پارت 7
دردام خیلی شدید بودن ماما کمک کرد از تخت امدم پایین ساعت نگاه کردم ساعت 11 بود گف برعکس بشین رو صندلی نشستم شروع کرد کمرم مالیدن یهو گفتم دسشویی کردم ی حس فشاری رومه گف پاشو بریم رو تخت اون ماما بیمارستانم صدا کرد وقتی معاینه کردن گفتن لوازم بیارین موهای دخترش دیده میشه میخاد زایمان کنه وای بارم نمیشد تازه گفتن میرم برای صب ماما پاهام گذاشت همون بالا دوتا میله پایین بود گف از اینجا بگیر تا میتونی زور بزن منم زدم دیگ نمیتونستم دستام شل شد عی میگفتن زور بزن چیزی نمونده داره میاد زود باش همون هین ماما زنگ زد به شوهرم سریع ساک و لوازم نوزاد بیارین ولی نگف دنیا میاد بدنمم اصلا قیچی نزدم دیگ اخراش خیلی بد بود مپقعه امدنش داشتم میمیرم ی چندتا زور دیگ زدم تا که دختر قشنگم دنیا امد برش داشت گذاشت رو شکمم یکم موند شوهرم سریع ساک رسوند بچه بردن برلی لباساش منم خیلی کم بخیه کردم روزای اول یکم درد پریودی داشتم که اونام بعد 10 روز گذشت من کل درد شدیدم دو ساعت نیم بود راضی بودم از زایمانم سوالی داشتین بپرسید

۸ پاسخ

من از ساعت ۳شب منو درد گرفت ۵صبح رفتم بیمارستان گفت ۴ سانت دهانه رحمت باز شده منو برد زایشگاه معاینه کردن گفت سر بچه ت دیده میشه منتظریم دکترت بیاد دکترم ساعت ۷ اومد تا ۷نیم زایمان کردم تموم شد ولی لگنم کوچک بود خیلی اذیت شدم خیلی بخیه خوردم دخترمو با دستگاه کشیدن بیرون

