در مسیر فرزندپروری، از وقتی می‌فهمیم که یه فرد جدید قراره به جمع‌مون اضافه بشه تا وقتی به دنیا میاد و به رشدش ادامه میده، اتفاقای زیادی می‌افته.

مدیریت اتفاقایی که توی مسیر فرزندپروری می‌افته، نیاز به مهارتِ حفظ تعادل داره؛ بعضی از این اتفاقا شبیه یه لیموی خیلی خیلی ترشه، ولی زندگی کنار لیموترش‌هایی که به دستِ ما میده، شیرین‌کننده هم هدیه می‌ده.

چیزی که توی این مسیر مهمه اینه که بتونیم از شیرین‌کننده‌هایی که به ما عطا شده، برای درست کردن یه شربت آبلیموی دل‌چسب بهره ببریم و تعادل روی توی مسیر فرزوندپروری ایجاد کنیم، اینطوریه که اعضای یه خانواده می‌تونن ترشی‌های زندگی رو تاب بیارن و در کنار هم رشد کنن.

سال نود و هشت داره به انتها می‌رسه. امسال اتفاقای زیادی برای ما افتاد که بعضیاش مثل کرونا در حد جهانی همه رو درگیر کرده. اما بعضی از مسائل نگران‌کننده فقط و فقط توی خونۀ شما اتفاق افتاده، اما شما با موفقیت تونستین مدیریت‌شون کنید.

توی این قسمت از بحث روز از شما می‌خواییم برگردین و یه نگاه به سالی که داره پرونده‌اش بسته می‌شه بندازین و از لیموترش‌هایی بگید که امسال، زندگی توی مسیر بارداری یا فرزندپروری داد به دست‌تون ولی شما و خانواده‌تون ازشون شربت‌های خوشمزه‌ای درست کردین و زدین رو پشت هم‌دیگه و گفتید آفرین این درسته، به این میگیم رشد کردن و به تعادل رسیدن در کنار هم.

نوشتن از تجربه‌هاتون برای مامان‌ و باباهای دیگه، کمک می‌کنه تا اونا هم بتونن با امیدِ بیشتری از لیموترشی‌هایی که زندگی بهشون داده، شربتای خوشمزه درست کنن.

تصویر
۱۵۶ پاسخ

من پسرم خیلی بدخواب بودوهست تاساعت ۷صبح بیدارمیموندمنم تیروئیددارم وخیلی خوابالو کولیکم داشت هرشب باگریه بیدارمیشد بعدختنه بعد... .... واقعا برام خیلی سخته امادرکنارش شیرینی بودن بچم بهم این امیدومیدادکه که باعشق دوسش داشته باشم....خیلی شب ها وقتی میدیدم خوابم میادتلوزیونوروشن میکردم تاخواب ازسرم بپره آهنگ میزاشتم😝😝😝خیلی سخت گذشت اماشیرین گذشت خخخخخخخخ

من و همسرم ۱۰سال تمام چشم انتظار پسر کوچولومون بودیم از این دکتر ب اون دکتر تا اینکه خدا خواست و با یه دکترخوب آشناشدیم و خداروشکر نتیجه دیدیم و الان شده اکسیژن تو خونمون
منم اوایل بچم آروم بود ولی رفت و آمد خیلیییی زیاد بود زایمان سختی داشتم کم کم بچم کولیک هاش شروع شد و اذیت میکرد اما خداروشکر زود تموم شد اما هر روز و هر ثانیه اش شیرین ترین لحظه های زندگیمه
جوری ک الان با وجود کرونا تو خونه سرم باهاش گرمه و خیلیم حالم خوبه خداروشکر
چون تمام وقتمو پر کرده 😘

من پسرم ازروزی که دنیا اومد زردی داشت اما چون زیرده بودبستری نکردن هرکس یه نسخه داد ازعرقیجات بگیرتابقیه مسائل وحتی کرایه مهتابی طبی اما باتمام وحودزردی پسرم دوماه ونیم طول کشید وبرای ما خیلی روزهای سختی بود ازمابشات مکرر ازپسرم میگرفتن و دردآور بود بعدسه ماهگیش ختنه شد وروزختنه سخترین روززندگی بودبه روش سنتی ختنه شده به طورکامل پانزده بیست روزطول کشیدتاخوب خوب شد بعدازاون کولیک هاش ونفخ ودل پیچه هاش به نهایت خودش رسیده بود وخیلی پسرمواذیت میکردشبانه روز گریه وجیغ بهترین داروها جواب نمیدادتا پنج شش ماهگیش ادامه داشت وبعدازواکسن شش ماهگیش پسرم بی تاب وبی تاب تربود تا به الان که یکسال وده روزشه وامروزواکسن یکسالگیشوزدم نه ماهگی اولین دندونش دراوموقبلش چقدر گوش دردمیگرفت چندبارسرما خورده یکبارریه اش عفونت کرده وباز خداروشاکرم یه پسرخوشکلدوماه داریم که شده تمام زندگی منوباباش باخنده هاش خندیدم باگریه هاش گاهی گریه کردم گاهی مقاوت ووقتی خوابه دلم براش تنگ میشه ولیموترش زندگی من شیرین ترین لخظه هاروبرام رقم زده

سلام عزیزم

منم پسرم زردی داشت تا چهل روزش بعد ده روز آمد خونه خودم هیچی بلد نبود حتی حموم کردنش

از زمانی که پسرم اومده دنیا برام بهتر شده لحظه هام

اول که دخترم بدنیا اومد خیلی کلافه بودم خیلی سخت میگذشت ولی کم کم شرایط خوب شد و حضور یه نفر جدید زندگیمونو پرانرژی تر کرد

من که خدا رو شکر میکنم خدا هم بهم دختر داده هم پسر روزی هزار بار باید خدا رو شکر تو روزهای قرنطینه همش به شوهرم می گفتم اگه این دوتا قندو نباتو نداشتیم چکار میکردیم چه جوری این روزا رو میگذروندیم خداروشکر سالم هستن

شاید مفید باشه......

تصویر

سه سال بعد ازدواجمون به اسرار اطرافیان تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم منو همسرم از همون اول فقط یکی بچه میخواستیم چون جفتمون بچه دوست نبودیم وقتی فهمیدم حامله هستم تو سونوگرافی اول گفتن بچتون دوقلو هست هنگ کردم موندم چی شد چی گفت!!!!!!!وای چه روزی بود تا سه روز با همسرم دوتایی هنگ بودیم اصلا نمیدونستیم خوشحال باشیم یا ناراحت گفتیم خدا خودش داده انشالله خیره و بچه با خودش برکت میاره خلاصه حاملگی خوبی داشتم تا اینکه تو ۳۰ هفته فشارم یکدفعه رفت رو ۱۶ و اورژانسی سزارین شدم از اینجا دیگه سختیاش شروع شد که با شکم پاره دو هفته تو بیمارستان تو nicu پیش بچها بودم روزی یک ساعت میخابیدم اونم رو صندلی بعدش که چون پسرام کوچیک بودن با سرنگ و قطره چکان شیر میدادمشون از تلاش خودم برای شیر دادن نگم دیگه که چقدر عذاب کشیدم شیرم زیاد بشه اما نشد درنهایت بچها شیرخشکی شدن یکم که وزن گرفتن کولیک شدید تا چهار ماهگی چه شبایی که یکی رو پام یکی تو بغلم چه شبا که تا صبح با مادر شوهرم بیدار بودیم یا مامانم یا ابجیم شبا میامدن سرمو هرجایی میزاشتم از خستگی خواب میرفتم کولیک تمام شد تازه نفس کشیدم که واکسن ها و داستان واکسن و بی خوابیاشون بعدشم که برونشیت ریه گرفتن بیمارستان بستری شدن باز منو ابجیم چه شبایی که تا صبح بیداربودیم بهد اون باز واکسن خلاصه منو همسرم که بچه دوست نبودیم چه گریها و خندهایی که نکردیم با گریشون گریه کردیم با خندشون ضعف رفتیم درسته لیموهای ما خیلی روزای ترشی داشتن اما خندهاشون از عسل هم شیرین تره و روزای ترش رو میشوره و میبره انشالله همه نی نی ها در کنار خانواده سال خوب و خوش و شاد و از همه مهمتر سال پر از سلامتی رو تجربه کنند

من بعد دوسال از ازدواجمون پسرم بدنیا اومد خداروشکر خانواده مهربونو با ملاحضه ای دارم .با اینکه مادرم شاغل بود ولی تادوماهگی پسرم هر شب میومد پیشم و کنار نی نیمون میخوابید و خیلی لی لی ب لالای من میذاشت.تا اینکه تو دوماهگی پسرم با تب خیلی بالایی بستری میشه و دکترا خیلی نگران شدن و منی ک تا اون روز ی مامانه بچه ننه بودم(😁🙈🙈🙈) یهو ب خودم اومدم. وقتی بهم گفتن مادر و بچه برن طبقه بالا برای بستری بغض گلومو چنگ زد حتی الانم یادش افتادم اشکم درومد.از ۱۷ ام بهمن تا ۲۴ بهمن بستری بود پسرم. تو بیمارستان وقتی پسرمو میدیدن میگفتن اخخخه چ کوچولوعه اخه پسرم ریزه میزه بود و زیر سرم ک میدیدمش جیگرم کباب میشد از رگ گرفتناش ک نگم دیگ . شبا بالا سرش گریه میکردم . بعد تایم ملاقات ک بغض میکردم. اما یه چیزی باعث میشد قوی بشم اونم این جمله"الخیرو فی ما وقع" همیشه خیر تو چیزیه ک اتفاق میفته.
از بعد اون ماجرا یه مامان قوی شدم 💪
جوری ک مامانم تعجب میکرد از دیدنم😮
الان ک فکر میکنم میبینم خدا بهمون رحم کرد اگر یه هفته دیر تر خوب میشد ، و میخورد ب این ماجرای کرونا معلوم نبود چه بروزمون میومد.
خداروشکر الان لیموشیرینم بغلمه و دلم اروم.
خدابه همه اونایی ک ازین فندقا میخوان هدیه بده ایشالا🙏

سلام عید همگی مبارک.من دخترمو ک حامله بودم از همون اوایلش اذیتیم شرو شد.با حالت تعوو هاش سرگیجه شدید .وخیلی پایین اومده بود و استراحت مطلق ووووو‌...... و بدنیا ک اومد شیرمو اصلا نمیخورد .چون شیرم عصبی بود.و خیلی اذیتم میکنه نه خواب داره و نه خوب بازی میکنه فقط و فقط گریه.ولی بازم شیرینه و شرینیه خونمونه الهی فداش بشم

'

من بعد از ازدواجمون فقط یه ماهشو پریود شدم ماه دوم دیگه باردارشدم بارداری آسونی داشتم ام زایمان سختی داشتم سزارین بودم تاچهل روز هیچکار نمیتونستم بکنم حتی برای دستشویی رفتن هم یکی باید باهام میومد چون اصلا نمیتونستم راه برم اما خداروشکر پسرم خیلی آروم بود غیر از دلدردایی کع به خاطر خوردن شیر زیاد بود دیگه اذیت نمیکرد باخودم میخوابید باخودم بیدارمیشد ومیشه فقط سردندوناش یکم اذیتم میکنه اما درکل پسرآرومیه من مادر ندارم وتنهایی بچمو بزرگ کردم چهل روز اول دوتا خواهر شوهرم پیشم بودن واقعا دستشون درد نکنع خیلی کمکم کردن حالا هم لیموشیرین زندگیمون ۱۳ ماهش شده باکلی شیطنت یه لحظه میخنده دلم براش ضعف میره اگه این نبود من تنهایی دق میکردم توشهرم غریب نیستم اما نه داداشام نه آبجیم تواین شهر نیستن همین شده همه داروندارم

وا پ نظر من کجا رفت گهواره

مامانا ت رو خدا هرکی میدونه راهنماییم کنه...دختر کوچکم ک ۵ماهشه شیرخشک آپتامیل میخوره همیشه بالا میاره شیرشو عوض کردم ببلاک ۱بازم بالا میاره چکارش کنم بنظرتون؟؟درضمن خابشم خوب نیس

سلام منم دوران حاملگی سختی نداشتم ولی از زایمان طبیعی میترسیدم هرکجا ب همه سفارش میکردم منو عمل کنن..تا اخرش سر ازعمل در اوردم چن لگنم تنگ بود نتونسم طبیعی بیارم سزارین بعدش سخته بهرحال بعد اونهمه سختی دخترم دنیا اومد.تازه ۱۰ماهه بود ک خدا خاس بازم حامله شدم ولی حاملگی و زایمان دومم خیلی سخت بود تو اتاق عمل فشارم رفت رو۲۰ولی مجبور بودن عملن کنن....خلاصه دختر دومم الان ۵ماهشه خدایا شکررررتتتت دوستت دارم

من حامله گی سختی نداشتم . دوست داشتم زایمانم طبیعی باشه . کلاس رفتم و ۴ ماه اخر همش در حال ورزش بودم ولی تا هفته ی ۴۰ دهانه ی رحمم باز نشد و سزارین شدم . پسر عزیزم به دنیا اومد . نتونستم روز اول بهش شیر بدم . تو بیمارستان با سرنگ بهش شیرخشک میدادن . روز دوم متوجه شدیم مثانه م مشکل پیدا کرده بعد از بی حسی زایمان . با سوند از بیمارستان مرخص شدم . تجربه ای نداشتم ولی از شب اول خودم تنها نگهش داشتم . پسر ارومی بود و شب فقط برای شیر خوردن بیدار میشد و میخوابید . با سوند خیلی سخت بود ولی بعد از ده روز از اون هم راحت شدم . از دو ماهگی پسرم دل درد و استفراغ های جهشی ش شروع شد . متوجه شدم آلرژی داره . نه فقط به پروتئین گاوی . به خیلی چیزای دیگه . رژیم رو شروع کردم تا امروز که ۹ ماهش شده . هر لحظه خدا رو شکر میکنم که این لیموی خوشمزه رو با ما داده . همسرم همیشه کنارم بود . لیموی ما هر روز بزرگ تر و شیرین تر میشه . ما هر روز بیشتر و بیشتر عاشقش میشیم

سلام خسته نباشید پسرم یک سالو یگ ماهشه خیییلی ب سینه می جسبه اصلا غذا نمیخوره خیییلی هم بد خواب علتش چی میتونه باشه

همه درموردترشی های بچه هاشون نوشتن.ولی امسال برای من ترشی های دیگه داشت.زندگی شیرینی داشتیم ومنتظرنی نی.ماهم مثل بقیه وقتی نی نی امدمشکلاتی داشت مثل زردی،شب زنده داری ولی اصلاتحملش برام سخت نبود.تااینکه نی نیم سه ماهش شد.برای همسرم پاپوش درست کردن وبرای اینکه مالشوبالابکشن چهارماه بازداشتش کردن بدون مدرک.چهارماه کلاتودادسراودادگاه بالاوپایین میکردم.توهمین فاصله فهمیدم بهم خیانت کرده.باورش برام سخت بود.چون عاشقانه منوپرستش میکرد.توتمام اون روزای سخت که بعداززایمان ودردبچه داری تنهاالبته درکنارخانواده عزیزم میگذروندم فقط لینوشیرینم بودکه بهم انگیزه ادامه میداد.تواین فاصله چه زخمهایی که ازخانواده همسرم نخوردم.بعدازآزادیش نتونست،نذاشت که ازش جدابشم.عزمموجزم کردم دوباره زندگیموبسازم.مادربزرگ عزیزم به رحمت خدارفت وخیلی اتفاقای ریزودرشت دیگه.اماالان کنارکوچولوی شیرینم وهمسرم دارم زندگیموادامه میدم.زندگیم تقریبابه روال قبل برگشته.ازخدامیخوام توسال جدیدتن عزیزامونوبرامون سالم نگهداره ودرعوض تمام تلخی های سال پیش برامون شادی بیاره.اگراین نی نی شیرینم نبودشایدتحمل یک روزازروزای پارسال ناممکن بود.اون بودکه توتمام روزای تلخ باخنده هاش شیرینیه دوباره روبه زندگیم آورد.❤

پسر من نارس بدنیا اومد و اون روزایی که تو بیمارستان تو دستگاه بود خیلییی سخت گذشت واقعا روزای عذاب اوری بود ولی بجز اون روزایی که تو بیمارستان بستری بودو منم مجبور بودم پیشش باشم و هیچیم از بچه داری نمیدونیتم واقعا سخت بود ولی همون بیست روز تو بیمارستان باعث شد کاملا مادر بودنو یاد بگیرم دیگه هیچوقت سختم نبوده تا الان که به سن رسیده خیلی خوشبختم که یه نی نی سالم دارم خدایا شکرت

سلام خانما من پسرم ۸ماهشه و رفلاکس معده داره ..بنظرتون ایرادی نداره بهش بسکویت مادر بدم

دختر منم همش رفلاکس داره و شب ها مخصوصا خیلی گریه میکنه 😭

من تو شهریور ۹۷ یه بارداری نافرجام داشتم ک با تشکیل نشدن قلب ب پایان رسید درست ۳ ماه بعد دوباره باردار شدم و جالبتر اینکه اولین سونو ک رفتم تاریخ زایمان زد برام روزی ک بچه اولم سقط شد پسرم تا روز آخر اسم نداشت شب اخر خواب دیدم ک اسمشو ایلیا گذاشتم صبح ب گوگل پناه اوردم و فهمیدم اسم امام علی که همونو انتخاب کردیم پسرم عجله داشت و بجای ۱۰ مهر ۲۶ شهریور بدنیااومد تا ۲۰ روز ساکت بود بعد اون گریه های شبانه ش شروع شد من از فرط بی خوابی ب قدری زرد و لاغر شده بودم ک حد نداره و بلخره تو سه ماهگی خواب اقا پسر تنطیم شد و واقعا شیرینه بچه شیرین وقتی میخنده خدارو شکر میکنم نگام میکنه خداروشکرمیکنم که تونستم طعم مادر شدنو بچشم و برای همه چشم انتظاراهم دعا میکنم

من عاشق بچه بودم خانواده شوهر اصرار که بچه بیار مامانم میگفت زوده خلاصه بعد از یک سال با اینکه باشگاه میرفتم و اینا یکم سرگیجه و ضعف های شبانه به زور تست گرفتم و خیلی ناباورانه فهمیدم باردارم یه حامله گی آروم و بدون استرس داشتم که ممنون همسرم هستم و خدا یه دختر ناز بهم داد و خیلی از خدا ممنونم و الان هر وقت بهم لبخند میزنه هزاربار خداروشکر میکنم 🙏🙏

منم همسرم بعد ۷ سال انتظار محمد بهون داد چون ای وی افی بودم بارداریم سخت گذشت تا بدنیا امدنش سه بار بستری شدم ۳۷ هفته ب دنیا امد مشکلی تنفسی داشت زردیم داشت یه هفته بستری شد خیلی سخت بود بعدش کولیک اذیتش می کرد ولی با همی سختیا شیرین بود

