داستان حقیقی یکی از شما
پارت ۱۳
زینب

بعد از اون سفر کذایی معصومه برگشت سر کارش.
فکر کنم چهار پنج روز بعدش بود که شنیدم معصومه جوری به یه دزد سیلی زده که به کرده‌ها و نکرده‌هاش اعتراف کرده.
انگار تازه بعد از ازدواج داشتم این خانواده رو می‌شناختم.
تازه فهمیدم معصومه چه شخصیت وحشی و خشنی داره...
شب‌ها بعد از اینکه شیفت کاریش تموم می‌شد یه سر میومد پیش ما. چون معصومه هم تو همون ساختمون زندگی می‌کرد انباری خونه رو بازسازی کرده بودند و تبدیل به یه خونه کوچیک شده بود،معصومه با شوهرش همونجا زندگی می‌کردند...
یه روز احساس کردم شیر کاکائویی که خوردم بهم نساخته به شدت معدم درد می‌کرد حالت تهوع خیلی بدی داشتم ی می‌خوردم یا هر کاری می‌کردم این حال بهتر نمی‌شد،اون روز یادمه طبق معمول باید شام برای معصومه هم درست می‌کردم.
وقتی معصومه اومد متوجه رنگ پریدگی بدحالیم شد.
با شک گفت حامله‌ای؟
گفتم محاله.
پرسید اون وقت چرا؟
گفتم چون نمی‌خوام بچه‌دار بشم. زوده... و از کاندوم استفاده می‌کنم.
خیلی بی‌قید گفت من همون شب اول پاره‌اش کردم. خیلی احتمال داره الان حامله باشی.
تازه اون لحظه بود فهمیدم که چرا شب عروسی معصومه موند و با عجله گفت من میرم براتون میارم...
خدایا باورم نمی‌شه یعنی حتی اختیار بچه‌دار شدن ما هم دست این زن بود.
ته دلم فقط آرزو می‌کردم اشتباه شده باشه.
روز بعد اولیه بیبی چک زدم ،هاله افتاد.
تمام وجودم در حالی که می‌لرزید حاضر شدم آزمایشگاه رفتم.
دو ساعت بعد جواب آزمایشم اومد.
من حاملم.....

۹ پاسخ

کاندومو بگیری بکنی تو حلق این انتر خانم 😐😐😐😐😐مگه میشه خیر نبینی زن

معصومه مشمول الذمه زینب ک هیچ این بچه هم هس

وای دختر

کاندوم پاره که معلوم میشه بعد چطور اجازه دادی اون برات بیاره وایی نصف بدبختیایی که زن های ایرانی میکشن بخاطر اینه زبون ندارن

وااای حتما میگه تو که نمیخواستی خودم بزرگ میکنممم😑😑😑
بدین این معصومه رو بزنم دلم خنک شه😬

چرا چرا؟؟ زینب چرااحتمال اینوندادی ک کاندوم پاره کرده باشه؟؟؟🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️😤😤😤😤😤😤

نگوکه بعدبچشون به دنیا میاد ومعصومه میگه من بزرگش میکنم چون بچه دارنمیشم

وای بنده خدا ،خدایا من چجوری دستم به اون معصومه میرسه یه راهی جلو پام بذار اخه دارم دیوونه میشم

وایی خدا......

سوال های مرتبط

مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۷ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
پارت ۱۵
زینب

از حق نگذریم چون بچه پسر بود براش سنگ تموم گذاشتن یه روستا رو غذا دادن دو بار گوسفند کشتن براش.
حتی به لطف پسرم از من هم نگهداری کردن.
این بین تنها چیزی که اذیتم می‌کرد این بود که هر وقت معصومه اجازه می‌داد پسرم از تو بغلش بیرون میومد و من می‌تونستم بهش شیر بدم.
راستشو بگم،به خاطر شغل نظامی پدرم ما بچه‌هاش یه چیزیو خیلی خوب یاد گرفته بودیم،مدارا کنیم و بسازیم...
حتی به قیمت سوختن جوانی و عمرمون باز بسازیم. مخصوصاً حالا که یه پسر داشتم.
اما باز با این حال بعد از دوران نقاهتم با بابام تماس گرفتم بهش گفتم: خوشبخت نیستم, آرامش ندارم, خستم...
گفت حالا یه بچه داری قبلش می‌شد بهش فکر کرد ولی الان چی؟؟؟
خواستم بهش بگم من که تو دوران عقدم بهت گفتم .
اما کی جرات داشت بهش حرف بزنه!
راستم می‌گفت ، باید به خاطر پسرم تحمل می‌کردم...
و من ۴ سال اون زندگی رو تحمل کردم...
چهار سال کذایی که پسرم بیشتر از من تو بغل معصومه بود،۴ سال دخالت. ۴ سال تحمل...
یه شب وقتی می‌خواستم عرفان رو بخوابونم،طبق معمول هر شب که بهونه ی عمه اش رو می‌گرفت اون شب وسط گریه‌هاش گفت : من مامان معصومه رو می‌خوام!
تنم یخ زد! با وحشت گفتم عرفان چی گفتی؟ اون همچنان داشت گریه می‌کرد با ناله می‌گفت من مامان معصومه رو می‌خوام...
برگشتم به علی گفتم می‌شنوی چی داره میگه!!!!
علی خیلی بی‌خیال گفت چیزی نیست که! حالا معصومه هم بچه نداره این بچه صداش کنه مامان. چیه مگه!
گفتم مگه مادر مرده است که به عمش بگه مامان؟!
علی بهم گفت تو خیلی عقده‌ای هستی،چی میشه دل یه بنده خدا رو شاد بکنی؟
به هر بدبختی بود اون شب عرفان رو خوابوندم.
مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۷ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
یاسمین
پارت ۴۱