کدوم بیمارستان

سلام مباركتون باشه قبلش ورزش و پياده روي داشتيد ؟

به سلامتی
از ورزشایی که حین بارداری انجام میدادی هم بگو

مرسی عزیزم از اینکه تجربه ات گفتی عالی بود

عزیزم مبارکه خداروشکر ب خیر گذشت
قبل بارداری چیکارمیکردی از تجرباااتتت بگو

قدمش مبارک باشه عزیزم
شما قبلش ورزش هم داشتید؟

ورزش بارداری کرده بودی؟

سوال های مرتبط

مامان یزدان♡بارانا مامان یزدان♡بارانا ۱ ماهگی
پارت 5
دیگ باز از تخت امدم پایین رو صندلی برعکس نشستم و هی راه میرفتم بازم دردام قابل تحمل بود ساعت داشت میشد هشت اینا که ی ماما دیگ امد خدا خیرش بده خیلی خپب و مهرون بود هر سوالی که داشتم جواب میداد باز اون امد ی امپول زد به سرم بهش گفتم اینا چیه از صب میزنین گف برای نرم کردن دهانه رحمته گفتم یعنی از صب به من امپول فشار نزدین که من زودتر دهانه رحمم باز بشه گف نه دکتر اجازه نداده گفتم واویلا اونم معاینه کرد هنوز سه سانت بودم دیگ امیدم قط شد واسه اینک امشب زایمان کنم گفتم میره فردا بهم گف ساعت 9 میام امپول فشار میزنم بهت ساعت 9 امد معاینه کرد گف نزدیک 4 سانت هستی یک خانم دیگم باهاش بود گف تو پیشش بمون هر نیم ساعت یکم بزن تو سرمش ی چیزی تو امپولش بود منو هی گیج خواب میکرد وقتی ازش پرسیدم گف بخاطر داروهاست ساعت نه نیم حالت تحول داشتم همش عوق میزدم سریع برام پلاستیک اورد یکم بالا اوردم همش میگفتم من چهار سانتم زنگ بزنین ماما همراهم بیاد گفتن باشه وقتش بشه اطلاع میدیم بیاد ساعت 10 شب ماما همراهم امد دیگ دردام زیاد شده بودن و غیر قابل تحمل وقتی معاینم کردن گفتن 5 سانتی دیگ میخاستم گریه کنم همش التمال ماما همراهم میکردم ی کاری بکن دارم میمیرم
مامان فسقلی مامان فسقلی ۷ ماهگی
دیگه شروع کردم و تا ساعت یک ربع ب پنج ک. نیم ساعت یکسره ورزش کردم و دیدم درد داره میگیره ب ماما گفتم گفت ن هنوز کمه دیگه درد فقط سمت راست پایین تیر می‌کشید و من ب هر بدبختی تا ساعت ۵ ورزش کردم وحس میکردم رو مقعدم فشاره دوباره ماما گفت بیا بخواب برا ضربات قلب و معاینه و چون درد داشتم دوباره اپیدورال و شارژ میکردن برام و آروم تر شدم که ماما معاینه کرد و یکدفعه گفت فول شدی و سر بچه اومده پایین قشنگ یکم زور بزن که زور زدم گفت سر بچه دیده میشه منم اصلا درد نداشتم اومد کیسه آب و زد و سوند وصل کرد ک من اپیدورال داشتم اصلا حس نکردم مثانه رو خالی کرد و می‌گفت قشنگ زور بزن تا بچه بیاد پایین تر بریم رو تخت زایمان منم جوری ک میگفت همکاری‌میکردم و نیگفت خیلی عالیه با دکتر هماهنگ کردن و بعد چند تا زور گفت نزن بریم رو تخت زایمان

