۱۳ پاسخ

عزیزم فقط زودتر برو دکتر
هیچی مهم تر از این نیست
بدون که اولویته الان و ملاحظات مالی هم بذار کنار
دور باشه از زندگیت الان خودت رو درمان نکنی و هزینه نکنی بعدا بیشتر باید هزینه مالی و جانی بدی، بعد دور باشه این چیزا برا بچتم پیش میاد

پس به هزینه فک نکن زودتر اقدام کن برا روانپزشک♥️

سلام عزیزم داروی چی مصرف میکردی
بدون مشورت پزشک قط کردی؟

خب دوباره بروعزیزم پیش دکترت.چراول کردی داروهاتو؟

عزیزم خیلی ناراحت شم منم یه زمانی اینجوری بودم ویتامین مصرف میکنی خیلی خوبه ها برای اعصاب
حداقل اگه هزینه دکتر نداری قرص ب کمپلکس بگیر بخور خیلی اروم میشی

همه مادرا الان عصبی ان، ولی کنترل کن،علائم خستگی و افسردگیه

درکت میکنم دلوبنم هی بازی میخاد ولی من میبرمش بیرون خونه خواهرم یا مامانم
ولی تو تنهایی همسرتم ک کمگت نیست
منم جای باشم همبن مبشم
باور کن یکی از دلایلش خونه موندنه زیاده سپیده جان

گلم کاملا درکت میکنم منم وقتی عصبی میشم کنترل ندارم انگار چندروز قبل یدونه زدم تو صورتش تا شب جا انگشتام بود خیلی حالم بد بود🥺

دارو افسردگی میخوری

سلام گلم خداکمکت کنه چی شدههه
ناراحت شدم

سپیده چیشده عزیزم مشکل چیه؟؟؟

خیلی وقتابه خودکشی فکرمیکنم تولحطه عصبانیت که‌خودم وراحت کنم تام واذیت نکنم😭😭😭😭

اینقدرخودزنی کردم وزارزدم دیگه روانی شدم😭😭😭😭

توروخدا نیاین سرزنشم کنین چون واقعا میگم اصلا تواون لحظه کارام دست خودم نیست وگرنه خودم میدونم الان که بچه مابدنیااوردیم گناه دارن واینا امامشکل اینه تواون لحطه انگارمغزم ازیکی دیگه دستورمیگیره

سوال های مرتبط

مامان ماکان 🧿💜 مامان ماکان 🧿💜 ۴ سالگی
مامانا من دارم به چیزی فکرمیکنم میخواستم به شماهم بگم بابام دو روزه اومده خونمون بعد به پسرم مدام میگه بده عیبه زشته نکن
من خودم کارای بدو به پسرم میگم ولی انگار بابای من زیاده روی میکنه دارم فکرمیکنم من بچه بودم چقدر همه چیزو میگفتن زشته عیبه خیلی ناراحت شدم هیچی نگفتم گفتم مهمونه ولی واقعیت دوست دارم که بره فردا من به پسرم آزادی عمل میدم با اینکه یوقتایی عصبانی هم میشم دعواش میکنم ولی بابام بی نهایت همه چیو میگه عیبه زشته
من کلا یه بچه درون گرا بودم کلا تو خودم حرفامو همیشه ترسیدم بزنم نکنه غلط باشه نکنه زشت باشه نکنه کسی ناراحت شه وقتایی هم که حرف میزدم میگفتم نکنه حرفم بد بود یا الانم هنوز اگه یموقع یه حرفی اشتباه بزنم تا دو روز فکرمیکنم بهش حالم بده بی قرار میشم
من احساس میکنم خیلی بهم سخت گرفتن الان جوری شدم که اصلا دلم نمیخواد به پسرم بگم چیزی بده و عیب و زشته فکرکنم من ازین ور بوم دارم میوفتم
همیشه اعتماد بنفس نداشتم همیشه تو جمع دلهره داشتم استرس داشتم همیشه زیر ذره بین بابام بودم زیر ذره بین نگاه مامانم بودم هر لحظه نگاه میکردم بهشون کارغلط نکنم دیروز و امروز پسرمو بردیم پارک اصلا راحت نبودم هی میگه بابا نکن زشته پسرم دست میزنه موهاش میگه دست نزن من بدم میاد کسی دست به موهام بزنه پسرم پاشو گذاشت رو کتونی بابام گفت خیلی از دستت ناراحت شدم فردا میرم یجا پسرم تو پارک از خودش دفاع میکرد بابام بهش چشم غره رفت بیا اینور یعنی گفتم خدایا من چطور زیر سایه ترس بابام بزرگ شدم