از وقتی سورنا ب دنیا اومد روزی ماهم چند برابر شد سورنا تموم زندگی ننو باباشه

من وهمسری وقتی تصمیم گرفتیم نی نی داربشیم پیش دکتررفتم برسون نوشت چون قبلش کیست داشتم. یه روزبامادرشوهررفتم سونودکترسونوبهم گفت خانم بلندشوشماباردارنمیشی تنبلی تخمدان داری. وای نمیدونیدانگاردنیاتوسرم آوارشده بودمن که ازتنبلی چیزی نمیدونستم. تایک هفته کارم شده بود ریه همش گریه میکردم خیلی دلم شکسته بودتااین که رفتم پیش یه دکترمتخصص گفت من این سونو وقبول ندارم یه جای دیگه بروس نو. وقتی رفتم سونواینباردکترسونوگفت تخمدان هات هردوآماده باروری هستندکی گفته تنبلی داری. ومن بازم ناامیدازلطف خدابودم که به 1ماه نکشید فهمیدم باردارم. بارداری خوبی داشتم تاماه آخ که شکمم حسابی ترک خورد وخون میومدآتیش بودازسوزش گریه میکردم بالا پائین می‌پریدم اماطاقت آوردم پسر گلم 40هفته به دنیااومد. تا2هفته خیلی آروم بودولی بعدگریه های شبانش شروع شدوتا2ماه کولیک داشت که باهزارترفندصدای سشوارجاروبرقی و... میخوابیدامابازبعدریفلاکس شدید رفت که خیلی هم خودش اذیته هم من. گاهی وقتا ناشکری میکنم که خدایاچرابچه انقدی امابازوقتی شیطنت هاش لبخندش لوس کردناش میبینم همه چی ازیادم میره وخداروشکرمیکنم به خاطرلیموترشی که به ماهدیه دادوزندگی ماراشیرین ترکرد

منم خدا بهم ي دختر ناز هديه داد بعد ٢سال زندگي با خواسته ي هم بچه دارشديم قبلش يدونه سقط كردم و خيلي سختي و درد كشيدم و بيمارستان بستري شدم اخرشم كورتاژم كردم باسن ٢٤ سالگي بعد آواي نازم و باردار شدم هيچ وياريم نداشتم با كلي خوشي گذشت و ٢٣ كيلو اضافه وزن اوردم و حتي اون چيزايي هم كه دوست نداشتمم ميخوردم هنوزم همه ازاينكه چقد گنده شده بودم ميگن واينكه گذشت تا ٣٩هفته و ٤ روز توي بيمارستان عرفان نيايش عزيز دلم سر اذان ظهر ١٢:٣٧دقيقه به دست بهترين خانم دكتر از لحاظ با ايمان بودن و كار درست به دنيا اومد ومن درگير زردي آوا شدم ٣ روز و بعدش همش تب و لرز ميكردم همش دلم درد ميكرد اشتها اصلا نداشتم زايمانم اصلا درد نداشت ولي غافل از اينكه من سنگ كيسه صفرا داشتم و با بدبختي تمام با كلي درد ٥ ماه دوام اوردم كه دخترم شير خشكي نشه ولي يروز حالم بقدري بد شد كه رفتم بيمارستان و عمل شدم بگذريم ولي گذشت تا گذشت اما الان ليمو ترش من شده همه ي هستي من بدون اون ي ديوونه ي تمام عيااااارم دوست دارم آواي من

من دوران بارداريم از دو ماهگي ورم كردم اول از پاهام شروع شد.همه تعجب كرده بودن ك چرا انقد زود ورم كردم هرروز بدتر ميشدم قبل بارداري ٧٣ كيلو بودم هفته آخر بارداري واسه كنترل رفتم دكتر ٩٠ كيلو شده بودم همش تحت كنترل دكتر بودم ازمايش و سونو پشت هم ميدادم و فشارمو كنترل ميكردم ولي همه چي سالم بود.تا اينكه موقع زايمانم رسيد و خودم خواستم سزارين شم پسرم به دنيا اومد تا ٥ روز مداااام دلدرد و نفخ و سر درد داشتم تا اينكه شب ٥م ساعت ٤ صب تشنج كردم و مادرم ميگفت پاهاتو ي جوري به زمين ميكوبيدي ك ما فك كردم الان بخيه هار باز ميشن.منو بردن دكتر تو بيمارستان دوباره تشنج كردم از هوش ميرم منو ميبرن اتاق احيا و با شوك و تنفس مصنوعي برگشتم.٣ روز توي آي سي يو بودم زبونمو بريده بودم بهاطر تشنج.پسرم ازمن دور بود😞😞 تا ٧ روز پسرمو نديدم.دكترا تشخيص اكلامپسي دادن و داروي تشنج و فشار ميخوردم.برگشتم خونه تا ٤٠ روز تو خودم بودم و حالت افسردگي داشتم.و پسرمم مداااااام گريه و دلدرد داشت و الانم ك ٦ ماهشه همون گريه رو داره
ولي من ب روي خودم نميارم با اينكه خيلي خسته ام و كسر خواب دارم.ولي روزي هزاررررر بار خدارو شكر ميكنم ك پيرم بي مادر نموند.الان كنارمه و شيرين ترين ليمو ترش زندگيمه😍

بله الان ۷ماهشه

سلام من و شوهرم هردوتا مون تالاسمی مینور داشتیم رفتم پیش یه دکتر خوب برام آزمایش ژنتیک نوشت آزمایش دادیم به لطف خدا گفتن مشکلی برا بچه نیست بعد نه ماه حامله شدم دخترم اولش که بدنیا اومده بود خیلی آروم بود اصلا اذیتم نمیکرد ولی الان خیلی بهم وابسته شده هرکاری یا بازی که میکنه باید من کنارش باشم ولی بااین همه اذیتش ولی خیلی هم دوستش دارم واقعا که بچه شیرینیه زندگیه مخصوصا که دختر باشه

دختر من خداروشکر هیچ مشکلی نداشت
ن دلدرد ن بالا اوردن ن شب بیداری ن بد قلقی
تنها مشکلم این بود ک سینه هام سر نداشت و دخترم نگرفت با اینکه 50روز با رابط تلاش کردم و هیچ فایده ای نداشت
همیشه هم میگم من دیگه بچه نمیخام چون توانایی شیردادن ندارم

منم بعد ۷ یال ازدواج با تنبلی تخمدان شدید رفتم دکتر آزمایش و سونو دادم گفت خانوم بهتره اقدام کنیدفهمیدم ک منظورش اینه ک ممکنه نازاباشم ۳ ماه تا ۶ ماه هم میشد ک پریودم باز نمیشد ولی با این وجود سونو آزمایشام خوب بودن نذر حضرت ابوالفضل کردم ک باردار بشم ۵ ماه دکتررفتم پشت سر هم ولی هی ازمایشم منفی میشد و من باچشم گریه میومدم خونه آمپول میخوردم تا پریودم باز بشه تا بعد ۴ ماه ک دیگ امیدمو از دست دادم سر نماز انقدر اشک ریختم همه بمن میگفتن با این مشکل احتمال بارداریم خیلی کم ولی ماه بعدرفتم بی بی چک زدم منفی شد با چشم گریه رفتم دکتر ولی دکترم نبود ک آمپول بزنم یه دفع زیر دلم شبا تیر میکشید کمر درد گرفتم سینه هام درد گرفتن هفته بعدش ک خواستم برم دکتر رفتم ۶ صبح بی بی چک زدم با وجودی این ک میدونستم باردار نی جلوچشم هام بی بی چک مثبت شد از خوشحالی رفتم تاریخ و نگاه کردم دیدم تولد حضرت ابوالفضله ۲۲/۱/۹۸ دکترم کلی حالت تهوع سر سفره نمیتونستم حتی بشینم ولی ارزششو داشت دکترم گفت دختر بارداری گفتم پسره نذره رفتم غربالگری ۱۲ هفته گفت خانوم یه قلنبه تو پاشه دیگ فهمیدم حضرت ابوالفضل حاجتمو داده از زایمان طبیعیرمیترسیدم رفتم دکتر گفت خانوم بچتون نشسته حالت بریچ سر نماز بچمو قسم دادم ب حضرت ابوالفضل ک تکون نخوره باورتون نمیشه بچم تا ۹ ماه نشسته بود توشکمم بعدش اورژانسی سزارین شدم الان دیگ زندگیم شده سیدابوالفضل خدا خیلی دوستم داشت ک این نعمت خوشکلو بمن داد

من و همسرم به علت شغل ایشون کاملا دور از خانواده هامون هستیم، سال گذشته سالی بود که خدا یه فرشته کوچولو نصیب ما کرد و فقط یک ماه و نیم تونستم از تجربه و کمک خانواده ام استفاده کنم، اما با شوهرم دوتایی رو پای خودمون ایستادیم و سختی های بزرگ کردن کوچولومون رو در کنار هم به دوش کشیدیم
از کولیک و شب بیداری ها و...
خلاصه الان تو سال جدید یه فرشته نازنازی کنارمونه و سه نفری سال رو تحویل میکنیم

منم بگم 😁من یه پسر 6سال دارم که خودم خیلی دوس داشتم پسرباشه ولی برعکس همسرم دختردوست داشت خلاصه وقتی فهمیدیم پسره خیلی خوشحال بودم اسمشم ازهمون روزی که باردارشدم به نیست حضرت ابوالفضل اسمشو گذاشتم ابوالفضل اصلا یادم نمیادبی قراریاشواذیت کردناشو چون الان یه دختر یک وسالوهشت ماه دارم که دوبرارپسرم داره اذیتم میکنه ولی تا جایی که یادم میاددوتاشون نه تو واکسن نه توشیرخوردن نه تو زردی گرفتن اذیتم نکردن الانم یه روز باهم خوبن یه روزباهم درحال دعوا کردن ولی من عشق میکنم وقتی دوتاشونو درحال بازی کردن میبینم خانوادمم ازم دورن ولی با وجوداین دوتا فرشته هیچ غصه یی ندارم😊

سلام ما تو هفته اول عروسیمون من حامله شدم و الان پسرم دوساله خیلی خوبه ولی ناراحتم از این ک شوهرم اصرار داره ی بچه دیگ بیار ولی بچه خیلی حوصله میخواد ک من ندارم

پسرم شده تمام شربت شیرینیه زندگیمون.بچه ک میاد زندگی شیرین تر میشه.درسته مادر بودن سخته ولی بغل بچم می ارزه ب همه سختیاش.

گمگ

ما هم بعد از ده سال چشم انتظاری خدا یک فرشته بهمون داد. نگم از حاملگی سخت و استراحت مطلق خیلی سخت گذشت اما شیرین گذشت. بعد زایمان هم خیلی اذیت شدم مجبور شدم دوباره برم اتاق عمل صفرامو عمل کنم. چقدر گریه کردم بعد از ده سال چشم انتظاری و حاملگی سخت و سزارین و فرشته چند روزه تو بذاری دوباره بری اتاق عمل خیلی سخت بود ترس از اینکه دیگه بهوش نیام چی میشه ...اما گذشت خداروشکر این وروجک هم که شده همه زندگیمون واقعا.خدایا شکرت

سلام..من وهمسرم خرداد سال 93 عروسی کردیم .چون خونه مادرشوهرم زندگی میکردم به همسرم گفتم تازمانی که خونه ی خودمون نرفتیم اسم بچه رونیار اونم قبول کرد بعداز 5 سال اقدام کردم به بارداری که نشد بعداز گذشت 10ماه من باردارشدم. ..همسرم خیلی پسر دوست داشت من حاملگی بدی داشتم تا آخر بارداریم ویار وکمردرد شدید.اما گذشت وتا موقع زایمان ..
زایمانمم خیلی سخت بعداز 18ساعت درد به زور زایمان کردم با بخیه ی خیلی..پسرم هم زردی داشت وهم کولیک.20روزشم که بود ختنه اش کردم...کلا شبا تا صبح بیدار همش بغلم خیلی سخت گذشت اما شیرین ..والعان هم همونطور...خداروشکر میکنم به خاطر داشتن پسری سالم. .خدااایاااااا شککررررررت

روزي كه فهميدم باردارم همش غصه ي نداشتن پدر و مادرم رو ميخوردم استرس اينكه وقتي بدنيا بياد مادري نيست كه ازم حمايت كنه
وقتي هيراد جوني بدنيا اومد اقوام كنارم بودن و تنهام نزاشتن مثل مادر نبودند ولي كم نزاشتن و شباهت هيراد جوني به پدرم دل گرم كرد
هرروز كه ميگذره به بزرگي خدا بيشتر پي ميبرم كارهاي شيرين پسري تمام دنيامو پر كرده و استرس هاي من از نبود پدر و مادرم كمتر
خداروشكر

سلام من مامان مهزادخانوم هستم مهزادخانوم ماالان۱۵ماهشه وهرروزدلم میخوادقورتش بدم بره تودلم😍منوهمسرمدی۹۲عقدکردیم وبعددوسال عقداردیبهشت۹۴عروسی گرفتیم بعدعروسی نقل مکان کردیمومنم دانشگاهموتموم کردم بعدش دانشگاه همسرم شروع شدخلاصه ب همین منوال گذشت وهردومون تصمیم گرفتیم خونوادمونوبزرگترکنیم فروردین۹۷علایم بارداری روداشتم ودرست بودبارداریه عاللی داشتم اروم و باعشق روزامیگذشت ودکترم باتوجه ب ریزبودن فندقمون گفت طبیعی بایدباشی وهمونم شدساعت۱شب ۲۹اذرکیسه ابم پاره شدورفتم بیمارستان هیچ دردی نداشتم ولی چون تنهابودم ترجیح دادم بستری شم تحت نظرباشم تاساعت۱۲ظهرکم کم درداب سراغم اومدن وباماساژوورزش ساعت۶دخترگلمون بدنیااومدخیییییلی لحظه زیباورویایی بودمادرموخواهرم وشوهرم فقط اشک میریختن باورم نمیشدبتونم زایمان کنم بعدزایمان۳روزبخاطرزردی بیمارستان موندوکنترل شدومکافات سینه گرفتن بوداماخب گذشت اونروزاوخیلی شیرین هم گذشت مامانای ک باردارین اصلانگران نباشیدوبدون استرس وباتوجه ب حرفای دکترتون این روزاتونوبگذرونین ❤❤❤❤❤❤❤❤❤

برای من دوران بارداریم عالی بود ویار نداشتم حالم خیلی خوب بود ولی زایمانم خیلی پر استرسو طولانی بود خیلی عذاب کشیدم دخترمم که بعد از دو هفته گریه هاش شروع شد روزا ناآروم بود ساعتها میرفتم بیرون توی خیابونا میچرخیدم که بخوابه چون فقط بیرون آروم بود ولی بازم یه وقتایی توی خیابون چنان گریه میکرد که واقعا مستاصل میشدم که چیکار کنم فقط میدویدم سمت خونه غروبا نهایت گریش بود دیگه اینقدر سرپا راه میرفتم تکونش میدادم که بالاخره ساعت ۱۱ شب میخوابید یادم نمیره هر وقت میخوابید دیگه خسته و کوفته میرفتم پشت پنجره ماه رو نگاه میکردم میگفتم خدا رو شکر امروزم تموم شد اونموقع کانادا بودم دست تنها هم بودم تمام آرزوم این بود که بیام ایران خانوادم کمکم کنن یه کم استراحت کنم الین اونجا شبا میخوابید فقط واسه شیر بیدار میشد اینجوری منم شبا استراحت میکردم تا اینکه بعد از ۲ ماه ونیم اومدیم ایران من خوشحال از اینکه پیش مامان اینا هستم و استراحت میکنم ولی الین از همون روزی که اومدیم تا الان که ۸ ماهش تموم شده خواب شبش به هم خورد و من تا صبح بیدار میموندم از قبل خسته تر و داغونتر شدم دیگه از شبا میترسیدم متنفر بودم از شبا چون واقعا سختم بود الین خیلی اذیت میکرد نیم ساعت به نیم ساعت بیدار میشد گریه میکرد ولی صبح که میشد خند هاشو میدیدم کل خستگیم یادم میرفت اینقدر انرژی میگرفتم که اصلا انگار نه انگار شب تا صبح بیدار بودم الان گوش شیطون کر فقط دو شبه که خوب میخوابه منم میتونم بخوابم. با همه خستگیام هر لحظه خدا رو شکر کردم به خاطر دختر شیرین و باهوش و سالمی که بهمون داده و وقعا شربت آبلیموییه که حرف نداره شیرینیش در ضمن من عاشق شربت آبلیموم😍😍😍

من اصلا حاملگی خوبی نداشتم یعنی جفتم پایین بودتا۴ماه فقط دراز کشیده بودم بعدشم کمردرد خیلی داشتم زایمانمم ک ۹ساعت دردشدیدخوردم ولی بادیدن صورت دخترم آروم شدم دخترمم کولیک داشت تا۴ماهگی شباتاصب باهاش بیداربودم ولی خداروشکر الان خوب شده خیلی دختر خوبی شده شوخی هاش ک بهم بیشتر انرژی میده😊😘

(غذا نخوردن)سلام ،
قصه و ماجرای به دنیا اومدن پسرم همش به کنار،الان پسرم یک سالو چهار ماهشه اصلا علاقه ای به خوردن غذا نداره یعنی وقتی هم چیزی ندم تا گشنه شد بیاد غذا بخوره ،میاد شیر میخواد.
جوییدن بلد نیس باید غذاشو له کنم و اگر از غذای خودمون بدم دهنشو باز نمیکنه به زور هم میدم حالت تهوع بهش دست میده و همرو تف میکنه بیرون
من جدن ناراحتم دلم میخواد وقتی سفره پهن میشه بیاد بشینه سر سفره اما همش سرپاست و میجرخه(اینم بگم کلا بچه ارومیه شلوغ نیس که شیطونی کنه و اهل بازی باشه )از خوردن غذا فرار میکنه.
لطفا از تجربیات و شنیده هاتون بهم بگید و کمکم کنید برای غذا خوردنش،راستی اشتها اور هم میدم زیاد تاویر نداره
واقعا روحیه ام خرابه و فکرم درگیر بدغذاییشه

دلیار دلبر من از همون اول نوزاد خوبی بود.. بزرگترین لیمو ترشی ک شیرینش کردیم این بود ک سعی کنیم بفهمیم گریه هاش چ معنی میده تا بتونیم نیازشو‌برطرف کنیم‌و این شد ک از نت زبان کودک رو دانلود کردیم و الان راحت میفهمیم چی میگه و چی میخواد.. خدا ب همه نی نی ها سلامتی بده..