من و با ویلچر بردن چون پاهام بی حس بود تقریبا رو تخت زایمان هم تا دکتر بیاد با پرستارا و ماما حرف میزدیم انگار نه انگار ماشالله ماما هم گفت زور بزن بعد قیچی برداشت فکر کردم داره پاره میکنه گفتم چی‌کار میکنی الکی‌برش نزنی گفت ن یکم از‌موها بچه رو زد گداشت رو لباسم ک‌ببینم 😂 خیلی بانمک بود دیگه دکتر ۶ اومد و گفت همه چی عالیه و و شروع کن زور زدن منم چند تا زدم و پرستار چند بار محکم شکممو فشار داد منم زور. زدم سر بچه اومد بقیه بچه سر خورد اومد بیرون و گذاشتن رو سینم و دیدم یک زور دیگه زدم و جفت هم اومد و دکتر بخیه زد و بردن تو خود زایشگاه تا دوساعت د بعد بردن بخش
مامان جوجه🥰 مامان جوجه🥰 ۲ ماهگی
پارت سوم
ایپدورال خیلی خوب بود منم اگه این همه درد داشتم بخاطر زایمان زودتر بود و لگنی که تنگ‌ بود اومد بعد از سه چهار ساعت باز معاینه کرد گفت فول شدی مدفوع کن زور بزن تا دکتر بیاد من روی تخت به حالت سجده کردن که فقط فشار بدم زور بزنم می‌گفت سر بچه داره معلوم میشه مامانمم داشت میدید کنارم بود هنوز توی زایشگاه نرفته بودم ساعت دوازده دکترم رسید منم مدفوع کرده بودم گفت پاشو بریم زایشگاه ولی درست حس نمی‌کردم البته سه دوز ایپدورال گرفته بودم تا زایشگاه راه رفتم اونجا رفتم روی تخت زایشگاه حالا بچه نمیومد منم دیگ نمیتونستم زور بزنم چند روز نه خواب داشتم نه چیزی یه عالمه درد داشتم فقط دیگ یه ماما شروع کرد شکمم رو فشار دادن که بچه بیاد منم قلبم درد گرفته بود نمی‌تونستم نفسم بکشم بازم درد رو خیلی شدید داشتم حس میکردم که بهم دوز چهار ایپدرول رو زدن 😐 دکترم خیلی مهربون و با حوصله بود با دستگاه کمی سر بچه کشیدن جلو ولی شکمم فشار میدادن من خیلی بد بود نفس نمیشد کشید دکتر گفت دیگ فشار نده بهش آب بده دیگ بعد از نیم ساعت زور زدن بچه رو کشیدن بیرون گذاشت روی شکمم خیلی حس قشنگی بود گریه شدم شکمم کلا خالی شد دیگ برش هم زده بود چهار تا بخیه خوردم باز بخیه زد برش رو حس میکردم استخوان های واژنم خیلی درد میکرد خیلی گفتم حس میکنم همش بی حسی میزد بهم بردنم توی اتاقم دیگ دوساعت رفتم زیر اکسیژن چون بلند میشدم نمی‌تونستم نفس بکشم بعد یه ساعت اومدن گفتن راه برو برو دستشویی شوهرم دست گرفت برم سرویس دیدم یه عالمه سرگیجه دارم
مامان 💙الوین💙 مامان 💙الوین💙 روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان طبیعی پارت چهارم

