مامانا من دارم به چیزی فکرمیکنم میخواستم به شماهم بگم بابام دو روزه اومده خونمون بعد به پسرم مدام میگه بده عیبه زشته نکن
من خودم کارای بدو به پسرم میگم ولی انگار بابای من زیاده روی میکنه دارم فکرمیکنم من بچه بودم چقدر همه چیزو میگفتن زشته عیبه خیلی ناراحت شدم هیچی نگفتم گفتم مهمونه ولی واقعیت دوست دارم که بره فردا من به پسرم آزادی عمل میدم با اینکه یوقتایی عصبانی هم میشم دعواش میکنم ولی بابام بی نهایت همه چیو میگه عیبه زشته
من کلا یه بچه درون گرا بودم کلا تو خودم حرفامو همیشه ترسیدم بزنم نکنه غلط باشه نکنه زشت باشه نکنه کسی ناراحت شه وقتایی هم که حرف میزدم میگفتم نکنه حرفم بد بود یا الانم هنوز اگه یموقع یه حرفی اشتباه بزنم تا دو روز فکرمیکنم بهش حالم بده بی قرار میشم
من احساس میکنم خیلی بهم سخت گرفتن الان جوری شدم که اصلا دلم نمیخواد به پسرم بگم چیزی بده و عیب و زشته فکرکنم من ازین ور بوم دارم میوفتم
همیشه اعتماد بنفس نداشتم همیشه تو جمع دلهره داشتم استرس داشتم همیشه زیر ذره بین بابام بودم زیر ذره بین نگاه مامانم بودم هر لحظه نگاه میکردم بهشون کارغلط نکنم دیروز و امروز پسرمو بردیم پارک اصلا راحت نبودم هی میگه بابا نکن زشته پسرم دست میزنه موهاش میگه دست نزن من بدم میاد کسی دست به موهام بزنه پسرم پاشو گذاشت رو کتونی بابام گفت خیلی از دستت ناراحت شدم فردا میرم یجا پسرم تو پارک از خودش دفاع میکرد بابام بهش چشم غره رفت بیا اینور یعنی گفتم خدایا من چطور زیر سایه ترس بابام بزرگ شدم

۱۳ پاسخ

عیبی نداره اکثر باباها اینجوری ان
منم بابام و مامانم مهمونمن و بابام تقریبا اینجوریه ولی باباس دیگه قربونش برم
خدا حفظشون کنه
دست خودشون نی
منم به دخترم اصلا سخت نمیگیرم ولی بابام یه وقتا یه چیزا میگه که من اصلا به دل نمیگیرم❤️❤️❤️سخت نگیر عزیزم و از لحظه های بودن کنارشون لذت ببر

عزیزم سخت نگیر، چند روز مهمونه میره،منم بابام هر وقت میاد خونمون بکن نکن به پسرم خیلی میگه،اما من چیزی نمیگم،قربونش برم یه روز اگه صداشو نشنوم دلم براش پر میکشه،خدا پسرت رو برات نگه داره،به باباتون هم عمر با عزت بده،یه روزی میرسه دلت برا همین بابای سخت گیر خیلی تنگ می‌شه میگی کاشکی الن بود با همه سختگیریاش

با یکی دو روز اتفاقی نمیوفته پدره مهمونتونه احترامش واجبه چیزی نگو
اون چیزی که برای بچه تکرار میشه مهمه

بنظرم یه جوری که ناراحت نشه به بابات بگومن خودم باباجان بهش اینومیگم اونومیگم شمااومدی اینجاخودتوناراحت نکن

مامان ماکان اونموقع بچه بودی نمیتونستی چیزی بگی الان چرا از پسرت دفاع نمیکنی اگه بنظرت زیاد سخت گیری میکنه بهش با شوخی وخنده وکنایه بگو بفهمه مثلا بگو بابا بزار ماکان ازحقش دفاع کنه والا تعارف که نداریم بعضی چیزارم شما رعایت کن مثلا دوست نداره به موهاش دست بزنید واقعا اجازه نده پسرت اذیتش کنه به هرحال دوطرفه رعایت کنید

عزیزم سخت نگیر چه اشکالی داره، چندروزه دیگه
خدا حفظش کنه، من هفت ماهه حسرت اینو دارم بابام بیاد خونم، زنده بود هرروز خونمون بود به وجودت عادت داشتیم من وشوهرم وپسرم
اینقد گاهی حس بی کسی میکنم وقتایی ک تنهاییم
پدر نعمته بااین چیزا ازش دلگیرنشو

بابات کپی بابای کنه و منم کپی خودت
ولی ناخودآگاه منم دارم به بچم همون‌جوری گیر میدم و اصلا انگار دست خودم نیست