من بارداری خیلی سختی داشتم اولش که تا دو ماه قلب پسر تشکیل نشده بود لکه بینی داشتم استراحت دادن بهم دکترم میگفت باید بچه رو کورتاژ کنی منو باباش اصلا راضی نبودیم تا اینکه دکترمو عوض کردم دارو جدید تجویزکرد برام خدارو شکر قلب بچم تشکیل شد بعد ویار داشتم تا هفت ماهگی دندون درد ولم نمیکرد شب و روز گریه میکردم تموم دندونام تو بارداری پوک شده بود کم خونی شدید و ترویئد گرفتم نه کامل تو ازمایشگاها بودم اما زایمان راحتی داشتم پسر گلم به دنیا اومد شده عشق مامان باباش هر چند شب و روز کارش گریه بود من تا چهل روز همه چیزم خوب بود بعد یک ماه خون ریزی شدید گرفتم افسرده شده بودم بازم خدارو شکر میکنم بخاطر پسر خوشگلم و همسر عزیزم تحملمو بردم بالا سعی کردم همه درد دامو فراموش کنم الانم پسرم هشت ماهشه شبا تا دو شب بیداره میکه عه عه مثلا صدام میزنه نخواب با من بازی کن قربونش برم عاشقشم😘😘😍😍

من خیلی بعد زایمانم اذیت شدم و شدیدا درد داشتم و هیچی نمیفهمیدم از بچم ولی خب همین که بچم سالمه خداروشاکرم و اینکه اون روزا تموم شد و حالا حالمون بهتره خداروشکر..
ان شاءالله کرونام زودتر بره تا زندگیمون به روال قبل برگرده.

من دوبارباردارشدم که هردوبارش سقط میشددومی که سقط شدخیلی افسرده وناراحت بودم گفتم حتماقسمت نیس که مامان بشم جلوگیری کردم تااینکه ماه رمضون فهمیدم باردارم بااینکا جلوگیری هم میکردم روزش خیلی گریه کردم به شوهرم گفتم دیگه توانشوندارم بازم سقط بشم شوهرم خیلی دلداریم میدادتااینکه دوماهم شددیدم خوتریزی کردم خیلی ناراحت شدم زودرفتم دکترزودی برام سونونوشت رفتم سونودادم گفتن بچه سالمه فقط جفتت امده پایین که بااستراحت ورعایت بعضیاخوب میشی شوهرم هم توراه سونونذزکردم شیرینی بیاره برااامام حسن توسل کردبه خداوبعدش به اهل بیت وامام حسن که بچمونوسالم نگه داره تااینکه به پنج ماه رسیدم ورفتم سونوجنسیت که گفتن پسره شوهرم گفت اسمشوحسن میذارم بارداری پزاسترسی داشتم تااینکه به زایمانم نزدیک شدم ومن هچ دردی نداشتم به چهل هفته رسیدم دریق ازیه دردرفتم سونوگفتن اب دورجنین کم شده بایدبری بستری شی دوروزتمام بستری بودم وهی امپول فشارمیزدن ومن دردم نمیگرفت تااینکه خدایه دکتری برام فرستادکه خیلی کمکم کردبرازایمان چون خواستن ببرنم اتاق عمل ولی دکتره قبول نکردگفت گناداره بعدازاینکا دردش امدوکلی دردکشیدعملم بشه صبرکنیدحین زایمانم رگای دستم پارع شدن وبااون همه دردداشتن برام رگ پیدامیکردن بچم داشت خفه میشد....ولی تالیموشیرینمودیدم هرچی دردواذیت یادم رفت الانم دوماهشه بااینکه اذیتم میکنه ولی بایع لبخندش،همه چی برام اسون میشه خدایاشکرت

من پسرم روکاملا ناخواسته باردارشدم توشرایطی ک کلی برنامه ریزی براآینده ام کرده بودم وکلی افکارفهمیدم باردارم چقدرروزهای سختی بود ن من بچه میخواستم نه همسرم ولی راضی ب چیزدیگه هم نبودیم بارداری ب نسبت خوبی داشتم اولش فقط ویارسخت داشتم ولی ی زایمان فوق العاده عالی وخوب ولی بعدش پسرم ازهمون شب اول بیمارستان دل دردشدید داشت تا۴۰روزگیش شاید کلا ۵ساعت خوابیدم ولی گذشت بوسختی والان ماشاالله یک پسرمثل دسته گل وشیطون دارم خداروشکر ک فقط پسرم سالمه بقیش مهم نیست

من تا چهار ماهگی ویار شدید داشتم بعدش خوب شدم خدا رو شکر وزنگیری خودم و بچم خوب بود فشار و قند و ورم نداشتم فقط بعضی وقتا ترش میکردم زایمانم خیلی سخت بود کیسه آبم پاره شد و از 2شب تا شش عصر روز بعد درد کشیدم تا جوجوم دنیا اومد تا ده روزگی که مادرم پیشم بود ولی خیلی اذیت شدم چون بیدار میموند و کولیک داشت چیزی حدود پنج ماه وضع همینجور بود شوهرم هم فکر می‌کرد مربوط به شیر منه نمیذاشت حتا چایی بخورم😣😣 بعدش که بردیمش دکتر با مامانم مشخص شد از بس شیر می‌خورد دل‌درد میشد و خوابش نمی‌برد... خداروشکر بعدش خوب شد و تا الان تقریبا الحمدالله مشکل خاصی نداشتم فقط تنها مشکل من اینه که اگه خدایی نکرده مریض بشه دارو دادن بهش از کار کردن تو معدن سختتره😉 بیچارمون میکنه تا میخوره بعدشم همرو بالا میاره😭ولی جیگر منه پس دوست‌داشتنی من دوستت دارم
عید همگی مبارک
به امید سالی به دور از بیماری و رنج و ناراحتی🙏🙏🙏🙏

سال 98برای ما سال سختی بود اولش که همش در گیر پسرم بودم چون پسرم با عفونت تو خونش به دنیا اومد و کم کاری تیروئید داره بعدم تازه بعد 9ماهگی پسرم که رفتم سرکار فهمیدم که تومور مغزی دارم اولش برام غیر قابل باور و وحشتناک بود ولی چند روزه خودمو جمع کردم و با کمک حمایتای بسیار همسرم خودمو برای عمل جراحی اماده کردم الانم 3ماهه عمل کردم خداروشکر که خیلی عملم عوارض کمی داشت الان به روال عادی برگشتم خیلی روزای سختی روگذروندیم ولی این ترشی ابلیموی زندگی رو باشیرینی عشق و از خود گذشتگی گذروندیم.💟

ما حدود یک سال چشم انتظار این مخمل بودیم. دیگه آخراش کم اوردم و فک کردم واقعا قسمت نیس که مادر بشم ولی به شکل معجزه آسا تو اوج ناامیدی باردار شدم .تک تک ثانیه های بارداری در کنار همسرم برام لذت بخش بود با این که من ۶ سال تمام به خاطر ترس از بارداری بچه اوردن رو به تعویق انداختم. خیلی خوب بود زایمان خوبی داشتم یه دو ماهی مامانم کمکم کرد خیلی .ما تو این ۶ سال زندگی هیچ کنتاکتی با هم نداشتیم اما از وقتی مخمل اومد رابطه ما کمی داره بد پیش میره!!!! تا قبل اومدن نی‌نی من با اینکه شاغلم و کار همسرم زیاد و کمتر میتونه به امور خانواده برسه همش با خودم بود از خرید بگیر تا پرداخت اقساط و ... اما با اومو بچه با اینکه هنوز تو مرخصی زایمانم ولی خیلی کم میارم نیاز به کمک دارم و همسرم توانایی این ساپورت و کمک رو نداره. نه که نخواد واقعا توانایی نداره و این برام شده یه مشکل من گاهی شده صب که میره و شب میاد نه تونستم صبحونه بخورم نه شام و اوایل به خاطر این مشکل شیر نداشتم و کلی بچم اذیت شد. هنوز لیمو ترش ما شیرین شیرین نشده ولی همسرم سعی میکنه کمکم کنه ولی بازم کافی نیست. به خاطر کرونا مجبورم به خاطر نبود مهدکودکا با یه جر و بحث اساسی با رئیسم فروردین رو مرخصی بگیرم ولی باز همسرم میگه مقدور نیست من از بچه مراقبت کنم!!! نمی دونم تا کی می تونم برسونم این همه کارو ولی اینو میدونم با اومدن حسین اروم و نازم که پته باباشو ریخته رو آب کم نمیارم و بیشتر از قبل عاشقشونم.

ن‌منظورمو بد گفتم این نبود ک همش جلو تلویزون باشه....گاهی مواقه ک‌کار داشته باشم‌مهمون داشته باشم اون موقه از فاصله دور و ن نزدیک با عروسکش بازی میکنه فیلمم میبیینه

دوستایی ک پرسیدن حاملگی تودوران عقد رو بد نمیدونین نه عزیزم من گیلانیم از نظرمون هیچ بدی هم نداره ک تودوران عقد حامله بشی چون وقتی ک صیغه عقد خونده میشه دیگه زن و شوهری نمیدونم چرا استانای دیگه حتما باید جدا از هم بمونن یا کاری نکنن....ما شب اول عقدمون زن و مرد دیگه باهمن همه جا

منم خیلی اذیت شدم تو بارداریم تا 6ماه گلاب برتون فقط بالا میاوردم تازه یکی دوماه بود که خوب شده بودم تو غربالگری ماه هشتم بهم گفتن که گل پسرت انسداد روده داره من از اون لحظه تا وقتی که به دنیا بیاد مردم وزنده شدم انقد بدحال بودم که فقط تو بیمارستانا شبمو روزمیکردم وفقط فکر میکردم وفکر تا اینکه پسرخوشگلم دنیا اومد انقد بدحال بودم که تو زایمان طبیعی بی هوش شدم سزارینم کردن ...ازپسرم عکسبرداری کردن گفتن خداروشکر مشکلی نداره اما متاسفانه بعد 20 روز هرچی شیر میخورد بالا میاوردهمشونم به رنگ زرد وسبز بودن دکترش گفت انسداد روده هس باید عمل شه من 10 روز بیمارستان بودم تا یه هفته به پسرم فقط سرم زدن نمیذاشتین شیربخوره من بدترین لحظه های زندگیم اونجا بود که بچم داشت واسه یه قطره آب دور از جونش جون میداد ولی خداروشکر بعد یه هفته دیگه شیر خورد وراحت شد با اینکه واسه من خیلی خیلی بد گذشت اما خداروشکرمیکنم که پسرخوشگلم الان پیشمه الان دارم زندگی میکنم ولذت میبرم

با سلام وخسته نباشید ،روزایی رو که باردار بودم و روزای بعد زایمانم تا شش ماهگی دخترم بدترین لحظات زندگی من بودن از روزی که معاینه ام کردن و گفتن بچه دو ماه رشد نداشته ،« تشخیص اشتباه پزشک » تا روزی که به دنیا اومد و کولیکش از روز پانزدهم شروع شد و حرف و حدیثای خانواده شوهرمو عذاب دادناشون با جملاتی که بهم میگفتن ،حتی شوهرمم یاد داده بودن میگفتن بچه سرطان داره ، همکاری نکردن هاشون ،بدتر از همه دهن بینی شوهرم و همکاری نکردنهاش ،تا جایی که بچه رو میخواست از پنجره پرت کنه بیرون شب نخوابیدنهام ، ،حتی بعداز یه سالگی دخترم که آروم شده بود پدر شوهرم بهم گفت وقتی دخترت گریه میکرد آرزو میکردم بمیره زودتر راحت بشیم ، روزای بد گذشتن حالا دخترم سه سال و چهار ماهشه ، در عوض اون همه اذیت اونقدر دوستم داره و دوستش دارم که دنیا رو به خاطر هم دیگه تار ومار میکنیم ،آدم باید صبر و تحمل داشته باشه !!!

منم پسرم بعد واکسن چهارماهگیش مریض شد از تک سرفه شروع شد چندتا دکتر متخصص بردم هرکدوم یه چیزی به بچم میدادن هیچ کدوم بهترش نمیکرد که بدتر میکرد کارش رسید به اسپری 4ساعتی میبایست اسپری میزد خیلی ناامید بودم تاکه مامانم بهم گفت گرنگه دار من آن است که من میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد هرروز برای پسرم میخوندمش تا اینکه دکتر اخر رو بردم وکم کم خوب شد الان دیگه هیچ اثری ازش نیست هروقت نگران شدین اینو یادتون نره خدا خودش داده خودشم نگه میداره بسپارین بچه هاتونودست خدا

سه سال بعد از ازدواجمون تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم ویارهای من از دوماه تا پنج ماه شروع شد اینقدر حالت تهوع داشتم كه هفته ایی دوبار سروم میزدم،خوب شدم تا ماه هشت سه بار سروم زدم، دختر نازمون به دنیا اومد، همیشه میگفتم خدایا این همه سختی کشیده بهم دختر بده. ممنونم ازش، خداروشکر زردی نداشت اما از روز پنج به بعد شروع شد شب بیداری های ما، خیلی سخت بود تا سه ماهگی دخترم تا شش صبح بیدار بود و گریه میکرد، بیست روز مامانم پیشم بود و خواهرم از اون به بعد با همسرم بیدار بودیم روزایدخترمون یعنی عید پارسال کامل ما شش صبح میخوابیدیم و خیلی سختی کشیدیم الان لذت میبریم از دخترم، از عشقمون. همیشه خداروشکر میکنم به خاطره این نعمتش که تا کنون به امروز بهترین و قشنگترین روزا رو داشتیم با دخترمون، واقعا مادرشدن و با گفته ی همسرم پدر شدن بدترین حس دنیاس

من دخترم نوزادیش خیلی آروم بود ولی الان شیطون شده ولی بازم انقدر شیرین زبونه همه دوسش دارن و فضولیاش به چشم‌ نمیاد

وایییییی چقد جالبه اینجا هر کی از زندگیش و اینکه چطور بچه دار شده گفته خیلی جالب بود واقعا ایده خوبیه.
سلام منم نسیم هستم و اسم پسرم رایان.خیلی از وجودش ،بودنش و به دنیا اومدنش خوشحالم .۳۲ سالمه و رایان یک هفته دیگه ۸ ماهه میشه.من و همسرم بعد از اینکه قصد بچه دار شدن گرفتیم ماه بعد باردار شدم بارداری نسبتا خوبی داشتم.زایمان خوبی هم داشتم رایان پسر خوب و کم اذیتیه فقط تنها چیزی که منو اذیت کرد شیر خشک خوردن رایان بود(اگه روز سوم بهش با شیشه شیر نمیدادیم شاید کامل شیر خودمو میخورد چون دیر شیرم اومد) که همون باعث شد تا چند ماه بعد زایمان افسردگی بگیرم البته جزئی و اینو بگم که تا ۴ ماهگی تو خواب شیرمو میخورد ولی بعد اون نه.سعی کردم با این موضوع کنار بیام چون همسرم هم مدام بهم میگفت اشکالی نداره من هم شیر خشک خوردم چی شد!ولی خدارو هزاررررر بار شکر میکنم که پسرمو دارم همسرم هم خیلی دوسش داره با اینکه اول یکم دلش دختر میخواست الان عاشقشه. امیدوارم هر کی این مرحله رو تجربه نکرده خدا کمکش کنه و بتونه این مرحله زندگی رو امتحان کنه...

من پسرم خدا خواسته بود يعنى فعلا قصد باردارى نداشتم از اونجايي ك همسرم مشكل بيضه داشت(واريكوسل)گفتم حتما نمييشيم تا اينكه عقب انداختم و ب اصرار دوستم بى بى چك زدم و مثبت شد اوايل ناراخت بودم ولى الان همه زندگيم شده ،ب دنيا اومد بعد چن روز زردى گرفت چون گرسنه بود و سينه نميگرفت زرديس خوب شد بعد بيست و دو روز سرما خورد و ريه اش عفونت كرد و دوازده شب بسترى بود بماند چقد سختى كشيدم ،بعد فهميديم رفلاكس پنهان داره همش بى قرارى همش گريه خلاصه الان چن روز ديگ سه ماهش ميشه و خداروشكر بهترشده ولى چون همش خونه بوديم ب درخواست دكتر الان بجز مامانمو خواهرم كسيو نميشناسع و غريبى ميكنه خانواده شوهرمم همش ميگن جيغ جيغو و گريه او
اعصابم خورد ميشه /: كسى راهكارى نداره

سلام من بعداز۱۵سال خدازهراروبهم دادالبته دوتا دختر گلم داشتم من بیشترخجالت میکشیدم ازدخترهام از فامیل اما همه میگفتن اشکالی نداره خداخاسته خداروشکرحاملگی خوبی هم داشتم دلم میخاس پسرباشه که نشد هرچی خدابخادهمون میشه خداروشکر صحیح سالم بود خیلیم اذیتم نکرد دخترهامم کمک خوبی برام بودن

۱۶ سالم بود که ازدواج کردم.و بعد یک سال و هشت ماه عروسی گرفتیم...تا یه مدتی دوتایی زندگی خوبیو پشت سر گذاشتیم.که من و همسرم دوتایی تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم.واقعیت این بود که من میترسیدم بچه دارنشم با این که تو خانوادمون کسی نازایی نداشته بود بازم من ترس داشتم.با اینکه میدونسم همسرم اصلا براش مهم نبود.۹۶/۹/۱۶عروسی گرفتیم ۹۸/۹/۲۵ دخترم دنیا اومد.دومین سالگرد ازدواجمون من نه روز بعدش زایمان کردم.درکل بارداری خوبی و داشتم فقط دوماه ویار داشتم بعد به کمک خدا خوب شدم.زایمانمم خیلی خوب بود با اینکه هیچ کلاسی نرفته بودم.تو این نه ماه عاشقی که با دخترم داشتم.سه بار چل زیارت عاشورا خوندم.۵ بار هم دعای عهد برا سلامتی اقا امام زمان...خداروشکر آسنای من هیچ مشکلی نداشت از نظر رفلاکس و چیزای دیگه..خیلی دختر اروم و شیطونیه....منو محمدم وقتی بهش نگاه میکنیم انگار واقعا کمش داشتیم تو زندگیمون...(من بابامو ۱۴ سالگی از دست دادم و از نظر روحی داغون بودم که خدا محمدمو به من داد و الان نزدیک به چهار ساله که کنارمه و من الان ۱۹ سالمه.....دوستون دارم❤❤

