پارت 5
دیگ باز از تخت امدم پایین رو صندلی برعکس نشستم و هی راه میرفتم بازم دردام قابل تحمل بود ساعت داشت میشد هشت اینا که ی ماما دیگ امد خدا خیرش بده خیلی خپب و مهرون بود هر سوالی که داشتم جواب میداد باز اون امد ی امپول زد به سرم بهش گفتم اینا چیه از صب میزنین گف برای نرم کردن دهانه رحمته گفتم یعنی از صب به من امپول فشار نزدین که من زودتر دهانه رحمم باز بشه گف نه دکتر اجازه نداده گفتم واویلا اونم معاینه کرد هنوز سه سانت بودم دیگ امیدم قط شد واسه اینک امشب زایمان کنم گفتم میره فردا بهم گف ساعت 9 میام امپول فشار میزنم بهت ساعت 9 امد معاینه کرد گف نزدیک 4 سانت هستی یک خانم دیگم باهاش بود گف تو پیشش بمون هر نیم ساعت یکم بزن تو سرمش ی چیزی تو امپولش بود منو هی گیج خواب میکرد وقتی ازش پرسیدم گف بخاطر داروهاست ساعت نه نیم حالت تحول داشتم همش عوق میزدم سریع برام پلاستیک اورد یکم بالا اوردم همش میگفتم من چهار سانتم زنگ بزنین ماما همراهم بیاد گفتن باشه وقتش بشه اطلاع میدیم بیاد ساعت 10 شب ماما همراهم امد دیگ دردام زیاد شده بودن و غیر قابل تحمل وقتی معاینم کردن گفتن 5 سانتی دیگ میخاستم گریه کنم همش التمال ماما همراهم میکردم ی کاری بکن دارم میمیرم

۱ پاسخ

بقیششش😁

سوال های مرتبط

مامان یزدان♡بارانا مامان یزدان♡بارانا ۱ ماهگی
پارت 4
ساعت نزدیک چهار بود دردام شروع شده مث درد پریودی خیلی قابل تحمل بود منم تو رفت و امد اون ماما هی تو خواب و بیداری بودم خیلی زن بداخلاقی بود بعد امد ی چیز پودری ریخت زیر زبونم با خودم گفتم حتما اینم قرص فشارم دردام هی کم کم زیاد میشد ولی اونقدری نبود که نشه تحمل کرد ساعت پنج با دکتر امدن معاینم کردن گفتن کلا 2 سانت شدم گفتم وای اگ من از ظهر تا الان کلا یک سانت باز بشم تا فردا صبحم زایمان نمیکنم پس بچم چی میشع دق میکنه بدون من دکتر به همون ماما گف باید براش سوند وصل کنیم گفتم اون برای چیه خودم میرم دسشویی گفتن اونو داخل رحم میزاریم موقعه گذاشتن یکم درد داشتم بهم گفتن باید خودش بی افته بعد گفتم میشه راه برم گفتن ارع همش صلوات میفرستادم خیلی میترسیدم بیشتر نگران پسرم بودم که یعنی داره چیکار میکنه ساعت هفت اینا بود دوباره ماما امد گف برو روی تخت باید معاینه بشی همون اون سوند ازت در بیارم امد نگاه کرد گف عه خودش شل شده بچه ها اون چیزی که بهم وصل کردن یک چیز باریک بلند بود که وقتی ازم کشیدن بیرون سرش که داخل رحم بود مث بادکنک باد کرده بود وقتی معاینه کردن گفتن کلا 3 سانتی با خودم گفتم سر پسرم که بچه اول بودم تو شیش ساعت زایمان کردم پس چجور میگن بچه دوم راحته دوباره ماما امد یکم دیگ پودر ریخت زیر زبونم