من یه دلیل بزرگ داشتم برای اینکه سهراب رو انتخاب بکنم حامد بعد از جدایی از نیارا خواهر سهراب رو گرفته بود که یعنی نسبتشون می‌شد پسرخاله و دختر خاله.
از بعد اینکه حامد ،نیارا رو طلاق داد،خاله‌هام یه جور دیگه به مامانم نگاه می‌کردم یه جوری باهاش حرف می‌زدن که انگار یعنی تربیت تو مشکل داشت.
منم با خودم گفتم هم سهراب پسر خوبیه هم می‌تونم اینجوری این لکه رو از دامن مامانم پاک بکنم.
از یه طرف دیگه ته دلم خیلی خوشحال بودم احساس آزادی می‌کردم...
احساس نجات...
قرار بود گوشی برام بگیره،
هرجوری دلم می‌خواد لباس بپوشم.
هر وقت دلم می‌خواد اجازه داشته باشم از خونه برم بیرون.
همه آنچه که خونه پدرم نداشتم...
اما ازدواج با سهراب بدی خودشم داشت دیگه اجازه نداشتم درس بخونم،
اجازه نداشتم سر کار برم .
فقط باید خانه دار می‌شدم .
اما قبول کردم...
فاصله بین خواستگاری تا عروسی ما فقط دو ماه طول کشید و من رفتم طبقه بالای خونه مادر شوهرم یعنی خالم زندگی کردم.
مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۷ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
یاسمین
پارت ۳۹

