مامانا یه تجربه
دیشب به دلم افتاد که قراره زودتر از عمر طبیعی بمیرم
بعد از دیروز حتی اذیتای بچه برام شیرینه
از اینکه ممکنه دیگه نتونم بغل کردنشو تجربه کنم
نشه دیگه دستای کوچولوشو بگیرم
نتونم خندشو ببینم
اگه ما میدونستیم که همه این چیزهایی که داریم تجربه میکنیم،
موقتیه ، خیلی بیشتر قدر میدونستیم هر لحظشو
بیشتر وقتمون رو برای بچه ها میذاشتیم
کمتر خودمونو برای چیزهای بی اهمیت تر میکشتیم و بدن‌مونو براشون کمتر خسته میکردیم تا برای چیزهای مهمتر بمونیم
حتی فکر مردنم لازم نیست
همینکه بدونیم یک روزی این روزهای نیاز مطلق بچه ها به ما تموم میشه،
میرن دنبال زندگی خودشون،
قدر بودنشون و قدر این لحظه ها رو بیشتر میدونستیم
حتی لحظاتی که اذیت میشیم از دستشون

ای وای بغضیمون کردی

وای خدا الان گریه میکنم

حالا چرا نفوذ بد میزنی یه موقع همین لفظ های بد حقیقت میشه هاااا حرف ب ساعتش می افته هیچوقت منفی حرف نزن می‌دونم منظورت در کل این بود قدر همو بدونیم ولی من خوشم نیومد

منم والا غر نمیزنم تو دلم از اذیتاش. میدونم ولم تنگ میشه