۱۶ پاسخ

من دوتابچه هام توان ای سی یو بستری شدن دخترم مدفوع کرد بستری شدیه هفته پسرمم تندتند نفس میکشید۵روزبستری بود هردوشون هم چون توی زایمان بهشون فشار واردشده بود اینطوری شدن خودممم پاره پوره شده بودم یادم که میاد تمام اعضای بدنم دردمیگیره بعدزایمان هامم تا۴۰روزافسردگی داشتم

من بیمارستان خصوصی رفتم ولی بچم ان آی سیو بستری شد هرروزم گریه بود بعدم اومدم خونه رفتم خونه مادرشوهرم نه غذای درستی خوردم نه حالم خوب بود همش گریه
متنفرم از اون روزا

خدا رو شکر رو دوتا بچه‌بچهام هم زایمان ک کردم روز بعدش ظهر مرخص شدم ...نمیدونم چرا تو دلم موند ناهار اونجا بمونم ...خداروشکر ک حالشون خوب بوده و زودی مرخص شدم

اخیی چ‌خوشمله 😘😘
من بارداری خوبی داشتم ولی زایمان افتضاح بود بعدشم همینطور پسرم زردی داشت چهار بار دستگاه گرفتیم اوردیم خونه همه اینا یکنار توصیه های بیجای اطرافیان و دایه ی بهتر از مادر بودنشون خیییییلی عذابم داد تا دوماه کولیک و اینام داشت و اصلا خواب عمیق نمیرفت سر سینم بزرگ بود شیر زیاد میومد طفلکم نمیتونست بخوره یه ماه دوشیدم و ریختم شیشه دادم بهش واقعا روزای سختی بود ولی گذشت و عکساشو نگاه میکنم دلم براش تنگ میشه

بااینچیزایی که خوندم خداروشکر پس من خوب بودم😄😄😄

من وقتی بعد ریکاوری وارد بخش شدم ب مامانم گفتم مامان این بچه چشم نداره انکار باز نمیکنه تو اینستا دیده بودم دوتا دوقلو قرنیه نداشتن تمام طول بارداری میترسیدم مامانمم دید چند ساعت شده بچه چشماشو باز نکرده ترسید رفت پرستار رو صدا کرد اونم خندید گفت بابا زوده هنوز تازه ب دنیا اومده تا شب چشماشو باز میکنه

خاطراتم اینه بچم دنیا اومد تا دو روزگی بچم نمیدونستم اسمش چیه حتی شوهرم هم زنگم نزد حالم بپرسه روز ترخیص فهمیدم اسم دختر پناه گذاشته لعنت به هرمردی که خود خواه هست و بد ذات

من خداروشکر بچم نه زردی داشت نه چیزی. فردای زایمان مرخص شدم بیمارستانمم خیلی خوب بود،کلا برام خاطره ی خوبی شد اونروز

بعد زایمان مامانم اسباب کشی داشت فقط دو روز اومد پیشم بعدشم مادرشوهرم ۱۲ روز اومد پیشمون هر روز عذابم میداد شب خواب نداشتم تو روزم هی الکی سروصدا میکرد یا گله میکرد از مادرم پیش شوهرم یه شبم رفتم تا آشپزخونه اومدم دیدم سینه‌شو گزاشته دهن دخترم فشارم رفت بالا فرداش تو بهداشت بهم نامه دادن برم بیمارستان دیگه بخاطر دخترم نرفتم ترسیدم سینشو بزاره دهن دخترم کصافت بیشعور😭😭

اون روز بره دیگه هیچ وقت برنگرده نه تنها اون روز بلکه چن وقت اوایل بچه داری

من پسرم گذاشته بودم تو دستگاه زردی تو خونه کرایه کردم بعد نصف شب بیدار شدم بهش شیر بدم دیدم نافش پر مورچه شده همه مورچه ها حمله کردن بهش 😭 بعد با جیغ داد مادرم بردش شستش تا مورچه ها ازش رفتن

وای من واقعا دوس ندارم اونروزا برگرده
خیلی سخت بود
درد سزارین
شیر نداشتم اصلاااا
مادرشوهرم نمیذاشت به بچم شیرخشک بدم بچمم همش گریه همش کنایه میزد
افسردگی گرفتم
اصلا داغون بودم😭

خاطرات سرمو بخوره زایمان پرخطر استراحت مطلق هرروز دم زایشگاه بودم لحظه اخر دکتر گف شنبه بیا سزارین بشی چهارشنبه شب کیسم ترکید دکتر مرخصی بود دکترزایشگاه عملم کرد امپول نمیرفت داخل کمرم چندبار امپول زد دزاورد بعد بخاطر امپولا اسپاسم گرفته بودم شکمم بخیه ازینور درد استخون ترقوه ک ورم کردخ بود بخاطر امپول بهم اکسیژن زدن انقد جیغ زدم اومدم خونه تا ده روز امپول میزدم دور نافم بخاطر امبولی بعد پام شده بود اندازه بالشت برکشت مایعات ب بدنم داشتم ازونورم دخترم میخاست بره مدرسه ینی هرچی بنویسم کم میاد

منم بچم زردی داشت بی‌حال بود بیدار نمیشد شیر بخوره برای شیر خوردن باید التماسش میکردم

من تک و تنهااا زن عموم پبشم بود ساعت نه خوابید با بخیه پامیشدم از رو تخت میرفتم دخترمو میاوردم بهش شیر میدادم

من واقعاً نمیخوام اون روز یادم بیاد دوتا زایمان کردم

سوال های مرتبط