وقتی خواهرم فرار کرد و رفت بچه‌اش ۱۰ ماهش بود و من ۱۵ سالم.
تمام مسئولیت این بچه رو به عهده گرفتم.
پسرش شیر مادر می‌خورد با رفتن نیارا خیلی بی‌قراری کرد اما چاره‌ای نبود.
یادمه چند شب تا صبح بیدار موندم تا بچه به شیر خشک عادت کرد.
تمام مسئولیت‌هاش از حموم بردنش تا خوابش و نگهداری و آروم کردنش همه چیزش با من بود پسر نیارا شده بود پسر من...
از شانس من دقیقاً همون زمان کرونا اومد ،
مدرسه‌ها آنلاین شد من که اون موقع اصلاً هیچ گوشی نداشتم و اجازه هم نداشتم گوشی داشته باشم مجبور بودم با گوشی مدل پایین مامانم که حافظه نداشت و اینترنتش ضعیف بود و همیشه هنگ میکرد، سر کلاس باشم.
وای از اون روزی که مامانم خونه نبود و کلاس‌های من شروع می‌شد ، دقیقاً اونجا بود که احساس کردم نمی‌تونم درسمو ادامه بدم چون این وضعیت واقعاً برام غیر قابل تحمل بود.
کلاس‌های آنلاین وقتی گوشی ندارم،
بچه‌ای که افتاده گردنم، خستم کرده بود...
یه روز خونه خالم بودیم که یکی تماس گرفت با مامانم گفت خواستگاره...
مامانم معمولا جواب همه خواستگارا رو یکی می‌داد، به همشون می‌گفت بچه ست ، داره درس می‌خونه.
اما اون شب بهشون گفت خبرتو می‌کنم
مامان کمیل🌿🖇️ مامان کمیل🌿🖇️ ۱۲ ماهگی
باردار که بودم از خونه بابام سه چهارساعت فاصله داشتم :)
هیچکس نبود تنهای تنها بودم سه بار به تنهایی خونه تکونی کردم ...
تا روز اخر برای هر وعده به تنهایی پای گاز ایستادم و برای همسرم غذا درست کردم یادم نمیاد کسی برای من هوسونه چیزی فرستاده باشه...
هیچ وقت...
نیازم به همراه بودن و همدرد بودن در من بی جواب مونده بود.‌..
از سمت کسایی که به شدت کمکشون بودم برای هر ایده یا کاری ..‌.
تایمایی که مریض میشدم فقط همسرم کنارم بود خدا خیر دنیا و آخرت رو نصیبش کنه که اگه نبود منم نبودم :)
این وسط یدونه همسایه داشتیم که از شکم برامده‌م و نفس نفس زدنام متوجه بارداریم شده بود و احتمال میدم تو آسانسوری که همو دیدیم متوجه سرفه هام شد و همون روز برام از عطاری پنیرک و یکم دمنوش خریده بود 🥲
جوری خوشحالم کرد با اینکه میدونستم نمیشه دمنوش بخورم از شدت ذوق یه استکان خوردم و همونجا براش آرزوی دختر خوشگل کردم میدونستم سالهاست منتظره و چندباری سقط کرده
حالا پسر من هشت ماهشه و دختر همسایمون دوماهه :) 🌱🌟
حواسمون به هم باشه یه دعا از زبون دیگری شاید راه نجات باشه ❤️
مامان مهــدیار🐣💛 مامان مهــدیار🐣💛 ۱۱ ماهگی
بیاین از خاطره خوب و بد زایمانتون بگین
منکه درسته بهترین لحظه هر زنی لحظه تولد بچشه ولی من خیلی اذیت شدم و خاطره خوبی برام نشد
سه روز من درد داشتم و نمیدونستم درد زایمانه روز سوم شدید شد رفتم بیمارستان و تقریبا شیش سانت شده بودم و انصافا خیلی خوب پیشرفت کردمو یک ساعته فول شدم ولی دکتر شیفت تشخیص داد که نمیتونم طبیعی زایمان کنم و منو بردن سزارین بماند که بیمارستان و رو سرم گذاشتم از درد سزارینم چون خونریزی زیادی کردم و چون سه روز بود درد میکشیدم رحمم کش اومده بود کلی با دارو تونستن خوبم کنم و یه واحد خون گرفتم چون خیلی خونریزی حین عمل داشتم تا دوروزم منو نگه داشتن و خب درد سزارینم از یه طرف دیگه که خودتون بهتر میدونین چقدر بده من تا ده روز از درد گریه میکردم و بعد چهارده روز از زایمانم چون پسرم عفونت ادرار گرفت ده روزم بستری شد من با اون وضعم تو بیمارستان بودم و خدا میدونه چی به من گذششت در کل روزای اول خیلی حالم بد بود بماند که دیگران درک نمیکردن و همش خونمون میومدن و من نیاز به استراحت داشتم ولی نکردم و الان عوارضش و دارم میکشم 😔
شما هم بیان تعریف کنین سرگرم شین هم تجدید خاطره شه❤️
مامان جوجه رنگی🐣👣💙 مامان جوجه رنگی🐣👣💙 ۱۲ ماهگی
❌❌بالاخره پسر بد غذای من امروز اوتمیلی که درست کردم رو خورد همه مواد رو نداشتم سعی کردم با چیزای که دارم براش یه ترکیب مقوی درست کنم . حریره بادام و یه سویق حبوبات داشتم که گندم و جو و نخود و عدس اینا داخل بود یه قاشق هم از این با یه خرما پوست کندم هسته در آوردم له کردم تو این ترکیب با آب . بعدش یه زرده تخم مرغ کامل اضافه کردم گذاشتم رو حرارت بپزه با یکم روغن زیتون کره نداشتم . خلاصه دادم خورد یکی دو قاشق ولی خواستم یکم مقوی تر کنمش یه تیکه موز هم پوره کردم به این ترکیب اضافه کردم باورم نشد همشو خورد.
در ضمن من امروز از یه جا کتاب غذا که برای بچم آنلاین گرفته بودم پرسیدم بچم بد غذاهستش هیچی لب نمیزنه . گفت شیر شب حذف کنم بعد گفت نکنه شیر زیاد میخوره گفتم آره خیلی زیاد میخوره . گفت شیر روزش رو چهار وعده کنم . بعد گفت اگه شیرش رو یه وعده بیشتر کنی یه وعده از غذاها رو نمیخوره . خلاصه این ترکیب رو وقتی دادم که فهمیدم نزدیک شیر خوردنش هست و گرسنه شده و حالا ببینم وعده شیرش رو کم کنم بقیه غذا ها مثله سوپ که بدش میاد رو هم میخوره یا نه .