بیاین از خاطره خوب و بد زایمانتون بگین
منکه درسته بهترین لحظه هر زنی لحظه تولد بچشه ولی من خیلی اذیت شدم و خاطره خوبی برام نشد
سه روز من درد داشتم و نمیدونستم درد زایمانه روز سوم شدید شد رفتم بیمارستان و تقریبا شیش سانت شده بودم و انصافا خیلی خوب پیشرفت کردمو یک ساعته فول شدم ولی دکتر شیفت تشخیص داد که نمیتونم طبیعی زایمان کنم و منو بردن سزارین بماند که بیمارستان و رو سرم گذاشتم از درد سزارینم چون خونریزی زیادی کردم و چون سه روز بود درد میکشیدم رحمم کش اومده بود کلی با دارو تونستن خوبم کنم و یه واحد خون گرفتم چون خیلی خونریزی حین عمل داشتم تا دوروزم منو نگه داشتن و خب درد سزارینم از یه طرف دیگه که خودتون بهتر میدونین چقدر بده من تا ده روز از درد گریه میکردم و بعد چهارده روز از زایمانم چون پسرم عفونت ادرار گرفت ده روزم بستری شد من با اون وضعم تو بیمارستان بودم و خدا میدونه چی به من گذششت در کل روزای اول خیلی حالم بد بود بماند که دیگران درک نمیکردن و همش خونمون میومدن و من نیاز به استراحت داشتم ولی نکردم و الان عوارضش و دارم میکشم 😔
شما هم بیان تعریف کنین سرگرم شین هم تجدید خاطره شه❤️

۷ پاسخ

خدمت شما ک عرض کنم من قرار بود۲۴ مهر سزارین بشم ۲۰ ام برم پول بدم ب دکتر و کارام بکنم
۱۶ مهر عصر ساعت۴ کیسع ابم پاره شد
خودم تنها بودم کلی گررررررریع هرچی ب مطب دکتذ زنک میزدم میرفتم پشت خط منشی بعدم ک جواب میداد میگفت خانم مگ نمی‌بیتی دارم صحبت میکنم این شد تصمیم گرفتم با ی دکتر دیگ هماهنگ بشم و شدم رفتم بیمارستان درد چیزی هم نداشتم سزارین شدم دکتذ پولش گرفت بچع هم چرخیده بود واقعا با پا شدع بود ودکتذ فهمید ولی بازم پولش گرفت ساعت ۶ چهل یک دقیقه عصر دخترم ب دنیا اومد و خداروشکر همه چی خوب بوذ برگردم عقب بازم میرم سزارین 💗💗💗

من از 16 هفته فشار بارداری گرفتم قرص می‌خوردم و رعایت میکردم 39 هفته و 6 روز بدون هیچ علائمی فشارم رفته بود روی 22 با اصرار مامانم و شوهرم که چرا نمیزایی رفتم بیمارستان فشارمو گرفتن سریع بستریم کردن ختم بارداری با آمپول فشار دادن که فشارمو برد بالاتر سریع بردنم اتاق عمل 2 روز خودم بستری بودم 6 روز پسرم خدا بهمون رحم کرد