من یک سال بود که ازدواج کرده بودم شوهرم خیلی دوست داشت بچه دار بشیم و هر دو ازینکه یه وقتی نتونیم بچه دار بشیم میترسیدیم بخاطر همین علی رقم مشکلات مالی که داشتیم تصمیم به آوردن بچه کردیم اما به خاطر مشکلی که قلب من داشت دکتر بهم اجازه بارداری نمیداد تا اینکه خلاصه اجازه دادو دومین سالگرد ازدواجمون من باردار بودم.بارداری خیلی سختی داشتم اما اتفاقای خوبی برامون افتاد با اینکه از نظر مالی خیلی تو فشار بودیم ولی هیچ وقت از بابت هزینه های بارداری کم نیاوردیم و خدا میرسوند.دخترم برکتای زیادی برامون داشت.صاحب خونه که جوابمون کرده بود نظرش عوض شد و گفت نیازی به تخلیه نیست و تا هر وقت که بخواید میتونید بشینید برامون وام جور شد و تونستیم ماشین بخریم تا همسرم باهاش کار کنه چون شرکت کار میکرد و درآمدش خیلی کم بود داروهای قلبم رو کنار گذاشتم و خیلی بهتر شدم الان دیگه برای قلبم هیچ دارویی استفاده نمیکنم و خدا رو شکر خوبه.بعد از 7 سال که داروی اعصاب استفاده میکردم الان دارم کم کم کنار میذارم..زایمان خیلی وحشتناکی داشتم بعدش دخترم کولیک رفلاکس و....دو ماه تمام توی رخت خواب بودم و خلاصه سخت ترین روزای عمرم رو سپری کردم ولی الان خدارو شکر دخترم خیلی بهتر شده و به نظرم مادر شدن بهترین حس دنیاست و دخترم کلی با خودش برکت به زندگیمون آورده

هنوز هیچ کدومتون نمیدوندید سختی به چی میگن من دخترم 5 سال داره از 12 روزگی تو بیمارستان بوده تا الان سه بار قلبش وانژیو کرده یه بار پیوند رگ شده یه بار فنر گذاشته امسال هم حالش بد شد بردیم دکترش گفت باید بره تولیست پیوند نمیدونیداسترس اینکه هر لحظه ممکنه حالش بد بشه یعنی چی الان3ماه تمام تا سر کوچه نبردمش چون نباید ویروس بگیره یا سرما بخوره الانم که کرونا اومده امیدوارم برای هیچ پدر و مادری پیش نیاد که عذاب کشیدن بچشو ببینه

من خیلی دوست داشتم پسر داشته باشم اخه یه دختر گل دارم ولی خب حتما حکمتی داره ک این نی نی خوشمل هم دختره

من بارداری فوق العاده سختی داشتم ویارشدیدکمردردودل درد شدید خونریزی تا۴ماه اول بعدشم ک بندناف پیچیددورش تکون نمیخوردخلاصه تاب دنیا اومدهرروز دکتر وسونو بودم بعد ک ب سلامتی ب دنیاامدسینه خودمو نمیگرفت زردی داشت خودم شیرنداشتم رفت و امدمونم زیاد بی خوابی از اون طرف درد زایمان ازی ظرف دیگه بعداز۱۵روزک خوب شد کولیک یبوست میگرفت دعا میکردم ک زود بشه۴،۵ ماه دلدردوبیقراریاش کم بشه حداقل بخابه از۳ماهگی دیگه کلا شیرنمیخوردفقط توخواب شیر میخورد رفلاکس گرفت ۷ ماهگی اسهال استفراغ شدید ک چندروز بستری بود بعدش سرماخوردگی حالا هم ک ب جزشیردیگه غذانمیخوره ولی همش خداروشکر میکنم ک خدا بهم ی دخترسالم وزیبا داده ک طعم مادری بچشم سخته ولی لذت بخشه واقعا شیرینیه زندگیه

من پسرمو ب خواست خودم اوردم و فک نمیکردم انقد سخت باشه، جوری ک حتی نتونم بخودم برسم، با بی میلی همسرجان ک هنوز زوده و اینا، النم کماکان دس تنهام و مخصوصا این چند هفته ک همش خونه ایم،حتی پیش مامانمم نتونستم برم حداقل یکم خسته گیم در برع،

من وقتی فهمیدم باردار نمیتونستم باور کنم که من من باردار اخه بیست سال بود که باردار نشده بودم هرچی دکتر رفتم میگفتن هیچ مشکلی ندارم ولی خدا نخواست من باردار. بشه الان که سی هفت سال دارم باردار شدم خیلی خوشحال شدم نمیدونستم از خوشحالی چه کا ر کنم اول به مادر زنگ زدم خانواده با اینک روستا بودن همه اومدن خونمون از خوشحالی نمیدونستیم چی بگم بارداری سختی بود اما شیرین ویار میلی بدی داشتم از بوی همسرم بدم میومد تولکی خیلی رایت حالم میکرد ولی نمی شود دوران بارداری ناراحتی قلبی قند چربی فشار همه اومده بودن سراقم پسرم شیش ماه بود که بخواطر فشار بالا بستری شودم قبر به دنیا اومدن پسرم بهداشت گفت باید بری برای نوار قلب بچه بگیر من صبح تنها رفتم که نوار بگیرم اونجاهم من نگه داشتن گفتن بچهت داربدنیا میاد باید بستر بشی اسلا درد نداشتم اینقد امپول فشار زدن ولی بدنیا نیامد تا ساعت دوازده گفتن قلبش نمیزنه با عجله منرو بردن اتاق عمل خودارو شکر پسرم سهیه وسالم به دنیا امد چند روز بستری کردن بهد زردی بعد فشار خودم بالا بود کلن تا هفت روز تو بیمارستان بستری بودی از روز که اومدیم خونه دیگه هیچی برام مهمه نبود ازین که پسرمو توبقلم میدیم همه وی برام اسون شوده بود بااین که خیلی زود به زود سرما میخوره کم خونی شدید داره ولی همه چیزش به دلو میشینه یک دقیقه ازم دور میشه یا خواب دلم براش پر میکشه خدای خوبم خیلی خیلی ممنونم بخواطره همه چیز ای که دادی شکرتتتتتتتتتتتت عاشقتممممممممم

سلام دختر منم تو 35هفته بدنیا اومدوبستریش کردن منم تا ده روز پیشش بودم تو بیمارستان اون ده روز بدترین روز ای زندگیم بود ونقل بد بود که وقتی الان فکر میکنم تمام بدنم سست میشه ولی الان بزرگ شده با شیرین کاری هاش دل همرو برده فداش بشم 😍😍😍

من بچه نمیخواستم اخه 1 و 3 ماه بود ازدواج کرده بودیم ولی شوهرم و خونوادش همش میگفتند بچه میخوایم و من تو اماتحانات ترم اخر کارشناسی بودم ک متوجه شدم باردارم و بعد از اون هم متوجه شدم سنگ صفرا دارم خیلی بارداری سختی بود همش ویار و استراحت مطلق بودم و زایمان طبیعی خیلی سختی داشتم و بعد زایمان پسرم زردی گرفت و بیمارستان بستری شد و دراین حین خودم هم دوباره رفتم اتاق عمل هم هموروئیدم رو عمل کردم هم بخیه هام ک باز شده بود رو بخیه کردند تا دوماه زجرکشیدم و پسرمم حالش خوب شدو بعد 1 ماه شب از ساعت 9 تا دو یکسره جیغ میزد خیلی اذیت شدیم تا اینکه متوجه شدیم کلیه اش ورم داره و دکتر بردیم خداروشکر خوب شد و بعدش ریه هاش عفونت کرد خیلی اذیت شد و من همش گریه میکردم و 5ماهگی ویروس گرفت اسهال و استفراغ و بیمارستان بستری شد و رگ نداشت بچم خودشو هلاک کرد و من و مادرم پا به پاش گریه میکردیم خلاصه خیلی اذیت شدیم ولی همش خداروشکر میکنم ک خدا این فرشته کوچولو رو بهم هدیه داد و شد ابلیموی خونه ما...قربونش برم نفسم به نفسش بند و نمیتونم یه لحظه ازش دور بشم

سلام مامانای گل .من سال ۹۳ازدواج کردم بعد دوسال ی سقط داشتم بعد سقطم تنبلی تخمدان گرفتم ک زود خوب شدم اما بچه دار نمیشدم ن خودمو ن شوهرم مشکل نداشتیم رفتم عکس رنگی گرفتم بماند ک چقد زحر کشیدم دکترم گفت ای یو ا بکن اما شوهرم راضی نشد منم کلا دیگ نرفتم دکتر تا اینک عقب انداختم تست زدم باردار بودم☺☺بارداری خیلی راحتی داشتم اما زایمان وحشتناکی داشتم دوروزدرد کشیدم بالاخره باران خانوم ب دنیا اومد الانم ۸ماهو نیمشه خداروشکر اول تا اخر اذیتم نکردو اروم بودم الانم کنارم خوابیده خداروشکر بخاطر این آبلیموی شیرین زندگیم❤❤

هاکطبا

سلام . بدای من سال پر تنشی بود از عمل چشم مسرم شروع شد که چون نوزاد نارس بود مجبور شدن دو بار لیزر کن تا پیگیری های عجیب غریب و دکترهای متفاوت.مغز و اعصاب.کلیه.داخلی.عفونی.چشم .شنوایی سنجی وووو
رفلاکس وای چه بد بود تمام بهار . جیغ های که میکشید.
اما گذشت الان خدا را شکر همه نرماله تازه یاد گرفته تک قدم برداره با گرفتن دیوار.اشاره میکنه ولی حرف نمیزنه گاهی هم زور میگه.چند تا دندونم داره تا گاز بزنه. توی همه این مسیر سخت اول خدا بعد همسرم سوم خانواده ام کنارم بودن از همه مهتر گل پسر که با لجاجت هاش کارهاش پیش برد. خدا را شکر سال خوبی بود .

من تا اواخر‌۵ماهگی پسرم خیلی بیقرار بود.رفلاکس و شنریزه کلیه داشت و واقعا بدون اغراق وقتایی ک بیدار‌بود مدام بغل من بود و راهش میبردم و وقتی شوهرم میومد نوبتی انجام میدادیم! واقعا واقعا خیلی سخت گذشت بهم ... ولی از ۶ماهگی خداروشکر خیلی بهترشد و اذیتا و گریه هاش کم شد. بچه داری سخته ولی این فندق کوچولوها شیرینی های زندگی هستن.سختی ها میگذره چون زمان در گذره

سلام به دوستان بارداری من پر از اتفاقات تلخ شیرین بود اول ازهمه فکر نمی کردم باردار باشم کلی مسافرت و کوهنوردی رفتم تو ۵ هفته تازه متوجه شدم باردارم تو ۱۶ هفته مجبور شدم عمل کیسه مو انجام بدم خیلی استرس آور و سخت بود اما خدا رو شکر مشکلی پیش نیومد ۲۵ هفته بودم اسباب کشی کردیم ۳۷ هفته خیلی یهویی واسه چکاب رفتم مطب دکترم که گفتن امشب زایمان می کنی و همون شب پسرم به دنیا اومد روز سوم دنیا اومدن پسرم فهمیدم زردی داره خیلی سخت بود هر چند کم بود الان که ۲۹ روزش گاهی شبا بی قرار میشه ولی همین که سالم دارم خدا رو شکر می کنم آرزو می کنم هر کی آرزو بچه داره خدا بهشون بده 🌹

من تو حاملگیم خیلی سختی داشتم واز نظر روحی فشارهای زیادی روم بود تهمت های کثیفی بهم زدن و کارم شب و روز گریه بود و کشمکش با دیگران... خانواده ام ازم دور بودن و ازم حمایتی نمیکردن هیچوقت از روزی که یادمه از بچگی و دوران مدرسه هیچوقت تو مشکلاتم کنارم نبودن و خودم به تنهایی مشکلاتمو حل کردم الانم شوهرم یه ادم فوق العاده مطلوم و بی سرو زبونه و خانواده اش البته عمه هاش هر بلایی دلشون خواست سرم اوردن و هرتهمتی خواستن بهم زدن و بهم فحش مرده دادن داغ پدربزرگمو دیدم تو حاملگیم شوهرم بیکار بود و از نطر مالی فشار زیادی روم بود هرچی دلم میخواست تو حاملگیم برام فراهم نبود به خاطر فشار مالی و بیکاری شوهرم اما با به دنیا اومدن دخترم همه چیز تغییر کرد دخترم که اومد شد همه کسم دور ادمهایی که فقط باعث آزارم میشدن و به زندگیم لطمه میزدن رو خط قرمز کشیدم و وقتی دیدم خانواده ام ازم حمایت نمیکنند تصمیم گرفتم تو زندگی سوای اینکه میخوام دخترم مستقل بار بیاد اما اجازه ندم کسی آزارش بده و همیشه کنارش باشم و حالا تنهاییامو ناراحتیامو با شیطونیای دخترم برطرف میکنم... عشق فقط عشق مادر به فرزند..الان که اینارو مینویسم یه چیزی رو یواشکی برداشت و فرار کرد😂😂😂

مادر بهترین حس دنیاست

خدا بهم خیلی نظر لطف داشت چون با وجود مشکلات بدی که داشتم ازدواج کردم بعد۳ماه با کلی ذوق نی نی دار شدن باردار شدم وبهترین وسالمترین دوره زندگیمو داشتم زایمان طبیعی و خوبی داشتم تو دوره بارداری وبعدش هیچ مشکل خاصی نداشتم پسرمم خداروشکر عالی بودفقط کمی زردی داشت ک اونم ب ۱ماه نکشید خوب شد ورعایت میکردم ومواظبش بودم.لحظه های شیرینی داشتم.غلت خوردنش تلاش برای راه رفتن اولین دندان درآوردن حرف زدنش خنده هاش ناب ترین شیرینی زندگیم بودن.پسرم خیلی زود راه افتاد خیلی باهوش پر تلاشه.۵ ماهگی ختنه شد لحظه بدی بود گریه میکردم وقتی گریش گرفته بود.خودم تنها بودم دوره بارداری وزایمانم بجز همسرم کسی نبودپیشم بی خوابی هم داشتم. دوره های واکسن زدنشم تب میداشت بی خوابی داشتم.مثل بقیه مادرا زیادسختی نکشیدم.اما خدارو یک جهان شکرگزارم بخاطر پسرم..این وسطا بانمکترین لحظه هم زمانی بود ک همسرم اومد ملاقاتم چهرش واقعا دیدنی بود..با اینکه وضع مالی بدی داشتیم اما وقتی پسرم بارداربودم نعمت خدا هم تو زندگیمون اومد وبیشتر بدهی ک داشتیم تمام شد.خلاصه معجزه زندگی مزه زندگی ترش یا شیرین فقط پسرم آقا مسعوده..البته همه بهش میگن آقا مسعود بقول دوستان پسرم اخلاقش مردونس عاشقشم.از گهواره هم ممنونم بخاطر یادآوری خاطره برای مادرها..انشاالله این شرایط سخت تموم بشه.برای همگی آرزوی سلامتی دارم ازخدا..الهی دامن همه خانما سبز بشه و لذت مادربودنو بچشن وزندگی مشترک خوب وعالی داشته باشن دوستتون دارم عزیزان❤

من چهار ماه اول تولد پسرم همیشه بچه ام درحال گریه بود یا خواب بود اصلا آروم و قرار نداشت از بس که شب تا صبح بی خوابی کشیده بودم چشم هام گود شده بود و سیاه وقتی بهم میگفتن خوب میشه میگفتم دیگه تا اون موقع من زنده نیستم این بچه داره دیوونه ام میکنه ولی خداروشکر بعد چهار ماه کاملا اروم شد جوری که ساعت 10 شب میخوابید تا 8 صبح فقط یه دفعه بیدار میشه الان هم که 1 سالشه دیگه اصلا بیدار نمیشه حتی اگه سه روز هم بهش چیزی ندم هیچ نمیگه حتی خودش تو کارها بهم کمک میکنه مثلا کمک سفره پهن میکنه وسایل هاش رو جمع میکنه تشکش رو پهن میکنه خلاصه هیچکس باورش نمیشه این همون بچه ای کرکرو من هست که اینقدر آقا شده

سلام،پسر من الان شانزده ماهه هست،هنوز که هنوزه شبا تو خواب گریه میکنه و چند بار بیدار میشه و شیر میخواد منم با عشق بیدار میشم و بهش شیر میدم آخه معلوم نیست دوباره این حس تجربه کنم پسرم خیلی بازیگوشه کابینت بهم میریزه،دراورا خالی میکنه،میچسبه بهم جیغ میزنه،ولی وووی وقتی از خواب بیدار میشه دنبالم میگرده میپره بغلم،وقتی برام میخنده،ناز میاد خلاصه خیلی کارای شیرین کنار اون خرابکاریاش داره که واقعا لذت بخشه از خدا میخوام دامن تمام زنان سرزمینم که آرزوی مادرشدن دارن سبز کنه به منم باز یه اولاد صالح و سالم بده

تمام مشکلاتمون قبل بچه دار شدنمون بود چون خانواده شوهرم کاملا یه خانواده سنتی و مرد سالاری تو ۱.۵ سال خیلی اذیتم کردن با حرفاشون و کاراشون ولی شکر خدا همسرم مردی فهمیده ای هستش اون روزا خیلی استرس داشتم زود به زود عصبی میشدم و چون بارداریم ناخواسته بود بشتر عصبی و کلافه شدم هم من و هم همسر. بیشتر به خاطر چرکخشکن ها و امپولهای بی حسی و عکسهای پشت سرهم دندونپزشکی بود که استرس داشتم که ای کاش حامله نباشم وقتی ازمایشم مثبت بود خیلی گریه کردم که خدا چرا حالا ولی زود پشیمون شدم چون از همون روزی که فهمیدم حامله هستم و یه موجود کوچولوی دوست داشتنی که ثمره عشق من و همسرم در درونم رشد میکنه یه صبر و خونسردی عظیمی تمام وجودمو گرفت که از اون روز به بعد حتی ۱ ثانیه از حرفها و دل شکستنای مادرشوهرم ناراحت نمیشدم این برای من که از این بابت خیلی اذیت میشدم شیرین بود واین رو از وجود پسرم میدونم بعد اونم زایمان سختی داشتم پسرم زردی داشتو هرکی یه چیزی واسه خودم و پسرم تجویز میکردن خیلی استرس داشتم و نگران بودم شکر خدا زردیش که خوب شد تب شدیدش اسرس اور بود بعدش ختنه اش و واکسن ۲ ماهگی و ۴ ماهگیش الان ۷ ماه و ۱۳ روزشه همه اینا گذشت و الان پسرم تمام هستی منه با خنده هاش انگار دنیارو بهم هدیه میده والان با لبخند پسرم و پدرش فراموشم شد اون روزای استرس اور .....😍😘 البته بی صبرانه منتظر بچه بعدی هستم😂😅

بچم ۴ روزشه وقتی شیر میخوره پاهاش رو توشکمش جمع میکنه گریه میکنه

من بعد از هجده سال چشم انتظاری خدا بهمون یه پسر هدیه داد پسرم اولش زردی و بعدم کولیک داشت خیلی گریه میکرد شبا شاید سرجمع یک ساعتم نمیتونستم بخوابم الان که ۱۴ ماهشه بازم شبا گریه میکنه ولی باز میتونم سه چهار ساعتو بخوابم و به همین خواب کم راضیم و خداروشکر میکنم که زندگیمون از یکنواختی بیرون اومده پسرم خیلی شیرینه و زندگیمونو شیرین کرده . کاش خدا به همه زوجایی که در آرزوی بچه هستن لطف کنه و آرزوشون رو براورده کنه.