مامان یزدان♡بارانا مامان یزدان♡بارانا ۱ ماهگی
پارت 3
ساعت دیگ داشت نزدیک 1 ظهر میشد مامانم با خواهرشوهرم زنگ زدن گفتن بستری میشی گفتم معلوم نیس تا که ماما همراهم امد با دکتر اونجا یکم صحبت کرد گفتن بستری میشی ی کاغذ نوشتن گفتن اینارو بده به شوهرت اونم ببین بعد بریم اونور اینقد بغض کرده بودم از الان دلم برای پسرم تنگ شده بود همش میگفتن خدایا چجوری طاقت بیارم شوهرم امد دیدمش انگار اونم باورش نمیشد بستری کنن رفتن دمپایی با ابمیوه و خرما گرف اورد من لباسام با گوشیم بهش دادم خدافظی کردم امد داخل خیلی حس غریبی داشتم منو اوردن تو یک اتاق هیچکس نبود دوتا تخت داشت یکی برای زایمان یکیم از همین تختای ساده ساعت دیگ شده بود 2 با خودم میگفتم خوب دیگ من تا ساعت 7 شب دیگ زایمان میکنم راحت میشیم هیچ دردی نداشتم تا که یه خانم امد گف من ماما شما هستم برام سرم وصل کرد چندتا سوال پرسید رف بعد من چون چند شب بود که نخوابیده بودم خیلی خوابم میومد اون ماما رفت بعد چند دقیقه امد ی امپول زد تو سرم من فک کردم امپول فشار ازش پرسیدم گف میشه اینقد از من سوال نپرسی خوشم نمیاد
مامان یزدان♡بارانا مامان یزدان♡بارانا ۱ ماهگی
پارت 7
دردام خیلی شدید بودن ماما کمک کرد از تخت امدم پایین ساعت نگاه کردم ساعت 11 بود گف برعکس بشین رو صندلی نشستم شروع کرد کمرم مالیدن یهو گفتم دسشویی کردم ی حس فشاری رومه گف پاشو بریم رو تخت اون ماما بیمارستانم صدا کرد وقتی معاینه کردن گفتن لوازم بیارین موهای دخترش دیده میشه میخاد زایمان کنه وای بارم نمیشد تازه گفتن میرم برای صب ماما پاهام گذاشت همون بالا دوتا میله پایین بود گف از اینجا بگیر تا میتونی زور بزن منم زدم دیگ نمیتونستم دستام شل شد عی میگفتن زور بزن چیزی نمونده داره میاد زود باش همون هین ماما زنگ زد به شوهرم سریع ساک و لوازم نوزاد بیارین ولی نگف دنیا میاد بدنمم اصلا قیچی نزدم دیگ اخراش خیلی بد بود مپقعه امدنش داشتم میمیرم ی چندتا زور دیگ زدم تا که دختر قشنگم دنیا امد برش داشت گذاشت رو شکمم یکم موند شوهرم سریع ساک رسوند بچه بردن برلی لباساش منم خیلی کم بخیه کردم روزای اول یکم درد پریودی داشتم که اونام بعد 10 روز گذشت من کل درد شدیدم دو ساعت نیم بود راضی بودم از زایمانم سوالی داشتین بپرسید
مامان 🩵👶🏻Alisan مامان 🩵👶🏻Alisan روزهای ابتدایی تولد
خوب
