سوال های مرتبط

مامان نیکا مامان نیکا ۲ سالگی
دلنوشته:
راستش من از وقتی که مادر شدم از هممممه چیزم گذشتم مخصوصا اینکه همراه شد با خونه خریدنمون و شرایط خیلی سخت شد چاره ای جز نادیده گرفتن خودم نداشتم بخاطر همین اطرافیانمون سعی کردن تا ما شرایطمون یکم روبراه میشه همراهمون باشن هرچند کوچیک. مثلا برای دخترکم یه تیکه لباسی لازم داره رو بخرن تا فشاری از روی ما بردارن و دمشون گرم خیلی کمک حالمون بودن
ولی الان میدونید من حس نادیده گرفته شدن حس بی ارزشی حس تو اصلا وجود داری یا نه رو گرفتم
از اینکه دیگه کمتر کسی منو میبینه ناراحتم
از اینکه هیچکس قدردان این همه زحمتم نیست ناراحتم
از اینکه هیچکس سعی نمیکنه منو با حتی یه جفت جوراب خوشحال کنه و ازم قدردانی کنه ناراحتم
از اینکه به هرکس زنگ میزنم فقط میخوان با دخترکم حرف بزنن و سریع تماس تصویری میگیرن ناراحتم 🥲 حتی خانوادم تو این دوسالو خورده ای وقتی بهشون زنگ میزنم دیگه با من حرف نمیزنن سریع میگن بزن تصویری نیکارو ببینیم و چه روزایی که من دلم تنگ بود میخواستم حرف بزنم حتی گاهی دلم میخواست صدای یه ادم بزرگ رو بشنوم ولی پشت تماس تصویری دخترکم خاموش شدم😢( اینو بیشتر اونایی که غریبن درک میکنن روزها و شبها تنهایی بدون دیدن یه اشنایی…)🫠
از اینکه همسرم زندگی سابق خودشو داره و اصلا خودش فشاری نمیاره که بچه رو بگیر
مامان مهرسام مامان مهرسام ۲ سالگی
نمیدونم مشکل از منه یا بقیه
چند روز پیشا رفته بودیم استخر پرورش ماهی که ماهی بخریم، شوهرم رفت ماهی انتخاب کنه منم با مهرسام رفتیم یه مقدار جلوتر که اردک و مرغ و... داشتن اونجا وایسیم که بچه پرنده ها رو ببینه،تو همین حین من یه بطری شیر دستم بود داشتم کم کم با مهرسام بازی میکردم و شیر میدادم بخوره
همون لحظه که ما اونجا بودیم یه خانمی که دخترش همسن و سال مهرسام بود اومدن و مادر بچه جلوتر از بچه تند تند داشت میومد، بچشم پشت سرش میدویید که به مامانش برسه و گمش نکنه، از طرفی کف اونجایی که رفته بودیم سنگ ۳سانتی ریخته بودن و به خاطر استخرماهی بعضی جاها خیس بود، بچه هه رسید به یه تیکه که کف سیمان بود و خیس بود لیز خورد و افتاد، بابای بچه همون لحظه رسید دید بچه افتاده هرچی خانمشو صدا کرد که بچه رو بگیر خانمش اصلا محل نداد فقط درگیر خرید ماهی بود،آقاهه مجبور شد بچشو بغل کنه اونم بیارتش پیش مرغ و اردکا و...
نمیدونم من زیادی حساسم یا بقیه بیخیالن، من یه جا قراره برم اکثر وقتا باید بچه جلوی من راه بره، پشتم باشه نبینمش اصلا نمیتونم راه برم اونم همچین جاهایی که احتمال لیز خوردن بچه زیاده، شمام مثل منین یا من زیادی حساسم؟
مامان دختری مامان دختری ۲ سالگی
تجربه‌ای که در مورد حرف زدن دختری دارم رو می‌خواستم باهاتون به اشتراک بذارم🥰🥰🥰
از اونجایی که من و دخترم بیشتر اوقات تنها هستیم ساعاتی که در منزل هستم فقط و فقط با دخترم صحبت می‌کنم.🤗🤗🤗
نمیدونم گفته بودم یا نه که ما اصلا تلویزیون نداریم و تلویزیون هم جایگاهی در زندگی روزمره ی ما ندارد🤪😍😍😍
به نظر من بچه‌ها آدم بزرگ‌هایی در سایز کوچک هستند که فقط ذهن بی‌نظیر آنها از نظر تجربه، آزمون و خطا از ما عقب‌تر است و در غیر این صورت فرقی با یک انسان بالغ ندارند🤭
از این رو من تمام وقایع روزانه آن‌هایی که جنبه مثبت دارند و تمام اقداماتی که در منزل انجام می‌دادم را برای او تعریف می‌کردم و گاهی اوقات هم از او در مورد مسائل ساده و ابتدایی نظر می‌پرسیدم؛ مثلا الان میوه بخوریم؟ یا موافقی بازی کنیم؟
مثلاً وقتی بیرون می‌رویم به او توضیح می‌دهم که وقتی ماشین یا موتور توی کوچه یا خیابان تردد می‌کند ما باید از کنار و با فاصله از آنها راه برویم🍃🏕
یا از او میپرسم موافقی میوه بخریم 🍑🍒
این‌ها گوجه هستند وای چه گوجه های قرمز خوشمزه‌ای🍅
هر شب قبل از خواب براش قصه میگم و گاهی قصه های تکراری میگم تا تلنگری برای حافظه اش باشه😍
پدرش هم وقتی میاد باید هر شب براش قصه بگه و جزئی از وظایفشه. هم برای ارتباط بهتر و با کیفیت تر با دختری، هم برای تکامل مغزش در ارتباط با شنیدن صدای پدرش😉🧠
دخترم هنوز دو سالش نشده بود که بیرون ساندویچ خوردیم و اون ساندویچ خودشو نخورد. بغل باباش بود گفت کیک میخوام
باباش گفت مگه مامان به تو ساندویچ نداد؟ اونم جواب داد : آره ، اما نخوردم😅
این کلمه ی اما و کاربردی که داشت واقعا جالب، صحیح و زیبا بود😉😉😉