من زایمانم طبیعی بود
برعکس اونایی که میگن طبیعی خیلی سخته به نظرم طبیعی خیلی خوبه
بستگی به بدن طرف داره من میدونستم که بدنم مقاوت داره از ماه 8 شروع کردم به ورزش و پیاده روی وقتی 39 هفتم کامل شد ساعتای 6 غروب رفتم پیاده روی تا 7 نیم وقتی اومدم تا نشستم کیسه ابم پاره شد و درجا کیفمو برداشتیم و رفتیم بیمارستان تا کارای پرونده رو انجام بدن و من لباس بیمارستان رو بپوشم شد ساعتای 10 شب و بلخره تا بریم بخش زایمان طبیعی ساعت شد 11 و منم کم کم دردام شروع شد و هی بیشتر میشد من لحضه ای که رسیدم بیمارستان معاینه کرد گفت 1 سانت هم هنوز باز نشده ولی رفتم بخش زایمان بدون هیچ امپولی چیزی شدم 7 سانت همونجا هم انقد ورز کردم رفتم تو حموم اب ولرم گرفتم خیلی دردمو اروم میکرد هی دردا بیشتر میشد تا اینکه ساعت 3 نصفه شب زایمان کردم🙂
زایمانمم خیلی خوب بود تا به محض اینکه بچه به دنیا اومد انگار که هیچ دردی نکشیده بودم ولی امان از بخیه های بعد از زایمان
انقد از زایمان اذیت نشدم که از بخیه اذیت شدم🤦🏼‍♀️
ولی در کل از زایمانم خیلی راضی بودم اگه صد بار دیگه برگر م عقب باز طبیعی رو انتخاب میکنم👌

عزیزم منم خاطره خوبی برام نشد خیلی خیلیییی زایمان دردناک و سختی داشتم بعد از اونم دو روز بخاطر زردی بستری شد بعد از اون اومدیم خونه و بعد دو روز پسرم شروع کرد به سرفه و ریه هاش عفونت کرد و دو هفته بستری شد و من با اون وضعیت بد دو هفته موندم بیمارستان الان که ۶ ماهشه بازم خوب نشدم 😓هم استرس دارم و هم کتف و شانه م درد میکنه ولی به امید خدا اینم سپری میشه

من با کلی دلهره ساعت ۶ صبح رفتم بیمارستان اولین نفر هم من بودم خداروشکر خیلی خوب بود فقط سروم زدنی اذیت شدم چون اولین بارم بود ولی بقیش شکر خدا خوب بود . رفتم خونه مامانم شکر خدا پسرم هم اوکی بود خدارو صد هزار مرتبه شکر که به خوشی و سلامتی گذشت اون روزا ایشالا همه مامانا نی نی هاشو صحیح و سالم بغل بگیرن

من اصلا قرار نبود سز شم فکرشم نمی کردم هیچی نخونده بودم دربارش ولی رفتم بیمارستان دکتر تشخیص داد باید سز شم خیلی وحشت کردم اصلا😑بعدشم بی حسی نگرفت چون اورژانسی بود وقت نداشتن مسکن زدن بیهوش شدم بچمو همون اول که بدنیا اومد ندیدم.بد نیست ولی خب اعصابمو خورد کرد
بعدم سر زایمان دومم مامانم خیلی کمرش اینا درد میکرد شوهرم هی غر میزد که چرا درد داره اومده اینجا چرا نمیمونه پیشت همش میره دکتر البته بیچاره تنهام نذاشتا اصلا ولی خب روز هفتمم متوجه شدیم سرطان سینه مرحله چهار داره

من متاسفانه ۳۵ هفته دردم گرفت یه روز بستری بودم سونو گرفتن گفتن کلیه هاته نصف شب کیسه پاره شد و مجبور شدن ۵ صبح سزارین اوژانسی بشم
خداروشکربچه همه چیش تکمیل بود نرفت دستگاه
ولی چشمت روز بد نبینه ازمایش گرفتن از مایع داخل کیسه گفتن رحمت عفونت کرده یه هفته بیمارستان بودم مرگ جلو چشمام دیدم پسرم بخاطرمن تو بیمارستان موند
بعد ک خوب شدم اومدیم خونه پسرم‌زردی گرفت
ولی خداروشگر همروگذروندیم و من خداروشکر میکنم برای این فرشته ای ک بم داد