از اول بخوام بگم من ۳آذر بخاطر ترشح خونی و یکمم انقباض بستری شدم معاینه کردم دوسانت بودم دکترمم گف هنوز وقت زایمانت نیس چند روز بمون بخش تحت نظر باشی دوشب موندم بخش روز سوم ازم ان اس تی گرفتن بچه اصلا حرکت نداشت ولی خداروشکر قلبش افت نمی‌کرد فقط حرکت نداش دکترم زود امد گف ختم سریع ببرینش بلوک سرم فشار اینا بزنن خودمم موقع بدنیا امدن میام ساعت ۱۰ اینا بود منو آماده کردن بردن بلوک امدن معاینه کردن همون دوسانت بودم اونجا دکتر گف میخای با دستم تحریک کنم گفتم آره چون میخاستم زودتر زایمان کنم موقع تحریک کردن واقعا درد داشت ولی عمش نفس عمیق می‌کشدم‌ دکتره هم همش تشویقم میکرد این باعث میشد من جیغ داد نکنم بدش زنگ زدم ماما همراهم بیاد اونم گف ۴سانت شدی سریع میام الان پاشو ورزش کن پاشدم اسکات اینا میزدم حدود یه ساعت اسکات زدم مامانمو شوهرم کنارم بودن اونا کمکم میکردن ورزش کنم خیلی خوب بود این موضوع بد پرستار امد گف دراز بکش دکترت گف بهت سولفات بزنم دهانه رحمتو نرم میکنه یه مایع بود کامل ریخت رو گاز استریل تا آخر گذاشت داخل واژنم چند دقیقه بد دستیار دکترم امد معاینه کرد گف خوبه نزدیک به ۴ سانتی ولی همین دسشو کشید کلی خون ازم ریخت افتادم خونریزی سریع سرمو قط کردن گف اصلا پانشو حدود ۱ ساعت اینا اونجوری موندم ماما همراهم امد
مامان 𝔸𝕞𝕚𝕣🤰🤍 مامان 𝔸𝕞𝕚𝕣🤰🤍 ۴ ماهگی
پارت ۲
ساعت ۵ صبح بستری شدم تا ۸صبح دردام همون جور بود ن شدید میشد ن هم تایم کم میشد همون ۱۰ دقه مونده بود..ماما اومد دوباره معاینه م کرد گف ۲ سانتی..گف فایده نداره باید امپول فشار رو شروع کنیم 😬خلاصه ی دونه زد تو سرمم ،ساعتا ۱۰ دوباره معاینه کرد میگه همون ۲ 😑بازم فشار زد این دفعه دردام شدید شد و شد هر ۵ دقه..ساعت ۱۲ معاینه کرد گف ۴ سانتی و زنگ زدن ماما همراهم...،توی حینی ک اون بیاد کنار تختیم فول شد بردنش تخت زایمان ،زایمان سومش بود..صداش میومد وای چقد زور زد، زورررررها 💔بچش دنیا اومد،اینجا بود ک‌من روحیه خودمو باختم ،چون هرچی فکر میکردم نمیتونستم همچین زورایی بزنم 😭رفتم ب پرستار میگم میشه ی دقه برم شوهرمو ببینم ،رفتم بیرون تا دیدمش زدم زیر گریه ،ک من نمیتونم برو با دکتره حرف بزن بیاد سزارین کنه منو...اونم بخاطر دلداری من گف باشه ولی میدونستم ک نمیشه و هیچ راه برگشتی ندارم باید تحمل کنم😑💔
رفتم توی زِایشگاه ،ب ماما ها گفتم زنگ بزنین دکتر خودم التماسش کنم بیاد سزارین کنه من خیلی استرس دارم نمیتونم زایمان کنم اونم گف نمیشه برو تو وسط این استرسا دردامم داشت بیشتر میشد همش ،ک ماما همراهم رسید
ب حدی درد داشتم ک دلم میخاس زمینو چنگ‌بزنم ،اگ ورزشا و ماساژ کمر ماما همراهم نبود نمتونستم تحمل کنم..خلاصه از ۱۲ تا ۴ عصر ،ک‌اومدن معاینه کردن منو رسیده بود ب ۱۰‌سانت و فول بودم، اینجا بود ک ماما گف هر وق درد داشتی فقط زور بزن ،ی نفس بگیر زور بزن ،جوری ک وقتی یبوست هستی و زور میزنی اون حالتی ،هرچی توان داری زور بزن 🥲
مامان گیلاس مامان گیلاس ۳ ماهگی
پارت دوم🙂💕


