دلنوشته:
راستش من از وقتی که مادر شدم از هممممه چیزم گذشتم مخصوصا اینکه همراه شد با خونه خریدنمون و شرایط خیلی سخت شد چاره ای جز نادیده گرفتن خودم نداشتم بخاطر همین اطرافیانمون سعی کردن تا ما شرایطمون یکم روبراه میشه همراهمون باشن هرچند کوچیک. مثلا برای دخترکم یه تیکه لباسی لازم داره رو بخرن تا فشاری از روی ما بردارن و دمشون گرم خیلی کمک حالمون بودن
ولی الان میدونید من حس نادیده گرفته شدن حس بی ارزشی حس تو اصلا وجود داری یا نه رو گرفتم
از اینکه دیگه کمتر کسی منو میبینه ناراحتم
از اینکه هیچکس قدردان این همه زحمتم نیست ناراحتم
از اینکه هیچکس سعی نمیکنه منو با حتی یه جفت جوراب خوشحال کنه و ازم قدردانی کنه ناراحتم
از اینکه به هرکس زنگ میزنم فقط میخوان با دخترکم حرف بزنن و سریع تماس تصویری میگیرن ناراحتم 🥲 حتی خانوادم تو این دوسالو خورده ای وقتی بهشون زنگ میزنم دیگه با من حرف نمیزنن سریع میگن بزن تصویری نیکارو ببینیم و چه روزایی که من دلم تنگ بود میخواستم حرف بزنم حتی گاهی دلم میخواست صدای یه ادم بزرگ رو بشنوم ولی پشت تماس تصویری دخترکم خاموش شدم😢( اینو بیشتر اونایی که غریبن درک میکنن روزها و شبها تنهایی بدون دیدن یه اشنایی…)🫠
از اینکه همسرم زندگی سابق خودشو داره و اصلا خودش فشاری نمیاره که بچه رو بگیر

۸ پاسخ

دنیا همینه... تو تنها نیستی.. هزاران مادر همین حسو دارن. مادری که چندتا بچه داره و کلی مشکل و مخارج زندگی اون قطعا چندبرابر این حسو درک میکنه..
از طرفی انقدر گرونی اومده که مردا واقعا افسرده شدن، همسرمن واقعا فشار روانی رو داره تحمل میکنه.. هر کس تو این دنیا یجور ناراحته..

من بدتراز توام خواهر..من بعدازدواجم توشهرغریب سریع باردارشدم هنوز خوودمو پیدا نکرده بودم درگیر دندون پسرم بودم دیدم ۸هفته س باردارم شوک بزرگی بهم وارد شدگفتم هدیه خداست ..حالا به همه اینا خونه خریدن قسط وام و بی پولی روهم اضافه کن.بایه خانواده همسری که باهمه چی کاردارن .توقع دارن همون مثل قبل با۲تابچه شیرخوار مهمونی بدم.همسرم کمک میکنه خداروشکر واقعا میبینه که من تلاش میکنم ولی نمیشه ۲تایی غذادادن سخته حتی باهم میان دستشویی .خانوادش حسودی ام میکنن یه ۱۰دقیقه بچه رومیگیره

منم چند ماهی هستش توی این حسم انگار با مادر شدنم تبدیل به یه ربات شدم دقیقا مثل شما غریبم احساس منو همسرم می ببینه و انگار برام کافی نیستش دقیقا مثل شما توی قزوین الوند زندگی می کنم اینکه از همه کس دور شدم و اینجا یه دوست ندارم دلم برای مجردیم تنگ شده اینکه هیچ جوره خودمو نمی تونم قانع کنم این همه سخت گیر نباشم و اینکه قرار نیست همه چیز همیشه سرجای خودش باشه اینکه یکم شل کنم قرار نیست همیشه همه چیز در بهترین حالت خودش باشه اینکه چی میشه ناهار نلین جای ساعت ۱۲ مثلا ساعت ۳ بخوره خستم از خودم من بیشتر از اینکه اینقدر به خودم اینقدر سخت می گیرم خستم کاش بتونم از این حس مزخرف بیام بیرون