سوال های مرتبط

مامان ماهلین 🍫❤️ مامان ماهلین 🍫❤️ ۸ ماهگی
مامان نیهان جون مامان نیهان جون ۱۲ ماهگی
💥پارت دوازدهم💥
شروع زندگی مشترک با کسی که هیچ علاقه ای بهش نداشتم برام خیلی سخت بود سخت‌تر این بود که یه کوچه با خونمون فاصله داشتم و اجازه نداشتم برم خونشون مادر شوهرم یه زن افسرده ای بود که سال ۸۴ پسرش فوت شده بود سال۸۵ از همسرش طلاق گرفته بود سال ۸۶ هم من عروس شده بودم زنده خیلی گریه میکرد یه لحظه که تنها میشد با صدای بلند گریه میکرد الاهی دورش بگردم فدای دلش بشم که چه درد بزرگی رو تحمل میکرد و من درکش نمی‌کردم. نمیتونست تو خونه بشینه هر روز می‌رفت خونه دوستش اونجا سرش گرم میشد همه چی یادشمیرفت عصر میومد خونه شام می‌خوردیم بعداز شامم دوستش با دختران میومدم دورهمی. که مادر شوهرم احساس تنهایی نکنه خدا مرگ فرزند رو قسمت هیچ کس حتی دشمن آدمم نکنه واقعا سخته مدتی گزشت من حالت تهوع داشتم به خواهر شوهرم گفتم رفت تست گرفت بله من باردار بودم بارداری من باعث خوشحالی مادر شوهرم شد و اون تقریبا از اون حال و هوا دراومد روزها و ماه ها گزشت و شد ماه آخره من منم داشتم به زایمان نزدیکتر میشدم یه شب که تابستون بود همه تو حیاط خوابیده بودن منو مادر شوهرم مثل همیشه توی اتاق خوابیده بودیم. دیدم درام داره شروع میشه بیدارش کردم گفتم درد دارم گفت وقته زایمانه. ولی تحمل کن وقت بگزرون بعد بریم بیمارستان از الان بریم هر کس میاد معاینه می‌کنه. دردت میاد. صبح شد دیگه من تحملم تموم شد همه رو بیدار کردیم منو بردن بیمارستان. پسرم به دنیا اومد پسری که مرده زندگیمه تکیه گاه منه رفیق منه آنقدر خوشحال بودم از به دنیا آمدنش احساس میکردم این یه نفر فقط و فقط برای من آفریده شده الان همون آقا پسره ۱۶سالشه نفسم به نفسای اون بنده
مامان آناناس من مامان آناناس من ۱۰ ماهگی
سلام عزیزان من چند وقته خیلی خسته ام بدن درد شدید دارم پاهام کمرم درد میکنه گاها انقد خسته میشم میشینم گریه میکنم میزنم به سرم تا به امروز سعی کردم هیچکدوم از اینا رو به بچه ام نفهمونم درسته هنوز بچه هست ولی تو ذهنش میمونه دیگه ولی حس میکنم اصلا مادر خوبی نیستم کافی نیستم از یه طرف شیر خودم از ماه اول به دلیل یه سری مشکلات قطع شد نیومد مجبور شدم شیرخشک بدم از یه طرف از روز اول بیمارستان تا به امروز بچمو خودم نگه داشتم درسته مامانم اینا هستن ولی خودش مریضه نمیتونم بگم اینو نگه دار مثلا من بخوابم،تلویزیون ممنوعه ولی گاهی به قدری خسته میشم جوری که توان بلند شدن هم ندارم اونموقع ها مجبورم کارتن باز کنم جغجغه بزارم جلوش تا با اون دوتا مشغول بشه هر روز هم میخونم تلویزیون با بچه یه کارایی میکنه که بعدا پشیمون میشید اینا انقد عذاب میده منو نمیدونم چکار کنم دیگه😞دخترم صبح ساعت هشت پا میشه شب ساعت دوازده اینا میخوابه ما بین این ساعت ها چهار بار میخوابه ولی تا صبح هم چند بار بیدار میشه گاهی گریه میکنه نه خواب کافی دارم نه استراحت هیچی.
نمیدونم دیگه چیکار کنم به کی بگم حس میکنم افسرده ام میخوام برم دکتر اونم وقت نمیکنم😞😞😞