😭😭😭😭امروز خدا اهورا رو بهم بخشید💔😭
من یه خواهر ۷ ساله دارم سنش کمه اما دختر با درکیه در کنار بچگیش
همیشه هم مخالفم بچه رو بدم دستش ترس داشتم اما حریف حرفای مامانم نمیشم میخواد غر غر کنه و چرت و پرت بگ ساکت میشم و مامانم اهورا رو میده دست خواهرم
امروزم داد دستش و از توی اتاق داشت میومد بیرون اهورا هم بغلش بود پاش پشت موکت رفت افتاد و اهورا هم از دستش با صورت خورد زمین😭😭😭
انقد جیغ زدم و گریه کردم و هر چی از دهنم در اومد بهشون گفتم بچم هلاک شد از گریه مامانم اومد برای آروم شدن با شیر آرومش کنه همینطور ک نفس تنگی گریه داشت و شیر داد یکم
رب ساعت بعدش بالا آورد یکم بردمش سریع بیمارستان سی تی اسکن انجام دادن خداروشکر مشکلی نداشت اما باز دوباره بالا آورد ک دکتر گفت مشکلی نداره و اما مواظب باش تا صبح فقط شیر بده بهش اونم کم بده بهش و با فاصله زیاد
خدا بهم رحم کن شوهرم سرکاره دو روزه فردا میاد ..😔
درسته آرومه و کم عصبی میشه اما خیلی رو اهورا حساسیم جفتمون و بارها گفته اهورا رو دست بچه ها نده اما کی حریف مامانم میشه😔🥲😭
اما خب دیگ ثابت شد و خودشونم ترسیدن دیگ اصلا نمیدن و نمیزارم ب عیچ وجه🥲
الهی بگردم خواهرم میمیره براش اونم خیلی ترسید و گریه میکرد برای اهورا منم باهاش دعوا کردم😔😔 تازه از بیمارستان اومدیم و حرفم اینه درسته مامانا سنشون بیشتر ماست اما کاش حساسیت مارو درک کنند و عصبی نشن و جبهه نگیرن در مقابلمون🥲😔 من واقعا اذیتم بابت این موضوع🫠

۱۵ پاسخ

رقیه ببخش جریان دختر آسمونیت چیه؟

ااااخی😐اشکال نداره

چقد مامانت حرف حرف خودشه، با بچه نوزاد نمیشه شوخی کردواقعا، خدا بهت رحم کرده عزیزم، خداروشکرررررررررر، صدقه رد کن

من دخترداییم بی اندازه بی احتیاطه ، من فقط و فقط نشسته میدم دستش زنداییم هم بهم تیکه میندازه میگه وای با اینکه بچه دومت هست انگار خیلی حساسی ، میگم آره حساسم..... بذار هر چی میخوان بگن من بچه‌هام برام اولویتن

منم چند روز پیش پسر همسرم ۱۲ سالشه دخترمو انداخت سر پا بود منم دستشویی رفتم تا اومدم از درش بیرون دیدم ی صدایی اومد و دخترم جیغ اومده بود بزارن داخل گهواره سرپا با ی دست گرفته بود گهواره رو مرتب کنه از دستش افتاده بود پاهام از ترس میلرزید دخترم آروم نمیشد شانس آوردم هنوز تشکم کنار گهواره پهن بود افتاد روی اون منم هی ب شوهرم میگفتم بغلش نده سرپا اونم بچه هست خطر ناکه می‌گفت نه بلده قبلا خواهرشو نگه داشت چند بارم ناخواسته یا آسباب بازی زده ب صورتش یا کلشو کوبیده ولی شوهرم ادب نمیشه باز بچه رو میدم دستش خودش خسته میشه میده ب اون

عزیییزم
بمیرم براش🥲🥺
یه صدقه بذار کنار
مامانت هم براش تجربه شد که دیگه اصرارنکنه پسرت رو دست خواهرت بده

پسر بزرگ من که برای دنیااومدن داداشش لحظه شماری میکرد والان اینقدرکوچیکه رو دوستش داره که حدنداره..اصلانمیزارم بغلش کنه راه ببره،بهش میگم بشین رو زمین چهارزانو بزن میزارم توبغلش یکم توبغلش تابش میده دوباره ازش خودم میگیرم نمیزارم خودش بده..واقعا اتفاق یک بار میفته