۳۹ هفته و ۶روز بودم عصرش رفتم پیش ماما زایمان ک برام نامه بستری برا امپول فشار بنویسه خلاصه وقتی ک رسیدم پیشش بهش گفتم ک همه ورزش ها ،پیاده روی،پله زیاد،گل مغربی داخلی و خوردنی استفاده میکنم ولی از ۳۷ هفته ۱سانتم و هیچ پیشرفتی نداره و ترشح دارم قبول نکرد واسم بنویسه گف تا دو روز دیگ اگ زایمان نکردی اون موقع الان نمیشه ولی الان ی کمکی بهت میکنم و منو برد اتاق معاینه برام تحریکی انجام داد و گف تا فردا مطمئن باش زایمان میکنی منم همون موقع ک از تخت بلند شدم ی درد بدی زیر شکمم گرف و همینجوری توی راه هی می‌گرفت دل میکرد من میگفتم بخاطر معاینه هس ولی تا رسیدم خونه یکم توجه ک کردم دردام هر ۷دقیقه بود ولی قابل تحمل کم کم ب ۴دقیقه ی بار رسید رفتم ی دوش گرفتم شدیدتر شد ب ماما زنگ زدم گف برو بیمارستان ی معاینه کنن و بهم خبرشو بده منم رفتم گفتن هنوز ۱سانتی😮‍💨😖 اینجا ساعت ۱۱و نیم شب بود ی ان اس تی گرفتن و تا ساعت ۱و نیم پیششون بودم گفتن برو خونه بستری نمیشی با ۱سانت منم با ناامیدی کامل و درد برگشتم شوهرمم باید ساعت ۶میرف سرکار گف من یکم بخوابم ک حداقل توی راه خوابم نبره...

ساعت ۳و نیم دردام دیگ خیلی شدید شد ب خواهرم زنگ زدم گفتم من دردام آروم نشدن (خواهرم از همون اول شروع دردام باهام در تماس و پیام بود) رفتم شوهرمو بیدار کردم با گریه گفتم دیگ نمیتونم تحمل کنم اونم زود زود منو برد بیمارستان ب خواهرم هم زنگ زدم گفتم بزار مامانم بیاد بیمارستان😭
مامان پروفایل نگاه مامان پروفایل نگاه ۶ ماهگی
تجربه من از زایمان طبیعی😄
13 ام رفتم بهداشت و گفتم 40 هفته میشم امروز فردا تاریخ زایمانمه گفت میخوای برو زایشگاه رفتم اونجا معاینه کردن گفتن 3 سانتی بستری شدم ساعت 3 رفتم بخش زایمان با آمپول فشار دردام کم کم شروع شد معاینه کردن ک ی سانت بودم بخش ماما اشتباه کرده بودن تا ساعت 8 هیچ پیشرفتی نکردم همون ی سانت بود برام سوند گذاشتن ک دردام شدید شد ن خوابیدم فقط هی کمرمو فشار میدادم و گریه میکردم نفس های عمیق می‌کشیدم ساعت 7 صبح برداشتن معاینه کردن گفت 3.4 سانتی بعد برای اسپاینال گفتم گفتن الان ماما شیفت میاد معاینه میکنه اگ اوکی بودی برات میزنه ساعت نزدیکای 8 تقریباً اومد معاینه کرد 5 سانت بودم ک کیسه آبمو پاره کرد دیگ دردم غیر قابل تحمل بود همش حس فشار و کمر درد داشتم فقط محکم جیغ میزدم نمی‌تونستم تکون بخورم تا ول بده دردم متخصص اومد آمپول زد دیگ بی حس شدم دراز کشیدم برای ان اس تی و نیم ساعتی خواب رفتم یهو حس کردم مدفوع دارم ب خانمه گفتم نمیشه برم دستشویی گفت بزار معاینت کنم شاید سر بچست ک اره اومده بود پایین دیگ زور خودم زور زدم تا بیشتر بیاد بعد همه اومدن ن زور زدن هارو حس کردم ن موقع کشیدن ن برش و بخیه اینا هیچی نفهمیدم راحت بود اخراش ساعت 9:20 دقیقه هم پسرم به دنیا اومد با وزن 3500 🩵🤱