پسرم من اقا مهراد الان نه ماه و ده روزشه
من دوران بارداری خوبی رو داشتم و زایمان نسبتا سختی
پسرم تا سه ماه نفخ داشت عصر کت میشد شروع به گریه میکرد ولی با قطره کولیکز اروم میشد .برا واکسناش یکی دو روز خیلی اذیت میشد ۵۰روزگی ختنه شد فقط روز اول سختش شد .اولین دندونش قبل نه ماهگی در اومد تا الان دو بار سرماخورده که خیلی اذیت شدیم
ولی این لیموترش زندگی ما برامون شیرین ترین لخظه ها رو رقم زده
صدا و خندههاش تنها امید ما به زندگیست.امیدوارم که این خنده های شیرین تو خونه همه بپیچه☺☺😍😍😍

من خیلی بارداری سختی داشتم همش خون بالا میاوردم تا پنج ماه هیچ چیز نمیخوردم تا ماه اخر همش تهوع داشتم از شوهرم بدم میومد از بوی خونه از یخچال بعد که گفتن شکم بچت کوچیکه چربی نزده وهزار دردسر واسترس های من وتو سی وهفت هفته گفتن قلب بچه نمیزنه و ساعت ده ونیم شب اروژانسی سزارینم کردن از وضع اتاق عمل نگم که کشتن منو سوزنو اشتباه زدن بی حس نبودم و همه دردارو کشیدم همه چیزو حس میکردم وجیغ میزدم بعد عمل گردن درد شدید گرفتم نمیتونستم تکون بخورم بچم به شدت لجباز اصلا نمیخوابید چهارنفری نمیتونستن داشته باشنش بعد عملم دکتر گفت بند ناف بچه رو خفه کرده بود وجفتم پیر شده بود اصلا معلوم نبود بچه چطوری زنده مونده بعد بچم به شدت گریه میکرد تا حدی که سیاه وکبود میشد کولیک شدید بعد دوماه یبوست فقط دکتر داشتمش همه دکترا میگفتن سالمه و لجبازه بعد بیست و هشت روز از زایمان تب سزارین یا همون عفونت سزارین گرفتم هفت رو بیمارستان بستری شدم وپسر عزیزمو ندیدم ومردم و بعد که رفتیم پسرمو ختنه کنیم همش گریه میکردم واقعا سخت بود که اونجا دکتر گفت فتق داره باید عمل شه که من به معنای واقعی مردم از بس لجباز بودهرچی بهش امپول میزدن بعد عمل نمیخوابید براهمین بهم گفتن بیا بچتو نگه دار وقتی پسرمو با شکم عمل کرده اینا میدیم انگار میمردمو زنده میشدم حتما باید تو پتو تکونش بدیم بخوابه بعضی شبا که اصلا تو پتو هم ساکت نمیشد مجبور بودیم بریم تو ماشین کل شهرو دور بزنیم ولی بازم ساکت نمیشد الان که شش ماهشه کولیکش داره بهتر میشه کلی میخنده کلی عاشقشیم برای یه تاره موش میمیرم زندگی منو اقامه سرمایمونه نفسمونه عمرمونه

بنظرم خیلی از اتفاقات توی لحظه آزار دهنده هستن اما وقتی برمیگردیم عقب چیزی جز شیرینی و کانون گرم خونه حس نمیکنیم امیدوارم زندگی به کام همه خوش باشه 🌹

من پارسال این‌موقع ها تازه زایمان کرده بودم یادش به خیر 😍 بارداری عالییی داشتم ، زایمان بد نبود با اینکه درد دوتا رو کشیدم ولی بازم میگم خوب بود ، عید ۹۸ دخترکم دو هفته بود بغل بود فسقلی بود الان ماشالله بهش 😍 عشق مامان و باباشه ، کل سال ۹۸ با شیرین کاریای دخترم گذشت ، هر چند داخل یک‌سال ب فاصله ده یازده ماه دوتا از عزیز تزینا رو از دست دادم هم عمم هم عموم رو 😢😭
ولی در کل خوب بود

سلام . من بارداری خیلی خوب و راحتی داشتم اصلا ویارنداشتم ....ولی اواخر بارداریم ک ب تشخیص پزشکم باید بستری میشدم و بچه رو باید زود بدنیا میوردن ...خلاصه زایمان سختی بود چون اقا ابوالفضلم بستری شد بعد از یک ماهی ک توبیمارستان بودیم رفتیم خونه..شبای سختی داشتیم اصلا نمیخوابید دیگه من و باباش نوبتی میگرفتیم بغلمونو هی میچرخیدیم باش توخونه ...خداروشکربرای ختنه اش اذیت نشدیم ...ولی بعدش رفلاکس اومد سراغش و گریه های مکرر و بی خوابی 😭 خلاصه اینم پشت سرگذاشتیم ورسیدیم ب دندون دراوردن و بی قراریهاشو گریه و نق زدناش مرواریداش ک دراومدن کلی ذوق کردیم ...خداروشاکرم بخاطر این فرشته کوچولویی ک بمون داده درکناراین سختیا خیلی شیرینم بودو هست چون روز ب روز بزرگ شدن وروجکمونو میبینیمولذت میبریم 😊

من بعد سه سال باردارشدم..قبلش دوتا سقط دشاتم دلم واقعاشکسته بود..تااینکه وقتی فهمسدم باردارم فک میکردم اینم مثل قبلیا سقط میشه..تااینکه ب لطف خدا زایمان نسبتا اسونی رو پشت سرگذاشتم...خدابهم لطف کرد و یک پسر شیرین بهم هدیده داد ..کولیک داشت..ختنش کردیم ب لطف خد الان ک داره میره تو چارماه...واس واکسن دوماهگیش خیلی اذیت شد شب تا صبحش بیداربود..الانم تموم استرسم واس واکسن چارماهگیشن..واسم دعاکنین..ممنون😍

سلام دخترم دوماهونیمه زایمانم خیلی سخت بود ولی متاسفانه دخترم همش گریه میکنه و بالا میاره جیغ میزنه خیلی دکتربردمش هیچکدوم از داروها روش اثرنداره براش جوش میزنم برای رشدو وزنش خودمم دارم باهاش نابودمیشم طفلی دخترم😔😔😭😭

من از اولش خیلی بچه دوس داشتم با وجود تنبلی تخمدان و بسته بودن یه لوله و ورزش و خوردن تمام چیزایی که میگفتن واسه فعال کردن تخمدان خوبه و اشکو دعاهام به درگاه خدای مهربان شکر خدا پارسال باردار شدم و تو بارداریم دچار لختگی خون در پامو تا اخر بارداری تزریق آمپول الان شربت آبلیمو گل پسرمو دارم و شده تمام زندگیم و گاهی اوقات فکر میکنم زندگی قبل اون چه بی روحو بی رنگ و معنی بود خدایا شکرت

منم تنهای تنهام هیج کس کمکم نمیکنه حتی شوهرم😟کارهابیخوابی کولیک خیلی خسته م فقط وقتی نینیم میخنده دلم خوشه
همین

سلام مامانا .مندوران سختی رو تو بارداری کشیدم.مشکل عصبی برام پیش اومد یکم زندگیم روم فشار اورد و خیلی خیلی برام سخت گذشت و وقتی ک دخترم بدنیا اومد چون شیرم عصبی بود شیرمو نخورد و الانم شیرخشکی شده .

من چند سری نشانه های بارداری داشتم ولی نشد.شهریور بود مادر شوهرم حالش بد شد بردمش اسکن هسته ای،دنبال گذرنامم بودم که با همسرم بریم کربلا که در حین اینکار برا اطمینان بیبی تست استفاده کردم معلوم شد باردارم.درحین خوشحالی خیلیم نگران بودم به خاطر اسکن هسته ای.کربلا نرفتم همسر تنها رفت خیلی سخت بود.همسرم وقتی فهمید پسره زیاد بامن همراه نبود براهمین اذیت شدم.زایمان خیلی سختی داشتم.مرگو تجربه کردم.خودم بخیه داشتم،همسرم اصلا خونه نمیموند،پسرم کولیت داشت پیش کسی نمی‌ماند گریه میکرد حرفی نبود که همسرم خونخوادش به من نزنند دیگه رفتم دکتر خدایی که برا همسرم توضیح داد شرایط پسرمو یکم بهتر شد به خاطر استفاده از آنتی بیوتیک شیرم خیلی کم شد مجبور شدم خودم شیر خشک بخورم.بعد ۶ماه رفلاکس،آلرژی گرفته تا۷الی ۸ سالگی طول می کشه.اما هرروز کارهای جدید،کلمات جدید میگه همه این سختیها رو از بین میبره.با توکل به خدا همسرم نمیتونه از پسرم جدا بشه.سال جدید را پیشاپیش تبریک میگم.در پناه خدا باشید.

من یه دختر 13 ساله دارم توسن بلوغ ویه کوچولو دختر 19 ماهه.یه وقتایی دلم میخواست جیغ بزنم وگاهی گریه هم میکردم.اما سریع به این فکر میکردم که ادلا خدا به من شانس مادر شدن دودختر سالم رو داده شکر.واینکه بذای شیطنتها وپیداکردن وساختن مسیر درستشون زحمت میکشم نه خدایی نکرده برای بیماریشون.پس مامانایی که بچه مریض دارن که نمونشم دارم تو دوستان چه صبری دارن.واینکه چه قدر زود داره همه چی میگذره این ها هم میگذره واصلا ارزش غصه خوردن وناراحتی نداره.

سلام منو همسرم بعد از پنج سال دوستی و عقد کردیم بعد یکسال عقد بیست پنج مرداد 97ازدواج کردیم رفتیم سر خونه زندگیمون شوهرم میگفت ما این همه سال با هم رفتیم و اومدیم خاطره داریم الان وقت بچه دار شدنه خب من سنم کم بود میترسیدم من هجده ساله بودم ولی اونسی پنج وقت پدر شدنش بود امادگی داشت تصمیمون قطعی شد من سه بعد حامله شدم دوران بارداری عالی داشتم تا پنج ماه که هیچکس نمیتونست بفهمه من باردارم همینطور زیبا و تند تیز بودم بعدشم تا روز اخر تو جنگل و کوه بودم خیلی سر خوش بودم تو روز عروسی دختر خالم دردم شروع شد و بعد شش ساعت زایمان کردم من بدنم برای زایمان طبیعی فوق العاده عالی بود طوری که هر یک ساعت دوسانت دهانم باز میشد ولی گل خانمم دستش رو سرش بود که به دنیا اومد تمام زندگیم شد بعدشم بچه فوق العاده ارومی بود تا چهل شب بیدار نمیشد شیر بخوره گریه کنه من به زور بیدارش میکردم شیر میدادم دکترم بردم گفتن بخواطر ارامش زیاد تو توی دوران بارداریت ی بچه اروم داری خداروشکر میکنم دخترم تمام شادی های دنیارو برای من و پدرش اورد و واقعا ثمره عشق هشت ساله ی ماست خدا بچه های همتون براتون نگهه داره

سلام من 14 ساله که ازدواج کردم از همون اول بچه می خواستم ولی نشدم هر چی دکتر و دارو و تهران و یزد رفتیم نشد تصمیم گرفتیم با شوهرم که طلاق بگیریم تا او بره ازدواج کنه آخه خانواده شوهرم خیلی اذیت می کردن من خودم اصرار به جدایی داشتم البته شوهرم هم بی میل نبود راضی کامل نبود بلاخره سال 94 جدا شدیم دوران سختی برایم بود چند سال رحمت و سختی کشیده بودم و الان تو یک خونه اجاره ای که گفتنش خیلی درد آور برایم هست بلاخره یک و سال نیم جدا شدیم شوهرم خیلی جاها رفت ولی ازدواج نکرد می ترسید که طرف خوب نباشه خلاصه بعد از یک و سال و نیم شوهرم به من زنگ زد و پیشنهاد برگشتن داد ناگفته نموند که من علاقه زیادی بهش داشتم قبول کردم و رفتیم حرم امام رضا دوباره ازدواج کردم و با عنایت امام رضا خیلی ناباورانه بهمن 97 حامله شدم و خداوند یک هدیه بسیار ارزشمند بهمون داد و چون براش هر 9 ماه حاملگی سوره یاسین خوندم اسم اش گذاشتم یاسین و الان یاسین تمام عشق من و بابا اشه من هر روز و هر ساعت خدا را بخاطر این هدیه قشنگ شکر می کنم از خدا می خوام هیچ کس را نا امید بخاطر نداشتن بچه نکنه و به همه عطا بفرماید

من ناخواسته باردار شدم خیلی بارداری راحتی داشتم اما وضع اقتصادی اصلا خوب نبود همش نگران بودم باورتون نمیشه از وقتی دخترم به دنیا اومد زندگیمون از این رو به اون رو شد همه چی درست شد خداروهزاربار شکر.. دخترم اروم بود فقط چون شیر نداشتم سیر نمیشد همش شبا بیدار بود چندباری شیرخشک دادم تا شیرم اومد دیگه راحت میخورد میخوابید از 40 روزگی رفلاکسش شروع شد ایقد استفراغ میکرد که 3 روز بستریش کردن اما بعد که بردمش دکتر گوارش گفت خانم بچت سالمه وزنش خوبه گریه نمیکنه چرا الکی بردیش بیمارستان استفراغ هاش عادیه خودش بیوفته رو غذا خوب میشه خیالم راحت شد الانم همچنان خیلی استفراغ میکنه اما شبا اروم میخوابه و وزن گیریش هم خوبه

منم شش سال دنبال بچه بودم و بالاخره خدابه منو همسرم نگاه کرد و یه دختر خوشگل چشم ابی بهمون داد خدایاشکرت هزار بار دخترم خیلی ارومه از اول هم اروم بود هزارماشاله اصلا اذیتم نکرد ولی باباش خیلی اذیتم میکنه شدیدا مشکل مالی داریم و این تو روحیه م اثر میذاره. شیرم کم شده خیلی گریه میکنم ببخشید. درد دل کردم باهاتون ناراحت شدین. .....بازم خدایاشکرت

سلام. من باخواست خودم بچه دار شدم. بارداریم به راحتی گذشت. زایمان بسیارررر سخت و درد آوری داشتم. و بچمو ب تنهایی بزرگ میکنم خیلییی واسم سخته مخصوصا الان ک دیگ میخزه.ولی وقتمو پر کرده دیگه فکرای بیهوده کمترمیکنم. درکل عاشقشممم😀خعلی بخاطرش درد کشیدم

البته ببخشیدزدم به جزاون یه شب یادم نبودبگم نفس ۴ماهش بودکه دردای خیلی بدی میومدسراغم طوری که ازدرد دادمیزدموبالامیاوردم بعدازاینکه سونوگرافی رفتم گفتن کیسه صفرات سنگ داره بایدعمل کنی چه روزبدی بودبچموبایدیه شب ازخودم دورمیکردم البته باید دوشب میموندم ولی انقدرگریه کردموبادکترحرف زدم بچم خیلی کوچیکه که رازی شدمرخصم کنه اون شب که عمل کردم دردعمل یه طرف درد دوری بچمم یه طرف خواهرشوهرم بیچاره مراقبم بودسینم پرمیشدشیرچقدرگریه میکردم که بچم پیشم نیست بهش شیربدم خواهرشوهرمم پابه پای من گریه میکردخدابه حق خانوم فاطمه زهراهیچ بچه ای ازپدرومادرش دورش نکنه به جزازدواج بچه گوشت تن مادره شایدباورتون نشه من که مرخص شدم اومدم خونه بچم پیش مادرموآبجیم بودتااومدم خواهرم بچموآوردبااینکه نفس ۴ماهش بودتامن ودیدمیخواستم بهش شیربدم توچشام نگاه کردانقدرگریه کردبابغض شیرمومیخورداون روزچقدرهممون گریه کردیم ازکارنفس.الان که دارم مینویسم یادافتاده گریم گرفت انشالله تن همه پدرومادرامخصوصامادراسالم باشه سایشون بالاسربچه هاشون باشه بچه دوری پدرومیتونه تحمل کنه همونطورپدرم میتونه دوری بچشوتحمل کنه ولی دوری مادرونمیتونه تحمل کنه وهمینطوربالعکس.خداهمه بچه هاروبرای پدرومادرش صحیح وسالم نگه داره از۱روزگی تا۱۰۰سالگی همیشه سالم باشن لبخندشون به کل دنیامی ارزه فکرنکنم ازبچه عزیزترداشته باشیم البته جایگاه مادرهم سواست ببخشیدخیلی سرتونودردآوردم دوستتون دارم هوارتا

سلام منم بعداز۳سال حامله شدم البته نمیخواستیم من سرکارمیرفتموموقعیتشونداشتیم بچه داربشیم بعداز۳سال هوس بچه زدبه سرمون کلایک هفته جلوگیری نکردیم بعدبه شوهرم گفتم فعلابیخیال بچه تابعدازعیددوباره بیخیال شدیم یک ماه دیدم حاملم نمیدونم چراناراحت شدم ولی شوهرم خیلی خیلی خوشحال بودمن فقط گریه میکردمومیگفتم نمیخوام شوهرم خیلی باهام حرف زدورفتم پیش دکتربرام سونوگرافی نوشت گفت ۲هفته دیگه بروببین قلبش تشکیل شده چندهفتته من بعداز۲هفته رفتم دیدم قلب بچه میزنه انگاریه آدم دیگه بودم انقدرحس خوبی بهم دست دادکه باذوق اومدم به شوهرم گفتم نمیدونی چه جوری قلبش میزدبعدازاون دیگه خیلی مراقب خودم بودموخیلی دوسش داشتم تا۴ماهگی هم ویارداشتم ۴ماهم تموم شدویارم کلاازبین رفت فقط معده دردشدیدداشتم ولی من خیلی میخوردم قبل ازحاملگیم ۶۴کیلوبودم موقع زایمانم شدم ۸۵کیلودکتربهم رژیم غذایی میدادبعدکه بچم به دنیااومدزردی داشت من ومامانم خیلی سختی کشیدیم تاخداروشکرشد۴۰روزش خوبه خوب شدمن خیلی استرس زردیشوداشتم به شدتم رعایت میکردم هرچیزی ونمیخوردم میگفتم میره توشیرم برای بچه خوب نیست این روزای خوش وشیرینم گذشت که الان نفس خانوم ۲سال و۹ماهشه به حدی عزیزه به حدی شیرینه که تاالان نذاشتم به جزاون یه شب ازخودم دوربشه خیلی خیلی هم بهم وابستس ازوقتی نفس به دنیااومده من وشوهرم خیلی باهم خوب شدیم قبل ازنفس به خون هم تشنه بودیم😅😅 ولی الان دیگه اصلااینجوری نیستیم نفس انقدرماروسرگرم خودش میکنه که وقت دعوانداریم تازه علاقمون خیلی به هم بیشترم شده البته من خیلی مقصربودم ولی الان اصلادیگه اینجوری نیستم خداروهزاربارشکرمیکنم که یه بچه خوشگل وسالم بهم داده که بهترین هدیه ای که گرفتم ازخدا نفسموبهم دادواقعانفسم به نفس بنده

سلام بر همگی
من و عشق زندگیم بعد از هفت سال بچه دار نشدن بچه دار شدیم حاملگی خیلی سختی داشتم
اولش لکه بینی تا دو ماهگی بعد از دو ماه با هزار دارو لکم قطع شد بعدش جفتم پایین بود تا پنج ماهگی که جفت کشید بالا بیست روز نفس راحت کشیدم دیابت بارداری اومد سراغم تا پایان زایمان ماه اخرم کیسه ابم خیلی زیاد بود روزی دو بار نوار قلب میگرفتن تا بلاخره تنها ارزوی زندگیم پا به این دنیا گذاشت خیلی دوسش دارم چون ثمره عشق زندگیمه خدایا شکرت

سلام من وشوهرم هشت سال بود بچه دار نشدیم بعد هشت سال خدا بهم یه پسر داد. نارس دنیا امد ولی سال ۹۶ یه شربت ابلیموی کوچولو که زود دنیا امد نارس بود سختی کشیدم.تا دوسالش کرده ام اما حالا یه پسر شیطون قوی شده ولی هرسال خدا رو شاکرم که یکی یه دونه وچراع حانه ام شده.سال ۹۸ درسته اتفاقهای خوبی نداشت و اخر سالی که کرونا استرس همه مامان زیاد شده بابت کرونا من یکی از اون مامان هستم که استرس کرونا گرفته ولی وقتی به چشمایی معصوم پسرم نگاه میکنم استرس دور میکنم میگم.بایدشاد باشم که بتونم قوی باشم باهمه سختیا جگیدیم با این کرونا میجگیم انشالله سال ۹۹ بلا از همه مردم ایران بدور بشه و همه سالم سلامت باشن.

