اینقدر اعصابم به هم ریخته
یعنی بعضی  از آدما خیلی بی‌شعور.
ما چند ماهه خونمون رو عوض کردیم خونه قبلی اصلا بچه ها از خونه بیرون نیومدن همه هم خوب تربیت میشدن. اینجا تابستان بچه ها از صبح تا شب توی کوچه ان و به شدت بی تربیت.
یه روز پسرم رفت توی حیاط ساختمان بازی بچه یکی از همسایه های بیرون ساختمان خیلی  هم بود من به بچم گفتم باهاش بازی نکن بی ادبه با بچه های ساختمان خودمون بازی کن.
۱۰ دقیقه بعد بچم گریه کنان اومد هرچی ازش پرسیدم هیچی نمی‌گفت رفتم پایین بچه ها گفتن مامان مهرسا اومد جلوش دعواش کرد گفت چرا مامانت میگه به مهرسا بازی نکن. منم گفت شخصیت خودشو نشون داده
بعد دختر بزرگش انگار پشت در منتظر بود اومد بیرون گفت حتما تو شخصیت داری که بین بچه ها میوفتی  خلاصه منم جوابشو دادم ولی توهین نکردم به کسی .
خلاصه امروز بعد چند ماه شوهرش تو کوچه به شوهرم گفته بیا اینجا وقتی رفته گفته خودت معلومه با شخصیتی ولی خانمت که گفته بی شخصیت خودشه.
شوهرم گفته من توی خونه بودم همه چیز و دیدم برو ریشه شو توی خونه خودت پیدا کن اصلا مهرسا رو تربیت نکردین بار ها اومده آب ۵ تا خانواده رو توی ساختمان ما قطع کرد برق فشار قوی هست همش بازی میکنه باهاش اگه برق گرفتش میخوای چیکار  کنی.
رفتار دختر بزرگتم  خیلی بده.
یعنی نمیدونم بعد چند ماه این چه بحثیه  از نوع شروع کردن.
میخوام حالشونو بگیرم شوهرم میگه ولش کن