سلام عزیزم خوبی از پیامت ناراحت شدم مامان منم سختگیری میکنه

درک میکنم عین مامان من کلا جرات نداشتیم سر میز غذای مهمون باشیم اگه بودیم اینقدر چشم غره میرفت برندار نخور الان هم وقتی میرم خونش ازش میترسم
یخچال باز کنم اب بخورم .طفلک پسرم باز میکنه سرش داد میزنه
اینقدر تو بچگی بهم فشار اورد که نگو ...
ولی من دوست دارم بچم اعتماد به نفس داشته باشه
مادرم اونو ازم گرفت همیشه خجالتی بودم

درسته حرفات جای خودت ولی باباته من قربون بابام برم کاش بیاد آنقدری دپسش دارم که ...حتی مامانم الان قهریم به من و بچه هام فحش داد نفرین کرد درسته نمیرم اما ته دلم دوسش دارم کاش بیاد خونمون

چقدر تو منی! دقیقا منم همینجوری ام. وقتی حرفی بزنم یا کاری کنم که اشتباه باشه تا چند ردز حالم بده. به حرف مردمم خیلی اهمیت میدم! ازبس بابام میگفت نکن ندو نرو بازی نکن حس میکنم اصلا بچگی نکردم...

من میفهمم چی میگی،منم بچه که بودم خیلییی در محدودیت بودم،باور کن هنوزم که هنوزه بلد نیستم درست ارتباط بگیرم با دیگران،پدرم بسیااار سختگیر بود خیلی چیزا ممنوع بود و من حسرتشو داشتم،خیلی وقتا تو خلوت خودم گریه میکنم میخوام یه روز با یه مشاور حرف بزنم

خدا حفظ کنه پدرتو عزیزم سایش مستدام ....کاش پدر منم بود به دخترم گیر میداد😔 عیبی نداره از حرفای پدرت ناراحت نشو همیشه که پیشتون نیست دو روز مهمان شماست قدرشو بدون ....بخدا هر روز میگم کاش بابام بود می اومد خونم ولی حیف کاش گفتن دیگه فایده نداره 🥺

سوال های مرتبط

مامان ماکان 🧿💜 مامان ماکان 🧿💜 ۴ سالگی
مامانا خیای سردرگمم پسرم که پارک میره کسی میزنتش بهش میگم از خودت دفاع کن بزنش این که میزنه دیگه بزن بزن تموم نمیشه از طرفی چندبار پیش اومد کسی زدش این فقط نگاهش به من بود دفاع نکرد از خودش
وقتی هم میگم بزن توهم دیگه دست از زدن برنمیداره بعد میگم ماکان زدن بده دوباره میگم کسی زد بزنش انگار اینم گیج شده
اخه یبار وایسادنگاه کرد بچه چندتا زد تو سربچم منم دیدم بچم واکنش نداشت فقط به من گفت مامان با گریه بعد من به بچه گفتم خیلی کارت بدبود زدی مامانش اومد گفت خوب کرده زده حقش بوده سر راه سرسره وایساده باید میزده منم دعوام شد باهاش تو پارک بنظرشما چیکارکنم تو این مورد توپارک خیلی داستان پیش میاد مثلا یه بچه یهو بی دلیل شکم بچمو گازگرفت یه هلش میدن دستشو میکشن من همیشه بهش تذکر میدم اصلا نه کسیو هل بده نه بزنه نه لباس بکشه وقتی دیدم همه با بچم اینکارو میکنن اینم وایمیسه گریه میکنه منم دائم میگم بزن توهم حالا که داره میزنه دوباره میگم ن نزن زدن بده خل شدم
مامان گنجیشک مامان گنجیشک ۴ سالگی
چرا شوهر من اینجوره‌.همش به پسرم بکن نکن میگه .دست نزن خطرناکه میفتی دستت میشکنه پات میشکنه میمیری فلان میشی اینو نخور اونو نخور.همش فاز منفی.همش میزنه توو ذوق آدم.یه بار گفتم هوس بندری کردم.میگه تو آشغال خوری.یا چرا برا بچه پفک میخری.درصورتیکه من سالی یه بار شاید هله هوله بخرم.ولی خودش روزی ۳ وعده نوشابه میخوره ک من حالم بهم میخوره ازین عادتش..یا چون توو کوچه ماشین رد میشه بچه نباید بره توو کوچه..من با خنده از یه شیطنت پسرم تعریف کنم اون باید بزنه توو برجکم بگه پس تو چکار میکردی ک اون این کارو کرد...خب مگه حیوونه که من ببندنش جایی نره کاری نکنه..عملا خودش هیچ کاری نکنه هیچ زحمتی ب خودش نده.و بچه خودبخود همه چیزو توو خیالاتش تجربه کرده باشه..از اول همینحور بود چرا سرما خورده چرا پیپی کرده چرا اینو خراب کرده..اگه از خستگی زیاد غذا نخوره خوابش ببره غر میزنه ک چرا غذا نخورد.میگم بابا اون نفعی ک از بازی کردن میبره می ارزه به ضرر یه شب غذا نخوردن..بنظرتون چکار کنم این اخلاق گندش ترک کنه..