خلاصه‌ با کمک های ماما خیلی پیشرفت کردم همش میرفتم زیر دوش آب گرم همش دسشویی داشتم کیسه آبمو خواستن پاره کنن خبری از کیسه آب نبود فکنم پاره شده بود زیر دوش من نمیدونستم‌ یا بازم نمیدونم خلاصه ساعت شد ۲ اینا‌ ماما گفت دراز بکش معاینت‌ کنم درد داشتم نوار قلب گزاشته‌ بودن پرت کردم اونور ماما گفت خیلی خوب پیشرفتی سر بچه اومده پایین بعد  وسایل های زایمان و آماده کردن‌ یه عالمه دانشجو‌ ریخت سرم بعد ماما گفت آماده شو بچه داره میاد از ۵سانت‌ با کمک ماما یهو شدم ۸ سانت گفت خیلی زور بزن دیگه داشتم از زور زدن روانی میشدم‌ گفت زور بزن فقط سر بچه دیده میشه منم هرچقدر زور داشتم زدم واقعا سخت بود بعد گفتن زود باش زور بزن سر بچه داره میاد بعد آوردن بتادون‌ ریختن به پاهام شروع کردن بی حسی زدن  بعد با قیچی برش زدن اصلا نفهمیدم چون خیلی درد داشتم بعد اینکه‌ برش زدن سر بچه اومد بیرون فک کنین دیگه دردام  یه جوری بود تا دم مرگ رفتم‌ همین که سر بچه اومد بیرون دردام‌ تموم شد بدنشم‌ لیز خورد اومد بیرون
مامان یزدان♡بارانا مامان یزدان♡بارانا ۱ ماهگی
پارت 4
ساعت نزدیک چهار بود دردام شروع شده مث درد پریودی خیلی قابل تحمل بود منم تو رفت و امد اون ماما هی تو خواب و بیداری بودم خیلی زن بداخلاقی بود بعد امد ی چیز پودری ریخت زیر زبونم با خودم گفتم حتما اینم قرص فشارم دردام هی کم کم زیاد میشد ولی اونقدری نبود که نشه تحمل کرد ساعت پنج با دکتر امدن معاینم کردن گفتن کلا 2 سانت شدم گفتم وای اگ من از ظهر تا الان کلا یک سانت باز بشم تا فردا صبحم زایمان نمیکنم پس بچم چی میشع دق میکنه بدون من دکتر به همون ماما گف باید براش سوند وصل کنیم گفتم اون برای چیه خودم میرم دسشویی گفتن اونو داخل رحم میزاریم موقعه گذاشتن یکم درد داشتم بهم گفتن باید خودش بی افته بعد گفتم میشه راه برم گفتن ارع همش صلوات میفرستادم خیلی میترسیدم بیشتر نگران پسرم بودم که یعنی داره چیکار میکنه ساعت هفت اینا بود دوباره ماما امد گف برو روی تخت باید معاینه بشی همون اون سوند ازت در بیارم امد نگاه کرد گف عه خودش شل شده بچه ها اون چیزی که بهم وصل کردن یک چیز باریک بلند بود که وقتی ازم کشیدن بیرون سرش که داخل رحم بود مث بادکنک باد کرده بود وقتی معاینه کردن گفتن کلا 3 سانتی با خودم گفتم سر پسرم که بچه اول بودم تو شیش ساعت زایمان کردم پس چجور میگن بچه دوم راحته دوباره ماما امد یکم دیگ پودر ریخت زیر زبونم
مامان یزدان♡بارانا مامان یزدان♡بارانا ۱ ماهگی
پارت 6
موقعه معاینه بهم گفتن سر بچه بالاست اصلا وارد لگن نشده برای همین یکم روند زایمانم دیرتر میشه اگ سرش بیاد تو لگن زودتر زایمان میکنم بعدش ماما گف موقعه دردات زور بزن ولی خوب مگ میشد اونقدر درد داشتم موقعی که میگرف نفسم فک میکردم قط میشه اخه چجوری زور میزدم بعدش همش التماس ماما میکردم گفتم زنگ بزنم مامانم صدای بچم بشنم هرچی تو بگی تا که قبول کرد وقتی زنگ زدم مامانم از بس درد داشتم نمیتونستم صحبت کنم زنگ زدم مامانم صدای خنده پسرم میومد گفتم خداروشکر حالش خوبه ولی خب خودم نمیتونستم صحبت کنم از بس درد داشتم ماما به مامانم دیدم میگ خاطرجم باشین امسب زایمان نمیکنه میره نزدیک صب زایمان میکنه غم عالم نشست تو دلم وقتی زنگ زدم شوهرم زدم زیر گریه گفتم دارم میمیرم هنوز میگن صب گف من امدم در مغازه ببندم الان میام بیمارستان غصه نخور زود میام قط کردم باز دوباره میخاستم بالا بیارم همش عوق میزدم معدم که خالی بود چیزی نخورده بود کلا ی حالت منگی داشتم حالم خیلی بد بود
مامان 𝔸𝕞𝕚𝕣🤰🤍 مامان 𝔸𝕞𝕚𝕣🤰🤍 ۴ ماهگی
پارت ۲