بنده خدا ما هم عین خودتیم تنها نیستی من از تو بدتر بودم تازه افسردگی هم داشتم 😊

عززززیززم
منم غریبم درکت میکنم .....
مادر شوهرم اینا زنگ میزنن اگه ماهک بیداره بیایم خونتون 😑
یا اقوام همسرم میگن شام بیاین اینجا ماهک رو ببینیم ....مامانم که نگم انگار حوصله ی حرف زدن با من رو نداره ...اگه دخترم خواب باشه زود قطع می‌کنه گوشی رو ...نمیدونی چقدر دلم درد دل میخواد با مامانم ولی اصلا حوصله ی منو نداره ....دلم میخواد درس بخونم ولی همسرم زمزمه داره واسه بچه ی بعدی ...‌‌فقط داداشمه که وقتی زنگ میزنه با ماهک صحبت کنه بعدش سریع میگه گوشی رو بده مامانت با اون صحبت کنم .....
منم مال خودم نیستم احساس میکنم از آرزوهام عقب افتادم ...‌تو تنها نیستی عزیزم

منم همینم، بخدا بارها شده همزمان منو دخترم مریض شدیم ، هیچکس از من نمیپزسه چطوری البته بجز خانوادم، فقط میگن بچه ، و...

منم یک ماهی هست توهمین حسم، از غذاخوردن تا چیزای بزرگ ازخودم گذشتم و خیلی اذیتم و ناراحت و نمیتونمم درک کنم چراهمسرم کاراو فعالیتای قبلشو داره ولی من هیچکدومشونو ندارم 😔

بگیره ناراحتم
راستش خیلی ناراحتم و یه بغض لعنتی گلمو بسته
انگار من با مادر شدن تبدیل به یه روبات روح نما شدم
هیچکس احساسات و حتی وجود خودمو نمیبینه
گاهی وقتا بخاطر این احساسات حتی ناراحت میشم که چرا مادر شدم اصلا این زندگی ارزششو داره این همه از خودت بگذری 🫠