سلام مامانای مهربون ایشالا ک سال خیلی خیلی خوبی منتظرتون باشه من ب خاسته خودم و مخالف میل همسرم باردارشدم همسرم از اول گف اگه پسر باشه نمیخام چون ی پسر از ازدواج قبلیش داره نگران بودم و خداروشکر سونو رفتم گفتن دختره زندگیم با اومدنش ازین رو ب اون رو شد هرچقدر برای همه سال بدی بود برای من پر از خیر و برکت و شادی بود و هست دخترم دنیامو عوض کرد زندگی مون رابطه من و همسرم همه چی مون تغییر کرد و بهتر و بهتر شد
ب دردای زایمان طبیعی سخت و شب بیداریای بعدش می ارزه!
خداروهزاربار شکر میکنم و از ته دل میخام سال ۹۹برای همه مون خوب باشه

کیانای من دنیای ماروعوض کرده شوهرم اصلابچه نمیخواست وقتی حامله شدم خیلی عصبانی شدهمش میگفت بایدپسرباشه همه جوره خرجم میکرداولی میخواست لج منودربیاره بعدکه کیانابه دنیااومدتوهمون بیمارستاعاشقش شدهنه کارای خونه روانجام میدادکیاناروعوض میکردحموم میبردخیلی کار،،،،،الان دیگه کیانادنیای ماست 💞😘

بارداری من ۴۱ هفته طول کشید ۱ روز بستری شدم آمپول فشار زدن بهم اما درد نداشتم رفتم سونو انجام دادم مایع دور بچه کم بود مجبور شدم سزارین شم وقتی دخترم ب دنیا اومد درست شیر نمیخورد متوجه شدیم توی معدش مدفوع خودشه. من توی تخت بیمارستان با حال خراب و دخترم درحال شست شو معده. خیلی روزای سختی گذراندم ۱ هفته بستری بود. هر روزش دعا میکردم خدا خوب شه مرخص شیم از درد ب خودم میپیچیدم اما دلم طاقت نداشت دخترم تنها بذارم با اینکه مامانم و خواهرم زیاد کمکم توی بیمارستان بودن. روز آخر دیگه گریه کردم دلم پرر بود ک این همه اتفاق بد چرا. اما خدارو شکر الان خیلی همه چی خوبه و برا داشتن فرشته م از خدا ممنونم....

من وقتی حامله شدم هنوز‌ دخترم کوچیک بود و یک پرستار تمام وقت لازم داشت وقتی فهمیدم حامله ام خیلی وحشت کردم و خواستم سقطش کنم😑 رفتم سونو گرفتم دیدم دوقلو اصلا باورم نشد بهش شوک وارد شد روی تخت سونو میلرزیدم و بلند بلند میخندیدم چون زندگی سختی با شوهرم داشتم و واسه ادامه زندگی دو دل بودم😔 خلاصه از سقط جنین منصرف شدم چون فهمیدم خواست خدا بوده وگرنه چرا یهویی اونم تو این شرایط دوقلو دیگه جونم بگه براتون توی هفته ۳۷ بودم که بستری شدم و سزارین شدم حتی یکی نبود بالای تخت بیمارستان بهم کمک کنه یه پیر زنه همسایمون اومد پیشم اونم مریض بود داروهاشو خورد و تا خود صبح روی تخت کناریم خوابید 😐بچه کلی گریه میکرد اما اون حتی بیدار نشد بچه رو بده دستم😭😭😭 پرستار به دادم رسید اون شب برام کابوس بود دکترا وقتی دیدن همراه درستی ندارم فردا صبحش مرخصم کردن من تهران هستم و خانوادم مشهد هیچ کس واسه مراقبتم نیومد خیلی تنها بودم خیلی ناراحت بودم شوهرم هم میرفت سرکار من روزا تو اون شرایط تنها حتی‌نمیتونستم بلند بشم تا سرویس برم خلاصه اون روزا هم گذشت الان بچه هام یازده ماهشونه و من از اون روزا فقط خاطرش مونده واسم الان خیلی خوشحالم و خداروشکر میکنم که اون همه زحمتی که کشیدم بی فایده نبوده دوتا فرشته ناز بغلم خوابن خدارو هزار مرتبه شکر

با سلام
من بعداز عروسیم پنج سال جلوگیری میکردم و بچه نمیخواستم، چون با شوهرم خوش بودیم و باهم پایه بودیم و هرسال چندتا مسافرت میرفتیم و هرکس میگفت بذار بچه گیرت بیاد میگفتم نه! ما زندگی مون همین جوری خیلی شیرینه... تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتیم که بچه دار بشیم و ماه دوم اقدامم باردار شدم. خداروشکر صلاح و مصلحت خدا با خواسته ی ما یکی بود و خدا بهمون یه عروسک به اسم ضُحی خانم هدیه داد، که وقتی نگاهش میکنیم قند تو دلمون آب میشه، و روزی هزار بار خدارو بخاطر داشتنش شکر میکنیم... حالا به شوهرم میگم اگه میدونستم خدا میخواد یه عروسک مثل ضُحی خانم بهمون بده همون شب اول عروسی جلوگیری نمیکردیم...
خداروشکر بارداری سختی نداشتم فقط ماههای آخر خیلی بی خوابی و کمر درد اذیتم میکرد، راستش بعضی وقتا دلم برا اونروزا تنگ میشه.
خدایا هزارمرتبه شکرت، ان شاءالله روزیه همه ی منتظرا باشه

دوستان خواب کوچولوهای شما از چند ماهگی تنظیم شد ؟

بهترین هدیه ی زندگیم پسرمه😍خیلی تلاش کردم تا خدا بهم بچه بده هزار بار شکرخدامیکنم ک همچین فرشته ی نازی بهم داده

ایده این لیموترش تو سریال this is us بود و جذابه

دقیقا پارسال ۱۷ اسفند ۹۷ بود که پریود شدم و منتظر بودم که فروردین پریود بشم.ولی غافل از اینکه دوران پریودی حامله بودم.فروردین رسید و من همچنان منتظر.۱۳ فروردین بود که فهمیدم بله چه خبره.شنبه رفتم آزمایش خون دادم که مثبت شد.خبر بارداری رو به پدر و مادر خودم گفتم بعد پدر مادر همسری.ما هر دو عشق بچه.من دختر پسر بودن برام مهم نبود فقط سالم باشه.همسرم عشق پسر بود همش میگفت پسره.روزی که رفتیم سونو گفتن دختره من خوشحال ولی همسرم همش کفر می‌گفت که خدا دوستم نداره این چه زندگیه و ... من ناراحت بودم و خیلی غصه می خوردم کم کم که رفتیم برای سیمونی خرید فکر پسر از سرش افتاد.از اون به بعد زندگیمون بهتر شد کار همسری و وضع مالی جون گرفت.خداروشکر تو مدت بارداری ویار اینا تا ۴ ماهگی داشتم ولی خوب بود سخت نگذشت.عاشق زایمان طبیعی بودم همش فکرم بود که حتما طبیعی زایمان کنم.کلاس بارداری میرفتم برای زایمان آمادگی داشته باشم یسری ورزش یاد میدادن.خیلی تأثیر داشت.یه شب ساعت ۹ شب تا ۳/۳۰ صبح دردام شروع شد بیشتر درد خونه کشیدم.رفتم بیمارستان و بستری شدم تا اینکه ترمه خانوم ساعت ۱۰ صبح دنیا اومد.زایمان خوبی داشتم.خیلی حس خوبی بود.بعد بچه رو بردن که کاراشو کنن لباس تنش کردن بردن پیش خانواده.همسرم همش نگران من بود که خانومم کجاست چرا نمیاد.بعد ۱ساعت که بخیه بزنن و جفت بیاد بیرون طول کشید منو سوار صندلی چرخدار کردن و رفتیم تو اتاق همه تبریک گفتن و همسری یه بوسه جانانه زد وسط پیشونی خیلی خوب بود.زردی نداشت.دختر آروم .فقط تا ۴۰ روزش شبا اذیت میکرد بخاطر کولیک.الان ۳ماه و ۱۲ روزشه و من بخاطر همچین نعمت بزرگی خدا رو شکر میکنم.عاشقشم شدیداً.

من بعد نه سال ناباروری خدا پسرمو بهم داد خیلی سختی کشیدم طعنه و کنایه اطرافیان ولی ی همراه خیلی خوب داشتم اونم همسر عزیزم بود همیشه کنارم بود تا اینکه خدا بعد نه سال پسرمو گذاشت تو دامنم با دنیا اومدنش اول خیلی اذیت شدم اول آخر هشت ماهگی دنیا اومد نفس نداشت زایمانم طبیعی نبوو ولی بیمارستان دولتی منو با فشار بالا مجبورم کردن طبیعی زایمان کنم پسرم دنیا اومد اما نفس نداشت به آقام گفتن تا 48 ساعت اگه مون که زنده میمونه والا که... تا اینکه خدا رو شکر بعد دو روز شی خودمو دادم بعد منتقل شد بخش نوزادان تا اینکه به خاطر اینکه اجازه نمیدادن شی بهش بدم زردیش هی رفت بالا دیگه به حرفشون گوش نکردم تند تند بهش شیر دادم تا اینکه اومد روزی یازده بعد 8 روز با اجازه مرخصش کردم آوردمش خونه با داروهای گیاهی و شیر زیاد و شیر خشک زدیش اومد پایین کولیک و رفلاکس هم داشت که خدا رو شکر هر روز بهتر شده تا اینکه الا 5ماه و ده روز‌ شده بهش که نگاه میکنم همش از خدا ممنونم که این فرشته کوچولو رو بهم داد دوست دارم هر روز باهاش شاد بگذرونم چون دیگه‌ امروز بر نمیگرده که ازش استفاده کنم

من بعدچهارماه ازدواج بچه دارشدیم تافهمیدیم خیلی ذوق زده شدیم بارداری خوبی داشتم خداروشکرموقع زایمانمم تابچه روگذاشتن بغلم همه درداروفراموش کردم،الان شده شیرنی زندگیمون ،شوهرمم خداروشکرهمش کنارمون وبودوتنهامون نزاشت ازخداهم شاکرم که هم شوهرخوبی هم بچه نازی بهم داده

وااااای ما تا ساعت پنج صبح بیدار میموندیمو پسرم ب بغل عادت کرده بود تا چخار دستو پا رفت مارو از جون انداخت کلی کارامون موندن و... ولی الان ماشالله خیلی خوب شده عین لیموترش شما خدا از این مریضی نجاتمون بده راضیم بازم برگردم ب پارسالم

پسر من تا ۴۰روز زردی داشت خیلی ناراحت بودم همش دکتر میبردمش و آزمایش آخر یه دکتر گفت یه هفته شیر خشک بده دادم زود خوب شد بعد که خوب شد کولیک گرفت دو هفته هم کولیکش اعصاب واسم نذاشت همش باید بغل میکردمش بالا پایین میبردمش یا صدای جاروبرقی میذاشتم سه ساعت یکسره گریه میکرد خلاصه اینم گذشت و خوب شد دیگه هرروز شیرین تر از قبل میشه و هرچی بزرگتر میشه تو دل آدم میشینه الان که فقط کرونا اومده طفلک نمیتونه جایی بره و عیدی بگیره

من 36سالمه تقریبا 19سال پیش ازدواج کردم وهمون سال اول بچه دار شدم.بعد چندسال که خواستم مجدد باردار بشم دکترا بهم گفتن دیگه نمیتونم باردار بشم منم چون یه دختر داشتم دیگه پیگیریش نکردم وجلوگیری هم نمیکردم تا امسال عید که دیدم عادت نشدم.به دخترم شوخی شوخی گفتم نکنه باردارم .یهو نمیدونم چرا شبونه پاشدیم رفتیم داروخانه بی بی چک گرفتم همون شب هم تست کردم وجواب مثبت بود.اصلا باورم نمیشد تا بعد تعطیلات صبرکردم بعدش رفتم دکتر وبرام ازمایش نوشت مثبت بود باورتون نمیشه دنیا روسرم خراب شده بود.هرشب قبل خواب تصمیم میگرفتم بندازمش صبح که بیدار میشدم پشیمون میشدم.تا اینکه یه هفته بعد ازمایش دکترم گفت سونو بدم رفتم سونوگرافی فهمیدم بچم تقریبا 8هفتشه قلبش تشکیل شده ومن چون علائم بارداری نداشتم دیر فهمیدم.دیگه نمیشد کاریش کنم بارداری سختی داشتم ماه های اخر جنینم وزن نمیگرفت خونرسانیش ضعیف بود هرهفته میرفتم سونوگرافی داپلر.بیوفیزیکال.ان اس دی.تا اینکه 36هفته رفتم واسه ان اس دی فشارخونم رفت رو18مجبور شدم اورژانسی زایمان کنم.پسرم باوزن 2400بدنیا اومد 11روز nicuبود البته روز سوم تب کرد وبخاطر اینکه مطمئن بشن چیزی نیست نگهش داشتن وچرک خشکن مصرف میکرد.من هرروز 7صبح تا 7شب میرفتم همونجا شیرش میدادم وقتی میومدم خونه مثل دیوونه ها بودم.اما خداروشکر بعدترخیصش صحیح وسلامته والانم خیلی راضیم ازاینکه دارمش.ببخشید اگه طولانی شد.فقط اینو گفتم برای خانمهایی که باردار نمیشن وناامید میشن.

امسال خیلی سال سخت و همینطور شیرینی واسم بود. من دوتا دختر ۵ و ۳ ساله دارم. دختر ۳ سالم تاخیر رشدی داره و خیلی کلاسای توانبخشی میبریمش. ماه اردیبهشت وقتی فهمیدم دوباره باردارم اولش اصلا نمیتونستم هضمش کنم. چون با شرایط دخترم نمیتونستم فعلا بچه بیارم‌. اما به هر حال نگه داشتم و الان خیلی خوشحالم ازین اتفاق. خیلی سخت بود واسم چون با شکم گنده مجبور بودم دخترمو کلاس ببرم بغلش کنم تمرین کنم و .... و به علاوه دختر بزرگترم که امسال رفت پیش دبستانی.
دی ماه که فارغ شدم تا الان زندگیم خیلی متفاوت شده. خیلی سخت ولی شیرینه.
ازتون میخام واسم دعا کنین که صبر و انرژی بیشتری داشته باشم تا بتونم به گلهای زندگیم بیشتر برسم.

من معلم بودم و وقتی حامله شدم موندن تو کلاس با کلی وروجک که خیلی هم شر بودن برام سخت بود دکتر هم گفته بود جفتت پایینه و باید حتما استراحت کنی یه هفته مرخصی گرفتم ولی بعدش مجبور شدم برگردم مدرسه و حالات تهوع بدی هم داشتم مدیریت دانش آموزا سخت بود برام اما وقتی بهشون گفتم که باید مراعات منو بکنید خیلی بهتر شدن و باهام راه اومدن حتی برام اسم انتخاب میکردن و خیلی هاشونم میگفتن خواب نی نی تونو میبینیم اینا برام آرامش بخش بود

سلام منم بارداری سختی داشتم تاآخربارداری ویارداشتم غذابه زورمیخوردم ویارکه هیچ واریس هم داشتم بعضی وقتاچندروزلنگ میزدم کلن ایقددردداشتن پاهام...بعضی وقتاداخل خواب پام میگرفت ازدردجیغ میزدم بلندمیشدم تاباماساژای شوهرم یکم آروم میشددردپام...بعدش هم یک هفته دردداشتم نه دردام آروم میشدنه زیادمیشدن که به دنیابیاد؛نه شب داشتم نه روزتااینکه دخترنازم به دنیااومدوقتی به دنیاومدخداروشکرهمه روفراموش کردم خداروشکرکه نه رفلاکس داشت نه کولیک زیاداذیت نمیکنه خیلی دخترخوبیه چندروزه هم دیگه خودشومیندازه روپهلوومیخنده برامون شده شربت آبلیموی خونه ما دورش بگردم😍😍

آخرین باری که رفتم دکتر گفت فردا باید بستری شی برا زایمان خیلی خوشحال شدم لحظه ای که پسر خوشگلم گذاشتن رو سینه ام قابل وصف نبود دو روزش که بود زردی گرفت و چون 15بود رفتیم بیمارستان برای بستری واقعا سخت بود با اون وضع برم بیمارستان همش بغض داشتم و گریه میکردم مخصوصا وقتی نمونه میگرفتند ازش ولی خدا راشکرسه هفته اش که شد خوب شد بعدشم که دل دردا شروع شد و ادامه داره دو روز پیشم که واکسن دو ماهگی زده و خواب ازمون گرفته ولی با یه لبخندش همه ی این سختی ها فراموش میشه و روز به روز بیشتر عاشقش میشم و یه شربت آبلیمو خوشمزه شده برا زندگیمون

سلام منم روزای خیلی سختی داشتم.وقتی پنج ماهه پسرمو باردار بودم تنگی نفس داشتم و دکترای زیادی رفتم تا بالاخره دکتر قلب اکو مری انجام داد و متوجه شدن که تو قلبم یه سوراخ هست که باید عمل بشه.زایمان که کردم دکتر گفت هرچه زودتر باید قلبت جراحی بشه پسرم چهار ماهه بود که رفتم برای عمل قلب.نگم براتون که اون ده روزی که پسرمو کزاشتم خونه مادرشوهرمو رفتم تهران واس جراحی بدترین روزای عمرم بود.دلتنگ پسرم بودم.هفت شب ای سیو بودم با کلی درد اما به عشق دیدن دوباره پسرم تحمل میکردم.خلاصه روزای سخت گذشت و خداروشکر میکنم که دوباره تونستم پسرمو بفل کنم و براش مادری کنم.

