیدیم.
خب ما جفتمون میدونستیم گوشه خیابون فقط یه دلیل داره یکی بوق بزنه اونم حتما یه پسر جوان میخواد نخ بده.
اینکه دوتایی برگشتیم و دیدیم اوه اوه یه بنز آخرین مدل که اصلا نمیدونم چی بود مدلش اما خیلی مدل بالا بود،با دوتا سرنشین.
دوتا پسر که فقط چندثانیه نگاشون کردیم خوشگل بودن.
دوتا برگشتیم باهیجان دست همو فشار دادیم شروع کردیم به توضیح،
که اره راننده رو دیدی؟ اون پسره کنار راننده عجب تیکه ای بود،اوه ماشینشونو...
جفتمونم آرزو میکردیم برن جلو برامون وایسن و زیرچشمی میپاییدیم که از هیجان تن صدام رفت بالا کوبیدم تو پهلوی مهسا که من مهی صداش میکردم با هیجان گفتم مهی مهی وایساد
مامان امیررضا مامان امیررضا ۱۱ ماهگی
یکماه با همین موضوع گذشت هروز منتظر مرگ کوچولوت باشی اخرین شب وضعش وخیم شد پدرم عصبی شد امضا کرد که انتقالش بدن بیمارستان خصوصی اهواز که باما دوساعت و نیم فاصله داشت با کلی بدوبدو امبولانس اجاره گرفت انتقالش دادن اهواز مامان و بابام همراهش رفتم منم کارم شده بود گریه که چه ادمی بودم ناشکری کردم داداشم تشنج مغزی میکرد طوری که فقط تو نوار مشخص بود خیلی عادی و طبیعی داشت رشد میکرد بیمارستان خصوصی یکم بهتر شد البته مامانم نمیتونست شیر بده گفتن شیرت باعث میشه بچه خفه بشه داداشم شیر خشکی شد خلاصه بیست روز دیگه با سختی و استرس گذشت و داداشم مرخص شد مامانم خوب بهش میرسید منم کمکش میکردم چند روز گذشت از مرخص شدنش که مامانم پاهاش شکست دیگه اون موقع مسئولیت بچه افتاد گردن من کنارش میخوابیدم و براش شیر درست میکردم و...یعکم بعد ترخیص از بیمارستان داداشم شده بود زندگیش از شب تا صبح گریه گریه های بد طوری بود که رو پاهام میخوابید تا صبح روی زمین میگذاشتم دوباره گریه میکرد گریش وحشتناک با درد بود دیگه کم کم قلقش دستم اومده بود و فقط بغل من اروم میشد حتی جرئت رفتن به دستشویی رو نداشتم یکروز ظهر نشسته بودیم بابام دستش رو جلوی چشم ها‌ش کشید به مامانم گفت چرا چشماش چیزی رو دنبال نمیکنه مامانم با بابام دعوا کرد گفت چرا عیب میزاری روی بچم چیزی‌ش نیست این حرف بابام باعث شد بره تو مخم هر وقت میخوابید میرفتم توی اینترنت چیزای خوبی نمینوشت توی اینترنت گفته بود نور گوشی رو چشم ها‌ش بگیر اگر بست یعنی مشکل نداره اما دادشم انگار نه انگار حتی پلک نمیزد خیلی عصابم خورد شد مامانم حرفام قبول نمیکرد میگفت مگه بچم چشه اونم نگران بود اما نمیخواست قبول کنه ادامه دارد...