دوستای گهوارم در جریانن مادر شوهرم اینا از ما جدا شدن رفتن خونه گرفتن برا خودشون بعد اون روز پدرشوهرم اومد خونم مامانمم نشسته بود پدرشوهرم داییم میشه برداشت گفت ک تو به این دختر نون و آب غذا نمیدی لاغرش کردی و فلان دلم درد اومد از رو حس مادر بودنم که با حرفش بهم برخورد گفتم دایی سر سفره از شکم خدم زدم اول دخترمو سیر کردم اگر غذا بخوره اگر دوست نداشت نمیخوره دیگ بد غذا هم هست گفتم صبحانه ناهار هرچی خوردم و نخوردم بهش دادم بعد پدرشوهرم ناراحت شده رفته به شوهرم گفته شوهرمم چن روزه اصلا باهام حرف نمیزنه تا اینکه امشب بحثم شد گفت داستان چیه
میگه از وقتی مادرت کنارت اومده تغییر کردی و این حرفا گفتم نخیر از وقتی دخترم دنیا اومده هیچ کس و هیچ حرفی برام مهم نیس بهم برخوره طرف هرکسی باشه جوابش میکنم گفتم بسه سه سال باهاشون زندگی کردم کوچیک بی احترامی نکردم هنوزم بی احترامی نکردم الان فقد با حرفش بهم برخورد منم جوابش کردم اون باید احترام خدشو نگه داره اول منم این حرفا به شوهرم زدم
بعد الان میگه پدرشوهرم ناراحت شده ازم گفتم هیچ ناراحتی ندارع حرفم اونا بلدن از کاه کوه بسازن کوچیک ترین حرف رو داستان کنن نکه جدا شدم ازشون انگار من یه سنگدل هسم به دخترم نه غذا هیچی نمی‌دم از گشنگی دارم میکشمش

۲ پاسخ

حرف بدی نزدی عزیزم ما اینقدر کوتاه اومدیم اینقدررر جواب ندادیم الان ناراحتیمون برا هیچ کس مهم نیست فقط دنبال اینن کسیو ناراحت نکنیم

وا حرف بدی نزدی

سوال های مرتبط

مامان گندم مامان گندم ۱۵ ماهگی
سلام به مامانای گل صبحتون بخیر
چند روزی بود که گندم دوباره بد غذا شده بود .پدرشوهرم اومد خونه براش فرنی خریده بود هرکاری کردم نخورد🤕پدرشوهرم گف پاشو ببریمش دکتر خلاصه بردیم دکتر معاینه اش کرد گفت خداروشکر گندم هیچ مشکلی نداره فقط تنهاس🥲چون تنهاس دوس نداره غذا بخوره.بهم گفت مگه مامانت پیشت نیست باید هرروز چندساعت بذاریش پیش مامانت تا غذا بخوره .نمیدونم چرا بغضم گرف گفتم نه مامانم پیشم نیس😭چقد حس تنهایی و غربت کردم اون لحظه .گف مادرشوهرت گفتم اون هست اما کمک نمیکنه
دکتر که دید چقد ناراحتم گف اشکال نداره عوضش گندم یه مامان قوی داره 🥲دروغ چرا وقتی این حرفو شنیدم ته دلم یه نوری روشن شد یادم افتاد مادرم❤پدرشوهرم گف اقا دکتر گوش هم سوراخ میکنین گف بله گف پس گوش های دختر منم سوراخ کنین😳من یه لحظه جا خوردم گفتم بابا دانیال میگه سوراخ نکنیم گف روی من پیرمردو زمین ننداز دلم میخواد کوشواره هاشو گوشش بندازیم .گفتم چشم😍و اینجوری شد که۲۳مهر گوشهای دخترم سوارخ شد.البته مدربزرگش گوشواره های طلا هم برای تولدش خریده بود❤