سلام مامان های عزیز الان که مطالب شمارومیخونم خدارو شاکرم چون من نسبت به شما کوچولوی ارومی دارم ولی هنگام زایمانم ۱۷ ساعت درد شدید کشیدم دهانه ی رحمم باز نمیشد
یک ماه بعد به دنیااومدنش دیگه خوابش منظم شد وبا ما میخوابه وبیدار میشه کولیک داشت ولی زیاد اذیتم نکرد ختنه اش به روش لیزر بود سه چهارروزه خوب شد الان همه چی مرتبه و شده امید منو به خصوص باباش اخه همسرم پدرش فوت شده وهمیشه جای خالیشو احساس میکنه

منم بعد ۴ماه ازدواجم حامله شدم جفتمون میخاستیم بچه بارداری خوبی داشتم اصلا اذیت نبودم همچی بچه خوب بود. تا ۳۶ هفته کیسه آب پاره شد. بچم بدنیا اومد ولی تا اومدم شیرم بدم بهش نتونست. گفتن اتریزی مری داره یعنی نایش یه حفره داره باید عمل بشه. وزنش خیلی کم بود 1800..بود.من داشتم دیونه میشدم بعد 40روز گریه هر زوز ناراحتی مرخص شد دخترم. تا 4ماه کولیک داشت اونم خوب شد. الان دخترم بغلمه صحیح سالم. و خدا شکر میکنم واسه داشتنش. واسه معجزش. دخترم سالم بهم برگردوند. خدایا شکرت

سلام ما سال ۹۴ ازدواج کردیم و قرار گذاشتیم هیچوقت بچه دار نشیم تا پارسال که هوای بچه به سرم زده بود هر چند وقت یه بار بحث رو پیش میکشیدم ولی شوهرم تاکید میکرد مطمئنی خودت گفتی بچه دوست نداری، یه خورده اوضاع مالیمون هم دخیل بود تا نهایتا من برنده شدم و شوهرم قبول کرد اقدام کنیم ماه اول ده روز عقب انداختم بیبی چک زدم منفی بود ماه دوم شهرستان عروسی دعوت بودیم دی ماه بود رفتم عروسی و اونجا آنفولانزا گرفتم روز تولدم برگشتم خونه همه سورپرایزم کردن و تولد گرفتن ولی حال من افتضاح بود بنده خداها شام نخورده رفتن فرداش که رفتم دکتر برام آمپول و قرص نوشت به دکتر گفتم قصد بارداری داشتم و یه ده روزی عقب انداختم دفترچمو گرفت و گفت تا جواب آزمایش نیاری بهت دفترچتو نمیدم آزمایشگه شلوغ بود واسه همین رفتم سونو که گفت خانم پنج هفته تونه کلی شوکه شدم یعنی باورم نمیشد که خدا اینقد هوامو داشته باشه آخه همه دوستا و همکارام چند سال بود اقدام میکردن نمیشد( من خودم کادر درمان کار میکنم) وقتی به شوهرم گفتم باور نمیکرد یه کم هم رفت تو خودش، خدا روشکر بارداری خوبی داشتم و با اینکه به خاطر یه دوره آموزشی باید هر روز مزرفتم سر کار ولی به خوبی گذشت و شهریور ماه عشق کوچولومون به دنیا اومد که دبوانه وار من و باباش دوسش داریم همینطور کل خانواده هامون، امیدوارم حال همه ازن روزها خوب باشه به امید اینکه این بیماری زودتر از کشورمون ریشه کن شه🤲

عه جدی من‌نمیدونستم 🤔مررسی ک واسه تلویزیون‌ راهنمایی کردی😘🤩

سلام من ی پسر هفت ساله دارم بعد چند سال خدا ی دخترم بهم داد سه ماهه بودم که باباش افتاد زندان براش پاپوش درست کردن تو انموقه همه میگفتن بچت راسقط کن خیلی دلم شکست رفتم ازمایش غربالگری گفت شاید بچه رابايد سقط کنی به حرف هیچکس گوش ندادم گفتم هرچی خدا بخواد همونه سر ماه بودم باباش آزاد شد وقتی دنیا آمد وزنش کم بود دوروز تو دستگاه بود آمدیم خانه زردیش بالا بود دوباره بستری کردن دو باره ازمایش گرفتن گفتن عفونت ادراری داره دوباره بستری کردن چقدر از عزیزم خون وازمایش گرفتن الان سه ماهش است وقتی میبینمش همه چیز از یادم میرم چون تمام زندگی من وباباش شد حتی اونایم که میگفتن سقط کن حالا پشیمان هستن چون دخترم تودل همه جاش را باز کرده

من پسرم چند روزه دیگه ۷ ماهش میشه. دوران بارداریم به لحاظ فیزیکی خیلی خوب بود اما از نظر روحی نه متاسفانه. روزای سختی رو داشتم. مخصوصا از ۷ ماهگی به بعد. هم خودم بخاطر حاملگی به هم ریخته بودم هم اینکه مادربزرگم حال خوبی نداشت و خیلی نگرانش بودم. ۱ هفته مونده بود به بدنیا اومدن پسرم مادر بزرگم رو از دست دادم. خیلی هم تنها بودم کسی نبود بهم کمک کنه. بعد از بدنیا اومدن پسرم اوضاع احوالم بدتر شد. عصبی پرخاشگر ترسو ... . کم کم سعی کردم این حال رو از خودم دور کنم. یکم بهتر شدم. اما حالا بخاطر این کرونا دوباره دارم برمیگردد به همون روزا.

🥰🥰🥰🥰🥰🥰😭😭😭😭😭🎈🎈🎈🎈

من بارداریم تو دوران نامزدی اتفاق افتاد اولش خیلی میترسدم به خانوادم بگم ولی مادرشوهرمو مجبور مردم که به مامانم بگه و گفت و مامانم خیلی ام خوشحال شد و واکنش بدی نداشت خیلی حرفا پشتم زدن ولی من به سقط بچم هرگز فکر نکردم و الان از خدا ممنونم که بهم قدرت داد تا حرفای مردم سستم نکنه و خطا نکنم

من 10 سال منتظر بچه بودم هرکاری کردم iuiووivfو طب سنتی طب سوزنی هرکار فکر کنید هربار جشم گریه بدتر و بدتر نمیتونستم به کسی بگم چون مشکل از شوهرم بود بهدخانواده خودم گفتم مشکل از منه و چون شوهرم ازدواج قبلیش دوتا بچه داشت هی بابام غر غر که این بچه نمیخواد تورا میزاره اونا بر میگردنه نمیدونست شوهرم جقدر ماهه جقدر خوبه بچهوهاش گل ماه ولی ..اخرش زن سابقش پیش قدم شد بردم دکتر ...بعد 9 ماه اسنای من بدنیا اومد حالا کل فامیل عاشقشن یه دونه خواهر داره عاشقشه داداشش عاشقشه روی همه اونا سیاه شد زن سابق شوهرم شد خاله ی بچم از روز اول پیشمون بود پس فردا تولد یکسالگیشه اولم بچه ماهی بود خوش خنده خدا جواب همه سختیام با خنده هاش داد ان شالله قسمت همه منتظرا

سلام...من وشوهرم چندسالی طول کشید باهم ازدواج کردیم...بعد ازدواجمون اقدم کردیم برابچه که نشد.خداروشکر یه دکتر خوب بهم معرفی کردن که با یه نسخه باردار شدم..بارداریم سخت نبود ولی خب پدرم ماه هفتم بارداریم فوت کرد که اذیت شدم..روز زایمانمم چندساعتی درد کشیدم اما مهدخت خانوم نیومد واخرش سزارین شدم..بعدش زردی داشت که چند روز بستری شد.اون شبا خیلی سخت بود ولی دیگه دخترم اذیتم نکرد خیلی عزیزه..اخه من عاشق دختر بودم...خدارو هزار مرتبه شکر که بهم یه فرشته داده

من زمانی فهمیدم باردارم خیلی هجان زده شده بودم همه حسا رو با هم داشتم خوشحالی هیجان گریه ترس ...خلاصه رفتم آزمایش دادم و دیدم بله تست بی بی چک درست بوده..وقت گرفتم رفتم دکتر قتی دکتر واسم سونو انجام داد گفت یا بارداری خارج از رحم داری یا رحمت دوشاخ هست..من نمیدونستم چی بگم چیکار کنم اصلا تاحالا درمورد رحم دوشاخ چیزی نشنیده بودم نمیدونستم خوبه بده وقت سونو واژینال گرفتم سه ساعت طول کشید اینقدر گریه کردن که دیگه اشکام‌نمیومد بیچاره شوهرمم دلداریم میداد میگفت نبود فدای سرت ما که سنی نداریم و از این حرفاااا...نمیدونستم از خدا چی بخوام رفتیمسونو رو انجام دادم و گفت رحم دوشاخ ساک هم تشکیل شده و بقیه جزئیات بازم نفهمیدم چی سد تا رفتم پیش دکتر و گفت رحمت دو شاخه رحم قلبی میگن جای بچه کمه ولی مشکلی نیست باید مراقب باشی...ولی باز من خیالم راحت نبود تا دکتر خانوادگیمون اومد رفتم پیش اون خدا حیرش کلی آرومم کرد تازه فهمیدم چی هست قضیه....رحم دوشاخ یه ناهنجاربه مادرزادیه..ناهنجاری های رحم ۳ درصده که از این ۳ صدرصد ۱ درصدش رحم دوشاخ هستش.‌خلاصه بارداری خیلی راحتی داشتم نه ویار نه حالت تهوع خیلی خوب بود دخرتم اصلا ادیت نکرد.به دنیا هم که اومد ساکت بود و شبا میخوابید فقط خونه کسی میرفتیم نمیخوابیدو گریه میکرد تا برگردیم خونه...ولی الان خیلی خوب شده وبه شدت شیطون ولی باز عشق مانانشه این لیمو ترش ..خدارو شکر میکنم واسه این نعمت ...ببخشید طولانی شد

😍😍

من وقتی با همسرم ازدواج‌کردم بهم‌گف ک احتمالش صفره ک ب روش طبیعی من صاحب بچه شم.بهم گف ک ضعف اسپرم دارم ولی نمیدونم چرا قبول کردم گفتم خب میریم دوا درمون میکنیم واقعا دوسش داشتم.چهار ماه نامزد بودیم۲۷ تیر ۹۷ عقد کردیم. ولی اقدامم داشتیم دقیقا ۴ اذر ۹۷ ما عروسی گرفتیم و من ۴ دی ۹۷ دقیقا یک ماهش فهمیدم ک باردارم تا پنج ماه حاملگیه سختی داشتم ویارم خیلی سخت بود وزنم بالا نمیرف ۸ کیلو کم‌کرده بودم.ولی بعدش یواش یواش بهتر شدم کلاس اموزشی زایمان رفتم از زایمان وحشت داشتم‌ولی تو خونه هی نرمش میکردم راه میرفتم.تا اینکه ۲۷ مرداد ۹۸ خدا چراغ خونمونو روشنترش کرد و حسین اومد.زایمانم‌عالی بود اصن سخت نبود.از حسین آقا بگم ک اصن تا الان ک ۷ ماهش رو تموم میکنه با من خوابیده با منم بیدار شده غیر اون شیر شبا.فقط شیر خودمو نخورد مجبور شدم شیر خشکیش کنم ک این اذیتم‌میکرد واقعا دوس داشتم با دل و جون براش از سینه ی خودم شیر بدم.خدایااااااااااااااااااا شکرررررررررررررررررررررررت

دخترم اولین بچمه. بارداری راحتی نداشتم ویار نداشتم اما میلی به چیزیم نداشتم خیلیم وزن کم کردم تو اوایل بارداری .اما خدارو شکر ماهای بعد بهتر بود زایمان طبیعی هم فشار استرس عجیبی بهم آورده بود اما خدارو شکر خیلی سخت نبود. دخترم زردی داشت و سه چهار روزه خوب شد دست تنها خیلی سخت بود هنوزم سخته من از ی هفتگی دخترم تنها همه کاراشو کردم حموم کردن و ... الانم سخته اما وقتی بهش فک میکنم میبینم چقد زود گذشته و چقد شیرین حتی فک کردن به روز زایمان هم برام شیرینه .وقتی میبینم الان دختر کوچولوم بزرگ شده برام میرقصه دست میزنه هزار بار خدارو شکر میکنم به خاطر این آب لیموی شیرینی که بهمون داده . خدارو شکر دخترم بزرگ شده الانم هروقت حوصلمون سر بره اهنگ میزارم و باهم میرقصیم😁😁😁😘😘😘

اره عزیزدلم توشهر ما حاملگی نه تنها بد نمیدونن همه خوشحال هم میشن زن و مرد تصمیم به بچه اوردن میکنن...شهرای دیگه روز عروسی زن و مرد دیگه باهمن ولی ما همون عقد تمام حالاارکی دوست داشت یه عروسی بگیره هرکی دوست نداشت بره خونه بگیره برن سر زندگیشون

من و شوهرم از شش ماه بعد عقد جفتمون ارزوی بچه داشتیم و اقدام کردیم ولی شش ماه بود ک حامله نمیشدم قرار عروسی رو گذاشتیم ۲۹فروردین ...۷فروردین بود که تست زدم دیدم مثبت توروز عروسیم پسرکم تودلم بود هشت هفته ....بعد عروسی جفتم پایین بودگفت بخاطر روز عروسینه ...دوماهی توخونه استراحت کردم و وقتی رفتم برای سونوی انومالی گفتم یه سوراخ سفید توقلبش دیده شده اکوی قلب جنین رفتم دادم گفت یه سوراخ زیر دریچه قلبشه ....فرستادنم ازمایش ژنتیکی دادم ...در کل کلی عذاب و اشک ریختن تا یه ماه قبل زایمان بهم گفتن که خوب شده و سوراخ بسته شده....پسرم یه ماهه بودکه فرستادنم برای نوار مغز که احتمال تشنج وجود داره که خداروشکر اونم جوابش خوب بود پسرم سالمه و تنها مشکلی که داره رفلاکسشه که به گفته دکتر بهته شده....همیشه خداروشکر میکنم که یه بچه سالم نصیبم کرده

من بچه اولمه و واقعا باید بگم‌کوروش نور خونمون شد و خونمونو نورانی کرد من از زمانی ک ب دنیا اومده بود براش تلویزیونو روشن میکردم و اونم با شوق نیگا میکرد الانم ک ۶ماهشه‌ تلویزیونو براش میزارم و اونم میبینه تا کارامو بکنم🤤شباهم میخاد بخابه اهنگ براش میزارم اما اهنگ لالایی ن اهنگایی ک خودم گوش میدم....براش اهنگ لالایی گزاشتم ب جایی اینکه بخابه گریه میکرد باش😅😅😅

من بعداز ۵ سال باردار شدم اصلا از بچه خوشم نمیومد ولی الان نظرم نسبت به همه بچه ها عوض شده خیلی دوسشون دارم مخصوصا دتتر خودمو میمیرم براش بارداریمم اصلا ویار نداشتم خدایا شکرت ازت ممنونم همچین فرشته ای بهم دادی ان شالله همه بچه ها صحیح و سالم باشن🙏🙏🙏

زندگی ما با اومدن بچه مون شیرین تر شده .

من وهمسرم بعدهشت سال بچه دارشدیم ازشمادتت دیگران خیلی خسته شده بودیم وضع مالی خوبی هم نداریم نمیتونستم تخمک گذاری کنم بخاطرهزینه اش دیگه افسرده شده بودم بعدهشت سال دیگه خدابهمون نظرکرد خودبه خود حامله شدم خیلی مراقبت واستراحت میکردم همه میگفتن دیگه هیچی بچه دارنشده بعدکه دخترم به دنیا اومداونایی که فکرمیکردم دوستمم دیگه باهام قطع رابطه کردن به سختی گذشت ولی دخترم شیرینی زندگیمون شد خداروشکر فقط خدا خدا خدا

منم بعد از ۸ سال خدا بهم کیانمهر و داد و خیلی خدارو از این بابت شکر میکنم و از بدو تولد رفلاکس معده داشت من هر روز بهش شربت میدادم تا دی ماه امسال خود به خود داروش رو قطع کردم و خدارو شکر الان دیگه رفلاکس نداره بهش شیر ببلاک ای آر میدم ولی الان متاستفانه دکترش به علت کرونا تو بیمارستان بستری هستن و من فعلا نمیتونم بهشون مراجعه کنم امید دارم زود خوب بشه چون من پسرم رو از بدو تولدش پیش این دکتر میبردم.