سوال های مرتبط

مامان نیکا مامان نیکا ۲ سالگی
بعضی وقتا هست که ادم حس میکنه وارد چرخه‌ی معکوس زندگی شده و انگاری هرچی بیشتر دستوپا میزنه عقبتر میره😑
من الان تو اون مرحله از زندگیم
واقعا نمیدونم چیکار کنم که این چرخه بشکنه و رو به جلو برم😑
واقعیت خستم ولی دنبال یه راه چاره ام ولی هیچی به ذهنم نمیرسه اونایی هم که به ذهنم میرسه جسمم یاری نمیکنه
خوشبحال کسایی که تو بچه داری کمک دارن حتی شده هفته ای یکبار و بیشتر خوشابحال کسایی موجودی حسابشون همیشه پره و ۹۰ درصد دغدغه امثال منو تو این جامعه ندارن
دیگه اصلا دلو دماغی برامون نمونده
برای هرچیز کوچیکی باید خروار خروار استرس بکشی بذاری رو کولت
اگه اینجوری شد چی
اگه اونجوری نشد چی
اگه
اگه
اگه….😑
خداروشکر بخاطر وجود دخترکم که پیوند منو به این دنیا محکم کرده و اگه الان دارم دستوپا میزنم و دنبال راهو چاره ای هستم فقط بخاطر این فسقل شیرینمه
درسته هر روز پوستم کنده میشه تا ۲۴ ساعت بگذره ولی همین یعنی چنگ زدن به زندگی که نمیدونیم قراره کی یه روز خوب بیاد …
مامان نیکا مامان نیکا ۲ سالگی
اینو اینجا ثبت میکنم تا هیچوقت یادم نره من دیگه بچه نمیخوام! تمااااام 😑
مدتیه فامیلو دوستو اشنا گیر دادن که حالا که دخترت بزرگ شده یکی دیگه بیار ! راستش من عمییییقا راجبش فکر کردم وبا ادمای اطرافم راجبش حرف زدم تا یه تصمیم درست بگیرم
من همیشه میگفتم بچه باید دوتا باشه!
ولی الان اینجای زندگیم که وایسادم اونم بعد گذشت تقریبا یک دهه از ازدواجم هنوز به سکان مالی که میخواستم نرسیدم وهزینه ها سرسام‌آوره
جدا از اون از لحاظ جسمی بعد حاملگی فروپاشیدم چون حاملگی وحشتناکی داشتم بدنم نابود شده الان همش مریضم و بگذریم از دیسک گردن و کمرم که هر روز شدیدتر میشه
و از لحاظ غربت که نگم براتون 🫠 تو این دوسال ۵-۶ بار شده که بدجور مریض شدم و مجبورم خودم تنهایی با حال خراب پاشم برم دکتر و بیام تا دخترکم اسیب نبینه و همش هم نباید بذارم دخترکم و خانواده متوجه حال خراب من بشن
همسرم که سرکاره شباهم خسته و هلاک میاد بی‌هوش میشه تا صبح
پس فشار این زندگی همش رو منه 😑
منم زیر این فشار جسمی مالی روحی دارم له میشم و بیشتر از این درتوانم نیست از خودم بگذرم 🫠
بچه به مادر نیاز داره حالا تنها باشه بهتر از اینه مادر نداشته باشه یا که مادر از این مریضتر داشته باشه نتونه به کاراش برسه
و فارغ از اینام سن من ۳۲ ساله! اینکه میگن سن یه عدده چرته باور نکنید
نمیخوام تو سن بالا بچه دار بشم که اون بچه عذاب بکشه از وجود پدرمادر پیرش!
و هزارتا دلیل دیگه
امروز که مریضم و حالم خرابه کسی نیست یک لیوان دستم بده باید همینجا پرونده بچه دوم رو ببندم بذارم رو طاقچه
هرکس حرفی زد یا با یه لبخند بگم باشه
و این خط - این نشون❌ بچه دوم تهدید جانی برای اینجانب دارد و پرونده بچه دوم همینجا در حضور جمع بسته میشود!🔨
پرونده مقطومه شد .🪠
مامان نورا جون💕🌱 مامان نورا جون💕🌱 ۲ سالگی
مامانا سلام اومدم یه گپی بزنیم
شما هم از تجربیاتتون در این باره بگید ممنون میشم
من یک دختر دوساله دارم و دست تنها هستم عاشق ورزشم (بدنسازی)
نمی‌دونم چرا با اینکه می‌دونم
دست تنها و حتی با یه بچه خیلی اوضاع برام دشواره ولی دلم می خواد برای بارداری اقدام کنم
تا فاصله سنی بچه هام کم باشه و بتونم کمتر از سن ۳۲سال فقط باردار بشم وبعدش دیگه هیچ اقدامی نداشته باشم برای باز داری
بنظرتون این چه احساسیه
دلم بچه می خواد
ولی تنهام و همسرم هم فقط از لحاظ مالیش با من اوکیه وگرنه دست کمک نیست و کارش هم اجازه نمیده گاها
و دخترم هم توی سن بازی گوشیه
و خودمم دلم می خواد ورزشمو ادامه بدم یا راهی پیدا کنم برای ادامه تحصیل
ولی با خودم میگم
اصلا دوست ندارم بعد ۳۲ سال اقدام بچه داری بکنم بخاطر اینکه دیگه اون موقع می‌خوام که راحت باشم و فاصله سنیم با بچه هام زیاد نباشه
مشاورم رفتم میگه سخته دست تنها
ولی همه چی به خودت بستگی داره
و این که چه احساسی خواهی داشت بعد این شرایط
دلم بچه می خواد🥹
دلم می خواد ورزش و درسم هم ادامه بدم
ولی کار آسونی نیست☕☕☕