۳ پاسخ

به نظر من با آدم های بیشخصیت اصلا هم کلام نشو
هرچی بی محلی کنی بیشتر عذاب میکشند

ولشون کن

محل نده اصلا

سوال های مرتبط

مامان ONE♥ مامان ONE♥ ۱ سالگی
روز سه‌شنبه با دلوان رفتیم خانه بازی
بخوام از تجربم بگم از نظر خودم خوب بود
چون دلوان شخصیتی که بسیار وابسته منه حتی من باشم پدرشم باشه بغل منو ترجیح میده
خانواده هامونو که اصلا توجه نمیکنه و به روی هیچ کسی نمیخنده
تو خانواده بچه کوچیک داریم یکی ۹ ماه بزرگتر یکی ۷ ماه کوچیکتر ولی خوب از جایی که دلوان اضطراب جدایی داره باهشون هم بازی نمیشه
ولی وقتی رفتیم خانه کودک دیدم همه همسن دلوانن نهایت یکی یا دوماه فاصله داشتن
اولش مربی اومد باهشون بازی کرد و خوش آمد گویی کرد بعد نمایش ریتمیک و عروسکی اجرا کرد دلوان خوشش اومد و با بچه ها دوست شد ولی یکم جلوتر که رفتیم رسیدین به بازی مسی پلی متاسفانه دلوان اصلا حاضر نشد دست به اون موادی که آورده بودن بزنه و خوب متوجه شدم دوست نداره از حس لامسش استفاده کنه البته مربی گفت ایرادی نداره جلوتر بریم کم کم از این حالت درمیاد و چندشش نمیشه
دیگه کم کم بچه ها از نشستن و اجرا خسته شدن
دیدیم هرکسی رفته سراغ اسباب بازی ها و دارن باهم بازی میکنن
من به این نتیجه رسیدم همش آموزش و بازی نیست همین که داره با بچه ها ارتباط میگیره و یک ساعت دلوان از من فاصله گرفته خیلی خوبه
من تو خونه از کنارش بلند میشم شرحه شرحه میکنتم ولی اونجا عین خیالش نبود
احتمالا هفته ای یکبار ببرمش
مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۲ ماهگی
پارت ۶:دکتر گفت بهش ابمیوه بده بخوره تا میام دوباره رفت و اومد خیلی رفت و‌امد میکرد از اتاق به بیرون
برگشت و گفت زور بزن دوباره چند تا زور و نفس عمیق و فوت کن و آروم باش و دوباره رفت بیرون چند دقیقه بعد اومد داخل دوباره شروع که خوب سرشو میبینم باید زور بزنی دیگه تو کانال زایمان کاملا گوشی تلفنش زنگ خورد دستکش رو نصفه از دست باز کرد گوشی رو جواب داد و همچنان جلوی پای من نشسته بود دوباره گوشی رو گذاشت کنار و شروع کردیم زور زدن و نفس کشیدن یهو برش رو زد و یه رگ رو هم برید خون فواره میزد بیرون ازش خودش ترسیده بود معلوم بود شوهرم پشت سرم بود به اون گفت باباش بیا ببینش موهاش معلومه ها یاسی خانوم عالی بودی یه کم دیگه تموم و رگ رو‌ سوزوند و دوتا زور زدم و اون خانم مسن هم با آرنج به شکمم فشار آورد و کسری دنیا اومد خیلی درد داشتم این پنج دیقه آخر کل رگ های بدنم داشت پاره میشد فقط دست های شوهرمو با تمام وجود فشار دادم و جیغ زدم وقتی کسری اومد همه درد هام رفت انگار که منم با اون دینا اومدم همونقدر سبک شدم بچه ام مثل یه گوله برف سفید و گرد بود با صدای آروم گریه میکرد و صدای ملچ مولوچ کردنش تو اتاق پیچید دکتر دوباره رفت بیرون و بعد پنج دقیقه برگشت و منو بخیه کرد کاملا حسش میکردم ولی انگار دیگه این درد ها برام دردی نبود که اخ و اوخ کنم براش بخیه زد و گفت دو سه تا بخیه خوردی من زیبایی هم برات انجام میدم حتی به شوهرم گفت یه جوری بخیه میزنم که اصلا نفهمید یه بار زایمان کرده بخیه هاش رو زد و رفت من موندم و پسرم تو تخت کنار منتظر دکتر اطفال و همسرم حدود یک ربعی منتظر موندیم همونطوری تا خدماتی ها اومدن
مامان سبحان مامان سبحان ۱۶ ماهگی
دیشب خدا بهم رحم کرد🥲 دیروز بچم رو بردم بیرون اومدیم خونه بچم آروم بود یهو بچم خوابید تو خواب همش گریه میکرد همش با خودم میگفتم برم اسفند دود کنم برای بچم چیزیش نشه وقتی از خواب بیدارش شد همش گریه می‌کرد گریه بند نمیشد خواهر شوهرم اومد سرگرمش کرد آروم شد خواهر شوهر هم بهم گفت براش اسفند دود کن گفتم بهش غذا میدم بعد به بچم غذا دادم سپردمش دست باباش رفتم براش زغال بزارم تا اومد انگار یه چیزی خورده بود تو گلوش گیر کرده بود چ‌وضعی بود😑شوهرم که فکر میکرد نون خورده تو گلوش گیر کرده بهم میگفت بهش آب بده تا بره پایین 🤦🏻‍♀️ولی من اینکارو نکردم پشتش زدم تا یه یکم بالا اومدیکم خون هم اومد بردم بیرون زدم پیشتش تمام غذایی که خورد بود رو بالا آورد با کمی خون دیدم یه تکه پوست تخمه هم بیرون اومد😑😑گلوش رو بریده بود تا اومد بیرون 🥲🤦🏻‍♀️ از یه طرف هم مادرشوهر تا دید اومد شروع کرد به فوش دادن من عصبی بود 😅😐همش اسم‌مردن میورد 😑😒 بچت میمورد بچت فلان میشد
مامان کوهیار مامان کوهیار ۱۶ ماهگی
مامانای گلم
در مورد دیشب باز یه چیز بگم برم
بی زحمت یه حرف میخوای بزنی میتونید بدون اینکه حرفتون تند باشه بزنید
من بارها گفتم ،من با اینکه خودم روانشناسی خوندم ،کتاب های روانشناسی میخونم
روانشناسی کودک خوندم باز ادعایی ندارم وباز هم برای تربیت و آموزش بچم تحت نظر یک روانشناس هستم
چون نمیخوام تو تربیت بچم کوتاهی کنم
کدوم روانشناسی گفته ۷سالگی بچتون آموزش بدین وقتی بچه از ۴سالکی مهد میره و آموزش میبینه کاری که خودتون دلتون میخواد به مادرای دیگه تحمیل نکنید.
بچه ها باهوشن بارها گفتم من برای بازی با کوهیار اجباری نمیکنم ،ولی کوهیار باهاش چند تا بازی آموزشی کردم خودش دوست داره ،دیشب عکس پازل گذاشتم که گفتم بریم عدد بعدی یاد بگیریم
تلفظ اعداد از ۷ ماهگی میگفت و اون پازل بازی ک یا صب یا شب یا عصر هر موقع خود کوهیار آورد ما بازی می‌کنیم وقتی بچه دوست داره بگم ن مامان چون آموزشی باهات بازی نمیکنم اینو
یکم حرف میزنید به عقلتون مراجعه کنید ما که بد بچمون نمیخوایم والا مدرسه رفتم نمیخوایم بزور پای درس بزاریمش یه روش دیگه میریم جلو
بعضی بازی ها میزارم جون بعضی مامانافتن بزارید تا تجربه بشه ما هم بازی کنیم با بچمون یا من ایده از بقیه میگیرم یا شما از من پس چرا اینجا جمع شدیم