مامان قلبم مامان قلبم ۱ ماهگی
#دومین تجربه زایمان طبیعی
ساعت 12 ظهر بستریم کردن دیگه دلو زدم به دریا گفتم باید این راهو برم تحمل کنم بخاطر بچه ام تو سرمم امپول فشار زدن و کم کم وارد خونم میشد یه ساعت بعد معاینه کردن گفتن سه سانتی ماما دستشو برد داخل و کیسه آبمو ترکوند خیس اب شدم بعدم دوز امپول فشارو بالا بردن دردم بیشتر میشد حالت درد پریودی بود اولش قابل تحمل بود میگرفت و ول میکرد دو ساعت بعد باز معاینه کردن 5 سانت شده بودم گفتن پیشرفتت عالیه دیگه دردام زیاد میشد ولی با تنفس قابل کنترل بود و اومدن ماساژم میدادن گفتم دردام زیاده گفتن برو تو سرویس اب داغ بگیر به شکم و پاهات رفتم وای اب ک میگرفتم انگار رو ابرا بودم باز میرفتم میخوابیدم دردام میگرف گفتم من نمیتونم تحمل کنم اپیدورال میخوام گفتن اول یکار دیگه میکنیم بعد اگه قابل تحمل نبود اپیدورال میزنیم گاز انتونکس زدن برام و یه مسکن تزریق کردن به باسنم خيلي کمکم کرد و گیج خواب شدم و خوابم برد یه ساعت اومدن بیدارم کردن معاینه ام کردن و گفتن 7 سانتی اثر مسکن رفت گفتم من اپیدورال میخوام تورو قران بیارید اومدن امضا گرفتن ازم و تزریق کردن وای یعنی اب رو اتیش بود و خیلی کمکم کرد
مامان آقا حسین مامان آقا حسین ۵ ماهگی
پارت ۴ ساعت ۶ دوباره معاینه ام کرد گفت ۵ ۶ سانت شدی گفتم تروخدا تحمل ندارم یا من رو ببر سز یا آمپول بی دردی بزن یکم آروم بشه دردام گفت نه آمپول نمیشه بزنم بچه ضربان قلبش منظم نیست بزنیم ممکنه ضعیف بشه از ساعت ۶ هر نیم ساعت از اون معاینه وحشتناک ها می‌کرد میگفت میخوام کمک کنم زودتر باز بشی دردام همینجور بیشتر و بیشتر میشد که یه آمپول میزد وسط دردام از حال میرفتم دوباره که دردام شروع میشد پا میشدم میخواستم جیغ بزنم ماما همراهم میگفت نفس عمیق بکش سه تا بده تو بده بیرون با بدبختی نفس میکشیدم تهش یه جیغ میزدم😅 ساعت ۷ و نیم معاینه شدم شده بودم ۸ سانت یه ماما دیگه هم معاینه کرد گفت آره ۸ سانته زنگ زدن به دکتر گفتن بیا دکتر ۸ بود اومد اونم معاینه کرد گفت ۸ سانته بهم گاز دادن استنشاق کنم چون دیگه دردا داشت من رو میکشت حالا به جای نفس و جیغ وقتی دردام شروع میشد تند تند تو اون نفس می‌کشیدم که اشتباهم این بود زیاد توش نفس کشیدم که رفتم تو حالت اغما ماما صدام می‌کرد صداش رو می‌شنیدم نمیتونستم جواب بدم دیگه نمیدونم ساعت چند بود که ماما دکتر اومدن بالاسرم با فاصله نگاه میکردن میگفتن بچه اومده یعنی دیگه بدون که معاینه کنن معلوم بود گفتن بلند شو برو اتاق