منم درکت میکنم مامان منم توی خوراکی هرچ ب بچه میده هرچیم میگم نکن یواشکی میده همشم براین باوره ک ماروهم همینطور بزرگ کرده

وای خداروشکر که بخیرگذشت ولی عزیزم مقاومت کن و‌نده من خودم دوتا برادر از خودم کوچیکتر دارم یکیش ۲۱سالشه اون یکیم ۱۸بااین حال من بغلشون نمیدم مگه اینکه خودم باشم راه میرم کنارشون مامانمم میگه نده خطرناکه بچرو از سر راه نیاوردیم که اونهمه زحمت با مامانت صحبت کن بگو بخاطر کار تو اینجوری شد اگه به بچم جیزی میشد چطور میتونستی کنار بیای

عزیزم خدارحم کرده
من یسری مادرشوهرم دایارو داد بغل برادرشوهرم ۹سالشه گرفتمش ازش ناراحت شد قهرکرد گفت حساسی ولی مهم نیست مهم راحتی بچمه
توهم سربچت جدی باش

ای وای خدا رو هزار مرتبه شکرت که بخیر گذشته
منم همین مشکلو دارم همه بهم میگن زیادی حساسی
باز شوهرم بیشتر از من حساسه میگه اصلا نده دست بچها

عزیزم نترس صدقه بده دختر خاله من پسرش چهل روزش بود مادرشوهرش دقیقا به همین حالت بچه و زد زمین خداروشکر چیزی نشد بچه الان ۳ سالش

خداروشکر بخیر گذشت وی تجربه شد ک دیگه ب حساسیتت اهمیت بدن میگذره خودتو اذیت نکن

وای خدایااااا
مامانت چرا اینجوریه بش بگو حالا خوب شد
خدا رحم کرده الهی شکررر صدقه بدین بخدا

