۵ پاسخ

منم شهر غریبم خانوادم شوهرم سال ماه نمی‌بینم شوهرمم ۷ صبح می‌ره تا ۷ شب خودم تنها تو خونه
بیخوابی کارای خونه کسلی تمام موهام داره می‌ریزه صورتم بی رنگ و رو شده
دعا کن کارام جور شه برم پیش مامانم خونه بگیرم ترکیدم

چن شب پیش بجه کوچکه رو خوابوندم دیدم حالت تهوع دارم دس و پام شله به دختر بزرگترم گفتم کمی استراحت میکنم چشام بستم وبیهوش شدم از خستگی یهو چش باز کردم دیدم نیم ساعت خوابیدم نمیدونید چ حالی داد ولی یهو نگران بچه‌ام شدم گفتم اگه یوفت من بلا سرم بیاد کی به داد اینا میرسه

دقیقا شرایط توام فقط جاری اینا پیش ک اعتماد ندارم بچم پیش کسی کلا بزارم انقد خواب دارم دلم ی خیال راحت میخاد تا در کوچه برم ولی نمیشه من انقد ضعیف شدم بلند میشم سرم گیج می‌ره چشمام سیاهی

سلام خوبی ب خودت سخت نگیر بچتو بزار کالسکه برو خرید و پیاده روی من این کارو میکنم من تو شهر خودمم زندگی میکنم ولی کسی نیس بچمو بزارم پیشش

اگه بخوام پیش مادر شوهرم بزارمم خواهر شوهرم مرتب اونجاست بچه ش بچمو اذیت میکنه اونام عین خیالشون نیست بغلش کنه بندازتش زمین هم میگن چیزی نشده کلا بیخیالن

سوال های مرتبط

مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۸ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
یاسمین
پارت ۴۱

من یه دلیل بزرگ داشتم برای اینکه سهراب رو انتخاب بکنم حامد بعد از جدایی از نیارا خواهر سهراب رو گرفته بود که یعنی نسبتشون می‌شد پسرخاله و دختر خاله.
از بعد اینکه حامد ،نیارا رو طلاق داد،خاله‌هام یه جور دیگه به مامانم نگاه می‌کردم یه جوری باهاش حرف می‌زدن که انگار یعنی تربیت تو مشکل داشت.
منم با خودم گفتم هم سهراب پسر خوبیه هم می‌تونم اینجوری این لکه رو از دامن مامانم پاک بکنم.
از یه طرف دیگه ته دلم خیلی خوشحال بودم احساس آزادی می‌کردم...
احساس نجات...
قرار بود گوشی برام بگیره،
هرجوری دلم می‌خواد لباس بپوشم.
هر وقت دلم می‌خواد اجازه داشته باشم از خونه برم بیرون.
همه آنچه که خونه پدرم نداشتم...
اما ازدواج با سهراب بدی خودشم داشت دیگه اجازه نداشتم درس بخونم،
اجازه نداشتم سر کار برم .
فقط باید خانه دار می‌شدم .
اما قبول کردم...
فاصله بین خواستگاری تا عروسی ما فقط دو ماه طول کشید و من رفتم طبقه بالای خونه مادر شوهرم یعنی خالم زندگی کردم.