زایمان با اون دردم از جام بلند شدم با سرعت رفتم که یکم دردم آروم بشه رفتم رو تخت زایمان خوابیدم ماما همراهم اومد گفت پاهات رو بگیر تو دستات زور بده منم همون کار رو کردم اونم همزمان با من محکم رو شکمم دودستی اومد از اون طرف هم دکتر با قیچی برش داد یهو سبک شدم دیدم شکمم داغ شد نگاه کردم دیدم یه موجود سیاه رو شکممه قربونش برم بهترین حس دنیا بود یعنی تمام دردام رو شست برد🤩
مامان یزدان♡بارانا مامان یزدان♡بارانا ۱ ماهگی
پارت 6
موقعه معاینه بهم گفتن سر بچه بالاست اصلا وارد لگن نشده برای همین یکم روند زایمانم دیرتر میشه اگ سرش بیاد تو لگن زودتر زایمان میکنم بعدش ماما گف موقعه دردات زور بزن ولی خوب مگ میشد اونقدر درد داشتم موقعی که میگرف نفسم فک میکردم قط میشه اخه چجوری زور میزدم بعدش همش التماس ماما میکردم گفتم زنگ بزنم مامانم صدای بچم بشنم هرچی تو بگی تا که قبول کرد وقتی زنگ زدم مامانم از بس درد داشتم نمیتونستم صحبت کنم زنگ زدم مامانم صدای خنده پسرم میومد گفتم خداروشکر حالش خوبه ولی خب خودم نمیتونستم صحبت کنم از بس درد داشتم ماما به مامانم دیدم میگ خاطرجم باشین امسب زایمان نمیکنه میره نزدیک صب زایمان میکنه غم عالم نشست تو دلم وقتی زنگ زدم شوهرم زدم زیر گریه گفتم دارم میمیرم هنوز میگن صب گف من امدم در مغازه ببندم الان میام بیمارستان غصه نخور زود میام قط کردم باز دوباره میخاستم بالا بیارم همش عوق میزدم معدم که خالی بود چیزی نخورده بود کلا ی حالت منگی داشتم حالم خیلی بد بود
مامان هلنا مامان هلنا روزهای ابتدایی تولد
پارت دوم تجربه زایمان طبیعی
ساعت ۱ شدت درد هام زیاد بود و داد میزدم که توروخدا منو سزارین کنید تحمل ندارم بعد اومدن معاینه کردن گفتن ۵ سانت شدی و اصلا سزارین نمی‌کنیم. ساعت نزدیک ۲ بود که دیگه تحمل درد نداشتم و همش میخواستم از بیمارستان و آمپول فشار فرار کنم. نمیذاشتن از تخت حتی بیام پایین ورزش کنم. من ماما همراه نگرفتم و مادرم پیشم بود ‌
اصلا هم پشیمون نیستم که ماما همراه نداشتم. ساعت ۲ اومدن معاینه کردن گفتن ۶ سانت شدی و گفتم گاز انتونکس رو میخوام گفتن باشه ولی زیاد استفاده نکنی. موقع درد فقط ازش استفاده می‌کردم. برای من تاثیر خوبی داشت.
ساعت ۳ بود که مادرم رو بیرون کردن و گفتن نزدیک زایمان هست.
درد اصلی اون موقع شروع شد و همش داد میزدم و درجه آمپول فشار رو برام زیاد کردن ولی بچه چون درشت بود به دنیا نمیومد. تا ساعت ۴ من زور کردم و گریه کردم و داد زدم
دیدن بچه به دنیا نمیاد یه ماما صدا زدن اومد روی تختم و گفت من میشمارم بعد زور بزن و همزمان شکمم رو فشار می‌داد.
یک ربع طول کشید و ساعت ۴ و ربع دقیق هلنا رو دادن بغلم .