دقیقا درکت میکنم من داداشم ۱۳ سالشه بازم میترسم پسرم و بدم بغلش

سوال های مرتبط

مامان تپل مامان تپل ۱۴ ماهگی
یکماه با همین موضوع گذشت هروز منتظر مرگ کوچولوت باشی اخرین شب وضعش وخیم شد پدرم عصبی شد امضا کرد که انتقالش بدن بیمارستان خصوصی اهواز که باما دوساعت و نیم فاصله داشت با کلی بدوبدو امبولانس اجاره گرفت انتقالش دادن اهواز مامان و بابام همراهش رفتم منم کارم شده بود گریه که چه ادمی بودم ناشکری کردم داداشم تشنج مغزی میکرد طوری که فقط تو نوار مشخص بود خیلی عادی و طبیعی داشت رشد میکرد بیمارستان خصوصی یکم بهتر شد البته مامانم نمیتونست شیر بده گفتن شیرت باعث میشه بچه خفه بشه داداشم شیر خشکی شد خلاصه بیست روز دیگه با سختی و استرس گذشت و داداشم مرخص شد مامانم خوب بهش میرسید منم کمکش میکردم چند روز گذشت از مرخص شدنش که مامانم پاهاش شکست دیگه اون موقع مسئولیت بچه افتاد گردن من کنارش میخوابیدم و براش شیر درست میکردم و...یعکم بعد ترخیص از بیمارستان داداشم شده بود زندگیش از شب تا صبح گریه گریه های بد طوری بود که رو پاهام میخوابید تا صبح روی زمین میگذاشتم دوباره گریه میکرد گریش وحشتناک با درد بود دیگه کم کم قلقش دستم اومده بود و فقط بغل من اروم میشد حتی جرئت رفتن به دستشویی رو نداشتم یکروز ظهر نشسته بودیم بابام دستش رو جلوی چشم ها‌ش کشید به مامانم گفت چرا چشماش چیزی رو دنبال نمیکنه مامانم با بابام دعوا کرد گفت چرا عیب میزاری روی بچم چیزی‌ش نیست این حرف بابام باعث شد بره تو مخم هر وقت میخوابید میرفتم توی اینترنت چیزای خوبی نمینوشت توی اینترنت گفته بود نور گوشی رو چشم ها‌ش بگیر اگر بست یعنی مشکل نداره اما دادشم انگار نه انگار حتی پلک نمیزد خیلی عصابم خورد شد مامانم حرفام قبول نمیکرد میگفت مگه بچم چشه اونم نگران بود اما نمیخواست قبول کنه ادامه دارد...
مامان مهراد مامان مهراد ۱۵ ماهگی
خانوما من یه دختر ۶ساله دارم ،دخترم از بچگی نمیرفت تو پارک بازی کنه از جمع فراری بود اما عاشق اینه ک بازی کنه اونم با یه بچه و با همه کنار میاد از خودش نمیتونه دفاع کنه من بارها و بارها و بارها اموزش دادم بهش اما فایده نداره امسال پیش ۲ رفت معلمش همش میگفت بهتر شده خوب شده دیگه مثه اوایل نیست اما بعد عید باز بدتر از قبل هم شده یعنی در حدی بود که دیگه پارک قشنگ دوست پیدا میکرد بازی میکرد اما الان میاد رو پامدن میشبنه و هرکار میکنیم نمیره میگه بچه ها خیلی وحشین،با معلمشم حرف زدم میگه خوب میشه،خودمم میگم فشار نیارم بعش اما بارها رفتم مدرسش میبینم همه دارن میرقصن بادکنک بازی میکنن دختر من یه گوشه نشسته نگاه میکنه و خجالت میکشه بقران نصف عمرمو تموم کرده از بس همه چیزش سخت بود دیگه عاجزم توروقران اگه راهنمایی دارید خواهرانه کمکم کنید بخدا خسته شدم ،همش مامانم نگرانه میگه خیلی غیر طبیعی رفتار میکنه دیگه خجالتم حدی دارع،راستی ازمونای خیلی پیشرفته هم فرستادمش پیش بهترینه مشهد گفتش بسیار باهوشه
مامان دیار🧸🤎 مامان دیار🧸🤎 ۸ ماهگی
دندونی دیارِقشنگی😍🧸پریشب🥲
یچی بگم امیدوارم تجربه نکنید ولی اگه یه درصد واستون اتفاق افتادبدونید چیکار کنید😢پریشب که جشن دندونی داشتیم کلی خوش گذشت کلی مهمون داشتیم ساعت ۱۲شب مهمونارفتن منو شوهرمو مامانم و داداشم موندیم من لباسای دیارو عوض کردم بهش شیرداذم گذاشتم وسط تختمون خودمم اتاق پیشش بودم ی لحظه بلند شدم سمت میزارایش رفتم دیدم ی صدا اومد برگستم دیدم دیار نیست(کلا تو ۵ثانیه اتفاق افتاد) برگشتم دیدم بچم ب پشت افتاده رو سرامیک از رو تخت😭افتادن و‌شروع گریه همانا من دوییدم برداشتمش تا بغلش کردم شروع کرد استفراغ کردن حین گریه😭من جیغ و داد زدم مامانم اینا اومدن اتاق دیار انقد بالا اورد کف اتاق لباس من همسرم مامانم افتضاح بود بچم موقع بالا اوردن داشت خفه میشد نفسش رفت کبود شد من انقد خودمو زدم گریه کردم مامانم برعکسش کرد زد پشتش نفسش اومد ..گریه ش بند اومد سرشم چک کردیم قرمز نبود میخندید ولی حال نداشت زنگ ردیم اورژانس گفتن چون بالا اورده خیلی خطرناکه ببرید بیمارستان بردیم دکتر گفت اینکه هوشیاره و گیج نیست خوبه اگه سی تی اسکن بگیریم اون اشعه خودش مضره ببریدش خونه تا ۴۸ساعت گیجی بیحالی استفراغ تشنج داشت سریع ببرید بیمارستان کودکان سی تی اسکن بگیرید ما اومدیم خونه ولی این ۴۸ساعت گذشته چندسال از عمرمون کم شد همش دعا میکردیم که علایم نداشته باشه خلاصه که جشن دندونی ما اینجوری تموم شد🥲 و خداروشکر که بخیر گذشت🥲