ساعت ۵ صبح بستری شدم تا ۸صبح دردام همون جور بود ن شدید میشد ن هم تایم کم میشد همون ۱۰ دقه مونده بود..ماما اومد دوباره معاینه م کرد گف ۲ سانتی..گف فایده نداره باید امپول فشار رو شروع کنیم 😬خلاصه ی دونه زد تو سرمم ،ساعتا ۱۰ دوباره معاینه کرد میگه همون ۲ 😑بازم فشار زد این دفعه دردام شدید شد و شد هر ۵ دقه..ساعت ۱۲ معاینه کرد گف ۴ سانتی و زنگ زدن ماما همراهم...،توی حینی ک اون بیاد کنار تختیم فول شد بردنش تخت زایمان ،زایمان سومش بود..صداش میومد وای چقد زور زد، زورررررها 💔بچش دنیا اومد،اینجا بود ک‌من روحیه خودمو باختم ،چون هرچی فکر میکردم نمیتونستم همچین زورایی بزنم 😭رفتم ب پرستار میگم میشه ی دقه برم شوهرمو ببینم ،رفتم بیرون تا دیدمش زدم زیر گریه ،ک من نمیتونم برو با دکتره حرف بزن بیاد سزارین کنه منو...اونم بخاطر دلداری من گف باشه ولی میدونستم ک نمیشه و هیچ راه برگشتی ندارم باید تحمل کنم😑💔
رفتم توی زِایشگاه ،ب ماما ها گفتم زنگ بزنین دکتر خودم التماسش کنم بیاد سزارین کنه من خیلی استرس دارم نمیتونم زایمان کنم اونم گف نمیشه برو تو وسط این استرسا دردامم داشت بیشتر میشد همش ،ک ماما همراهم رسید
ب حدی درد داشتم ک دلم میخاس زمینو چنگ‌بزنم ،اگ ورزشا و ماساژ کمر ماما همراهم نبود نمتونستم تحمل کنم..خلاصه از ۱۲ تا ۴ عصر ،ک‌اومدن معاینه کردن منو رسیده بود ب ۱۰‌سانت و فول بودم، اینجا بود ک ماما گف هر وق درد داشتی فقط زور بزن ،ی نفس بگیر زور بزن ،جوری ک وقتی یبوست هستی و زور میزنی اون حالتی ،هرچی توان داری زور بزن 🥲
مامان هلنا مامان هلنا روزهای ابتدایی تولد
پارت دوم تجربه زایمان طبیعی
ساعت ۱ شدت درد هام زیاد بود و داد میزدم که توروخدا منو سزارین کنید تحمل ندارم بعد اومدن معاینه کردن گفتن ۵ سانت شدی و اصلا سزارین نمی‌کنیم. ساعت نزدیک ۲ بود که دیگه تحمل درد نداشتم و همش میخواستم از بیمارستان و آمپول فشار فرار کنم. نمیذاشتن از تخت حتی بیام پایین ورزش کنم. من ماما همراه نگرفتم و مادرم پیشم بود ‌
اصلا هم پشیمون نیستم که ماما همراه نداشتم. ساعت ۲ اومدن معاینه کردن گفتن ۶ سانت شدی و گفتم گاز انتونکس رو میخوام گفتن باشه ولی زیاد استفاده نکنی. موقع درد فقط ازش استفاده می‌کردم. برای من تاثیر خوبی داشت.
ساعت ۳ بود که مادرم رو بیرون کردن و گفتن نزدیک زایمان هست.
درد اصلی اون موقع شروع شد و همش داد میزدم و درجه آمپول فشار رو برام زیاد کردن ولی بچه چون درشت بود به دنیا نمیومد. تا ساعت ۴ من زور کردم و گریه کردم و داد زدم
دیدن بچه به دنیا نمیاد یه ماما صدا زدن اومد روی تختم و گفت من میشمارم بعد زور بزن و همزمان شکمم رو فشار می‌داد.
یک ربع طول کشید و ساعت ۴ و ربع دقیق هلنا رو دادن بغلم .
مامان یزدان♡بارانا مامان یزدان♡بارانا ۱ ماهگی
پارت 3
ساعت دیگ داشت نزدیک 1 ظهر میشد مامانم با خواهرشوهرم زنگ زدن گفتن بستری میشی گفتم معلوم نیس تا که ماما همراهم امد با دکتر اونجا یکم صحبت کرد گفتن بستری میشی ی کاغذ نوشتن گفتن اینارو بده به شوهرت اونم ببین بعد بریم اونور اینقد بغض کرده بودم از الان دلم برای پسرم تنگ شده بود همش میگفتن خدایا چجوری طاقت بیارم شوهرم امد دیدمش انگار اونم باورش نمیشد بستری کنن رفتن دمپایی با ابمیوه و خرما گرف اورد من لباسام با گوشیم بهش دادم خدافظی کردم امد داخل خیلی حس غریبی داشتم منو اوردن تو یک اتاق هیچکس نبود دوتا تخت داشت یکی برای زایمان یکیم از همین تختای ساده ساعت دیگ شده بود 2 با خودم میگفتم خوب دیگ من تا ساعت 7 شب دیگ زایمان میکنم راحت میشیم هیچ دردی نداشتم تا که یه خانم امد گف من ماما شما هستم برام سرم وصل کرد چندتا سوال پرسید رف بعد من چون چند شب بود که نخوابیده بودم خیلی خوابم میومد اون ماما رفت بعد چند دقیقه امد ی امپول زد تو سرم من فک کردم امپول فشار ازش پرسیدم گف میشه اینقد از من سوال نپرسی خوشم نمیاد