همسرم پسر خیلی دوست داشت خداراشکر خدا این لطف بهم داد ولی زایمان سخت بود وقتیم بچم بدنیا اومد احیاش کردند چون بند ناف دور گردنش بود باز خداراشکر بعد زایمان حالم خوب بود چون یه هفته پسرما بستری کردند منم پیشش موندم .ولی الان ک ب سختیاش فکر میکنم هیچیش یادم نمیمونه وقتی شیرین کاریای پسرما میبینم .خداراشکر میکنم

منم دخترمو به خواست پدرش باردار شدم بماند كه تو دوران بارداري خيلي حالت تهوع داشتم درحدي كه مسواك ميذاشتم دهنم بالا مياوردم ، دختركم بعد زايمان سينه مو نميگرفت چون نوك سينه نداشتم خيلي سختي كشيدم با رابط شيردهي بهش شير ميدادم البته شيرخشكم مجبور بودم بدم چون رابط شل ميشد تمام شيرم ميريخت بيرون خودم هم انقدر غصه ميخوردم و گريه ميكردم هيچي هم نميتونستم بخورم شيرم خيلي كم بود ديگه كلاً خودمو يادم رفته بود اصلاً برام درد بعد زايمان مهم نبود فقط تلاش ميكردم سينمو بگيره تو ده روز شونزده كيلو كم كردم خلاصه اينكه خيلي بدبختي كشيدم خيلي زياد 😢 بعدش واكسن دو ماهگي دخترمو زديم پنج روز تمام تب كرد و من كه قبلش هم بيخوابي داشتم تو اون پنج روز خيلي ضعيف شدم و از خواهرم ويروس سوماخوردگي رو گرفتم و بچه ي دو ماهم از من گرفت 😣 انقدر گريه كردم چون هركسي منو ميديد ميگفت نوزاد تا سه ماه سرما نميخوره كه ! بچه تو چون شيرخشكم بهش ميدي به خاطر همون گرفته 😭 ولي هرچي بود گذشت و خداروشكر دخترم بعد از سه ماه بدون رابط فقط سينه چپمو گرفت كه به همونم راضيم ، الان دختركم هفت ماهشه حاضرم جونمو براش بدم اين بي خوابي ها و سختي هاش فداي يه تار موي قشنگش 😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘

من خداروشکر بارداری راحتی داشتم ولی استرس زایمان طبیعی خیلی بهم فشار میوورد ولی بازم خودمو آماده کرده بودم اما با توکل کردم به خدا و سپردم دست خودش و گفتم هر چی صلاحه که خوشبختانه اورژانسی سزارین شدم و هزار بار خدارو شکر کردم ،یک ماهه اول تولد نوزادم درگیر زردی بودیم و چون بی تجربه بودم سختی و ناراحتی زیادی رو تحمل کردم و بعد اون بی خوابی هایی که گاها تا ۱۰صبح هم ادامه داشت ولی هیچوقت کم نیووردم چون من از زندگی و بچه داری همینو میخواستم و توقع دیگه ای نداشتم و میدونستم بچه داری یعنی بی خوابی شبا خستگی روزا و خیلی چیزای دیگه که با جوون و دل دارم انجام میدم ساعت ها میشینم و شیر میدم بدونه هیچ خستگی و واقعا خداروشکر میکنم بخاطر این صبر و تحملی که به من داده.

سلام دخترم باران وقتی بدنیا اومد من هیچی از بچه داری بلد نبودم زردی داشت خیلی اذیت شدیم تا زیر دستگاه رفت کولیک هم داشت بی‌خوابی های زیادیم کشیدم ولی عشق مادر به فرزند جوریه که در هر شرایطی عاشقتر میشی هر چی بزرگتر شدن فرزندت ببینی به زندگی امیدوارتر میشی با اینکه سخت بود ولی گذشت الان دختر پنج ماهشه و منتظر بزرگتر شدنش هستم و عاشقشم

منم پسرم ناخواسته بود چون پسر دیگم هنوز ۴ سالش بود من حاملگی خوبی داشتم فقط توی ۳۵ هفته فشارم بالا رفت سه روز بیمارستان بستری بودم خیلی بد بود همش سرم داشتم وویار به خاطر فشارم باز مجدد بعد دوهفته بازم فشارم بالا رفت توی ۳۷ هفته بستریش شدم سزارینم کردن بعد سزارین خیییییلی حالم بد بود منم پسرم تا ۵۰ روزه گیش شبا بیداربود روزا خواب اما خییییلی ارومه پسرم نسبت به پسر دیگم اما خداروشکر باهاشون سر گرمم تمامم وقتمو پر کردن

من دخترم امسال سه ساله شد ... چون شاغلم همیشه ترس از روزی داشتم که پرستار بچه مون دیگه نتونه بیاد و من بچه مو ببرم مهد کودک... تجربه مهد کودک برام فوق العاده ترسناک بود چون در هشت ماهگی به مدت دو ماه مهد برده بودمش و عفونت ادرار گرفت و بعد تونستم پرستار پیدا کنم تا امسال ... شهریور ۹۸ بود پرستار بچمون مدتی بود که از درد پا می نالید و گاهی میگفت که شاید دیگه نتونه بیاد و من دلم به آشوب میوفتاد... از روز اول شهریور به مهد کودک فکر میکردم کلی تحقیق کردم و کتاب خوندم که مهد کودک خوب چه ویژگیهایی داره و باید چطور بفهمم که مهد مناسبیه و... تا اینکه اولین مهد کودکی که دیدیم فوق العاده بود در حدی که ما رفتیم مهدهای دیگه روببینیم و باران اونجا موند و نیومد با ما... بالاخره رفت مهد در سن مناسب
آره گاهی اتفاقا در نگاه اول شیرین نیستند اما مطمعنا در بهترین زمان ممکن اتفاق میوفتند الان واقعا از مهد کودکی که بچمو گذاشتم راضیم و خداروشاکرم

فکر کنم اشتباه شده من نگفتم همسرم کرونا داره !!!هی برام پیام میاد همسرتون چطوره !!!والا من اصفهانم و خداروشکرررر همسرم صحیح و سالمه و کرونا اصن نگرفته😶

منم دخترم‌ و ناخواسته و البته خواسته باباش باردار شدم چقد ویار سختییی داشتم هرررصبح بالا میاوردم تا ۶ ماه بعد از اون دو سه ماهی خوب بود تا زایمااان وااای که چ زایمان سختییی بود بعد از اونم که ماهورا خانوم خوشگل کولیک داشت و داره هررر شب بیدار صبحا فقط ی چرت یک ساعته خیییلی سخت گذشت تا واکسن دوماهگیش بعد از اون تقریبا خیییلی بهتر شد و خداروشکر فعلا شبا رو ۵...۶ ساعتی میخابه البته کنار این همه سختی ما کلییی شیرینی و خوشی داشتیم لبخنداش...اغو گفتنش...خندیدنش...هنگ بودنش...نیم غلط میزنه...جیغ میکشه...جغجغه دستش میگیره و ....
خلاصه که تا اینجا که خوب و قابل تحمل بوده ایشالله بعدشم به همین خوشی و البته دردسر کمتر باشه

ما ۵سال چشم انتظار بودیم ازین دکتر ب اون دکتر اخرین بار دکترم گف باید ای یو ای کنی ازونجایی ک ای یو ای صددرصد نیس دلم شکست و ب روی خودم نیاوردم دقیقا توی همون تاریخ ک قراربود ای یو ای کنم پام حالت فلج شد نتونستم برم بازم دلم شکست ک چرا خدانگام نمیکنه دوروز افتادم دکتربرام اسکن نوشت خاستم برم اسکن ولی دوستم گف دوزه عقب زدی نرو خطرناک شاید حامله باشی بزوره اون نرفتم منو باهمون پای فلج برد ازمایش ومثبت بودباورم نمیشد خداروشکرکردم ک نرفتم اسکن. کل حاملگیمم توراه دکتراگذشت انزیم کبدم بالا کبد چرب سنگ کلیه و... موقع زایمانم کلی سختی کشیدم دخترم بدنیااومدتا20روز خوابید بعدش دیگه ی روز خوش ندیدیم کولیک داشت گ یکسره گریه هرچی اون گریه کرد من بیشترگریه کردم همش بساطمون سه نفری بیدارباش بود. همش منتظر بودم چهارماهش بشه روز شماری میکردم خداروشکر تحمل کردم و الان انقد باهوش شده فهمیده اروم. چشم ودلم ی لحظه ازش جدانیس. خییییییلی سخت بود ولی ب شیرینیش میارزید

سوال های مرتبط

گهواره گهواره ۵ سالگی
شاید خیلی از ما فکر کنیم که بارداری یه فرآیند طبیعیه و کار سختی هم نیست! اما آمادگی برای بارداری، چیزی فراتر از باردار شدنه. لازمه قبل از این مسیر مهم، بدن و ذهنمون رو برای تغییرات خیلیییی بزرگی که قراره باهاش مواجه شیم آماده کنیم. مثلا می‌دونید چطور سبک زندگی، رابطه‌تون با همسر و حتی سلامت روحی شما می‌تونه روی این مرحله از زندگیتون تأثیر بذاره؟ 🤔

برای همین مدرسه گهواره، یه دوره جامع و کاربردی به اسم «آمادگی برای بارداری موفق» آماده کرده تا بهتون کمک می‌کنه از همین حالا، اصولی و آگاهانه برای ورود به این فصل جدید آماده بشید. نکات مهمی که شاید هرکسی بهتون نگه و بعد اون متوجه میشید که لازمه کجاها با احتیاط بیشتری توی این مسیر حرکت کنید.
روی دکمه «تماشای دوره» کلیک کنید و با تخفیف ویژه، خودتون رو برای بارداری آماده کنید🫂

✨شما فکر می‌کنید چه مواردی قبل از بارداری باید بدونیم و آماده کنیم؟ 👇 نظراتتون رو با ما و بقیه مامانا توی کامنت‌ها به اشتراک بذارید!
گهواره گهواره ۵ سالگی
توی این روزا که بحران کرونا ما رو نگران و زندگی‌هامون رو سخت کرده، ما نیاز داریم که دست‌به‌دست هم بدیم تا قوی و آگاهانه از این سختی‌ها بگذریم.

گهواره هم این روزا، تلاش داره با آگاهی دادن به مامان باباها، گذر از این سختی رو راحت‌تر کنه. برای همین، ما بخش جدیدی به ابزارای گهواره اضافه کردیم، به نامِ «ابزار کرونا». برای دیدن این ابزار، اپلیکیشن رو باید به‌روز کنید.

ابزار کرونا دو بخش داره:

1) دانستنی‌های ضروری
2) پرسش‌های متداول

از بخش دانستنی‌های ضروری می‌تونین نکات مهمی رو که در زمینۀ مراقبت ازخودتون و کوچولوهاتون از مقالات معتبر علمی، آماده کردیم رو مطالعه کنین، ویدئوهای آموزشی هم قرار دادیم که برای گرفتن پاسخ بعضی از پرسش‌هاتون، می‌تونید تماشا کنیدشون.

بعلاوه، ما یه بخش سرگرمی هم توی این بخش از ابزار گذاشتیم، که سرگرمی‌هایی متناسب با سن کودک‌تون رو می‌تونید توش پیدا کنین.

از بخشِ «پرسش‌های متداول»، هم می‌تونید پاسخِ علمی به پرسش‌هایی که در مورد کروناست رو مطالعه کنین.

همه بخش‌های این ابزار مطابق با به‌روز شدن منابعِ علمی، به‌روز می‌شن. در بخش سرگرمی‌ها هم، مشاوران گهواره به تدریج بازی‌های بیشتری که نیاز به اسباب‌بازی‌های خاصی نداشته باشن، معرفی می‌کنن.

مامانای عزیز، گهواره رو به‌روز کردین؟ از ابزار کرونا استفاده کردین؟ به بخش‌های مختلفش سر زدین؟

توی این قسمت از بحثِ روز، ازتون می‌خواییم از تجربه‌تون در مورد استفاده از ابزار کرونا برای ما بگید. دوست دارین چه مقالات دیگه‌ای در مورد پیشگیری، مراقبت‌های پزشکی و سلامتِ روان اضافه کنیم؟

این روزا ما نیاز داریم «دوست روزهای سخت» هم باشیم، با هم گفت‌وگو کنیم و به هم آگاهی بدیم تا با آرامش بیشتری این پیچِ سختِ زندگی رو، همراه با هم بگذرونیم.
آواتار مامان دختر نازم مامان دختر نازم دختر نازم ۵ سالگی
یعنی این روزا میگذره ..یعنی میرسه اون روزی که بگن ... ادامه پاسخ
گهواره گهواره ۵ سالگی
✅ تجربه‌ی شما از مراجعه به مشاور یا روانشناس چی بوده؟

مواجهه با چالش و مشکلات مختلف توی زندگی، کاملا طبیعیه و هممون روزهایی رو به یاد داریم که برامون سخت و استرس زا بودن و نمی‌دونستیم چیکار کنیم و نیاز به کمک داشتیم. توی این شرایط سخت برای کمک گرفتن افراد مختلفی به ذهنمون میرسه اما همه‌ی این افراد به نظرمون قابل اعتماد نمیان، باهاشون راحت نیستیم، نمی‌تونن به ما کمکی کنن و یا می‌ترسیم گفتن مشکلمون باعث بشه دیگران بد قضاوتمون کنن یا حرف‌هایی بزنن که بگیم کاش از اول بهش نمی‌گفتم!

توی این شرایط، کمک گرفتن از فردی که غریبه است و از طرفی میدونه چطوری با ما ارتباط درستی با توجه به شرایطمون برقرار کنه و بتونیم روی حرف‌هاش حساب کنیم یه مشاور یا روانشناسه که بهمون توی فهم دقیق‌تر چالش‌هامون کمک کنه.

✅ چالش و مشکل داشتن توی زندگی عیب نیست، اینکه براشون چیکار می‎‌کنیم مهمه!

توی بحث امروز شما بهمون بگین که :
🔹 شما معمولا در شرایط سخت زندگیتون ازچه فرد یا افرادی کمک می‌گیرین؟
🔹 تا حالا به روانشناس یا مشاور مراجعه کردین؟ بهتون چه کمکی کرده؟
🔹 چه چیزی مانع این شده که از روانشناس یا مشاور کمک بگیرین؟
آواتار مامان امیرعلی مامان امیرعلی امیرعلی ۴ سالگی
خیر اصلا ولی حس میکنم هیچکس جز خودم نمیتونه کمکم ک ... ادامه پاسخ
گهواره گهواره ۵ سالگی
سلام به شما مامان‌های عزیز
عیدتون مبارک ❤
امیدواریم این روزهای سخت رو با مراقبت از حال و هوای دل خودتون و عزیزان‌تون بتونین خوب و با قدرت سپری کنین.
گاهی یه سری اتفاقای پیش‌بینی نشده توی زندگی رخ می‌دن که حسابی غافل‌گیرمون می‌کنن. مثل همین کرونا؛ جهان‌گرد کوچیکی که مرز اغب کشورها رو رد کرده و با اومدنش ما رو از دیدارهای عید و به آغوش کشیدن عزیزان‌مون، محروم کرده.
اینطور وقت‌ها حفظ کردن سلامت جسمی و روحی‌مون گاهی سخت میشه، اما چیزی‌که مهمه اینه که «اراده کنیم» از سلامت جسمی و روحی خودمون و عزیزان‌مون مراقبت کنیم.
باید خلاقیت‌مون رو به کار بگیریم برای انجام فعالیت‌های جدید. مثلا از خودمون بپرسیم که توی یه متر جا چطوری ورزش کنیم؟ چطوری میشه با خونه نشستن کسب درآمد کرد؟ چطوری می‌تونیم صمیمیت رو بین خودمون بیشتر کنیم و...
ما قبلا گفتیم که توی ابزار کرونا سرگرمی‌های متناسب با سن کودک‌تون قرار دادیم. به‌تازگی 20 سرگرمی جدید ویژۀ والدین هم به این بخش اضافه کردیم.
توی بحث روز این قسمت، ازتون می‌خواییم بعد از اینکه نگاهی به اون «بیست سرگرمی‌ توی ابزار کرونا» انداختین، به مامانای دیگه بگین که چه کارهای دیگه‌ای انجام می‌دید تا این‌روزهای خونه نشینی رو تاب بیارین؟
وقتی ایده‌های همدیگه رو می‌خونیم، ایده‌های جدیدتری هم به ذهن ما می‌رسه که با انجام دادن‌شون حال‌مون بهتر می‌شه. ما این روزا خیلی به حال خوب نیازداریم، پس باید مراقب حال خوب همدیگه باشیم.
آواتار مامان آرام مامان آرام آرام ۱۰ سالگی
کتاب خوندن و سرگرم کردن بچه
گهواره گهواره ۵ سالگی
✳️ برای پاسخ به این سوال دکمه‌ی تکمیل پرسشنامه رو لمس کنین و به سوالاتش جواب بدین!

سخت‌ترین قسمت خرید کردن اونجاست که نمیدونی از کجا خرید کنی که قابل اعتماد باشه! نظر شما چیه؟
توی بحث امروز می‌خوایم نظر شما در مورد خرید کردن برای فرزندتون رو بدونیم، اینکه توی خرید کردن به چه مواردی توجه می‌کنین و براتون مهمه؟ معمولا بیشتر چه چیزهایی برای فرزندتون تهیه می‌کنین؟ نظرتون در مورد خریدای آنلاین چیه و در حال حاضر بزرگترین چالشتون در مورد بارداری یا فرزندپروری چیه؟

✅ پس حتما در قسمت بالای بحث روز، دکمه‌ی تکمیل پرسشنامه رو لمس کنین و به سوالاتش جواب بدین.
مشارکت توی این پرسشنامه به ما کمک می‌کنه که:
🔹 بتونیم بیشتر شما مامان‌های عزیز همراه گهواره رو بشناسیم و از دغدغه‌هاتون بدونیم.
🔹 بتونیم خدمات بهتری به شما بر اساس نیازهاتون ارائه کنیم.

مثل همیشه می خواستیم بگیم که گهواره با انرژی و عشق شما در حرکته❤️
از همراهیتون ممنونیم.
آواتار مامان یاسین مامان یاسین یاسین ۴ سالگی
لباس و اسباب بازی برای پسرم
گهواره گهواره ۵ سالگی
چه‌ راهکارهایی برای صرفه‌جویی و اولویت‌بندی هزینه‌هاتون به کار می‌برین؟

✅ هر مرحله‌ی جدیدی از زندگی هزینه‌های مخصوص به خودش رو داره و زمان می‌بره تا یاد بگیریم که چطوری این هزینه‌ها رو مدیریت کنیم.
وقتی مجردیم معمولا‌ هزینه‌های شخصیمون برامون دغدغه است، وقتی وارد زندگی مشترک می‌شیم دغدغه‌های مالیمون تغییر می‌کنن به هزینه‌های روزمره‌ی زندگی و خرید برای خونه و پس انداز و ...

❇️ با اومدن بچه یه سری هزینه‌های جدیدی اضافه می‌شه که شگفت زدمون می‌کنه! ممکنه اولش براشون آماده نباشیم و توی مدیریت کردن هزینه‌ها به مشکل بخوریم، اما کم کم دستمون میاد و یاد می‌گیریم که به چه چیزهایی باید اولویت بدیم و چطوری بعضی از هزینه‌های دیگرمون رو کمتر کنیم.

هیچ کس مدیر مالی به دنیا نمیاد و معمولا ما توی مسیر زندگیمون کم کم مدیریت کردن هزینه‌ها رو یاد می‌گیریم!

توی بحث امروز می‌خوایم که شما در مورد تجاربتون بگین:
🔹 معمولا توی برنامه‌ریزی مالی مشارکت می‌کنین؟
🔹 چطوری برای هزینه‌هاتون برنامه‌ریزی می‌کنین؟
🔹 چه راه‌هایی رو پیشنهاد می‌کنین برای اینکه با صرف هزینه‌های کمتر به نیازهاتون پاسخ بدین؟
🔹 اولویت شما برای هزینه کردن چطوریه؟
آواتار مامان سپنتا مامان سپنتا سپنتا ۵ سالگی
بنظر شما با حقوق ۳٫۵ ملیون و اجاره ۱٫۵ ملیونی و بس ... ادامه پاسخ