مامانا خیلی حالم بده انقد گریه کردم نفسم بالا نمیاد
میشه یکم بهم دلداری بدین☹️
رفتیم امروز برای واکسن ۴ ماهگی دلسا مسئولش ۲ ساعت نبود با بچه تو این سروا منتظر موندیم بعدش ک اومد من کلی باهاش بحث کردم ک چه وضعشه اینا خلاصه عذرخواهی کردن ازم
موقع تزیر حتی حواسم بود گفتم تاریخشو چک کردین گف ار ما مسئولیم و فلان گفتم من باید بپرسم مامانشم کار ندارم تو مسئولی و فلان
خلاصه وقت تزریقش انقد استرس. داشتم و شک بودم حواسم نبود بگم چرا خودت نزدی واکسنو دادی دانشجوت زد 😭😭😭😭😭وایییی انقد ک ازم حساب بردن کلی عذرخواهی کردن اگ میگفتم خودت بزن قبول میکزذ چرا حواسم بوذ 😭😭😭😭بد اینک زد تازه از شوک اومدم بیرون گفتم ینیییی چی چرا خودت نزدی ما دوساعت علافه تو بودیم و جیغ و داد گف خیالتون راحت من بالاسرش بودم راست میگ خودش گفت دختره کجا بزنه ولی من انقد حواسم بود دلسا جیغ نزنه ودستشو گرفته بود یادم نبود ک دختره داره میزنه نگاه میکردم ولی انقد استزس بودم متوجه نبودم 😔😔😔حالا انقد خودخوری کردم قلبم درد میکنه

۸ پاسخ

وا یه واکسنه دیگه انقد سخت گیری نداره اونا براشون مسعولیت داره . مطمعن باش کارشونو درست انجام میدن . اینجوری که تو داری پیش میری همین اول کاری سکته رو میرنی دور از جون

واکسن ۴/۶ ماهگی پناه هم دانشجو زد
دو ماهگی خود مسئولش زد
خدابی سر زدنش دوماهگی خیلی گریه کرد ولی ۴/۶ اصلاااا
من که برم ازین به بعد میگم بده دانشجو ها بزنن😁

بابااینقد حساس نباش اونا کارشونو بلدن کارهمیشگی شونه نگران نباش عزیزم

😐😐😐😐😐😐😐😐😐آقا یه واکسن بوده

وا عزیزم واکسن زدن کاری ندارهه اصلا خیلی راحته مستقیم میزنن استرس ندارهه ک😬

اه لعنت ب واکسن منم امروز زدم. بچم غش کرد

خیلی حساسی
چیز خاصی نیست ک
من هرسری رفتم یکی زده

واقعا چرا انقدر حساسی؟!

سوال های مرتبط

مامان پسرمم🧒🏻💙 مامان پسرمم🧒🏻💙 ۷ ماهگی
پارت3

منی ک اصلا اماده نبودم و مث بقیه روزا ک میومدم بیمارستانو میگفتن هنوز دهانه رحمت یسانته برو خونه فک کردم الان میگن برو خونه وقتش نشده افتادم لرزه ترس ورم داشت گفتم خدایا خودت کمکم کن چراانقد یهویی اخه اومدم بیرون رفتم پیش شوهرمو مامان باباش (بیچاره ها چشاشون کاسه خون بود ساعت 3 نصفه شب بود و 7صب همشون باید سرکارمیرفتن) بهشون گفتم میگن باید بری زایشگاه اون قیافه مادرشوهرم این شکلی بود😃پدرشوهرم😄 ولی شوهرم دقیقا این شکلی🤯😰😢 ترسیده بود بیچاره گریه میکرد دستمو گرفت بغلم کرد گف اروم باش میخای نینیتو ببینی. . . . و منی ک همه احساساتم گیرپاچ کرده بودن همزمان هم ترسیده بودم بغض کرده بودم ذوق داشتم خوشحال بودم گریه میکردم نمیدونم اصلا نمیشه توصیف کرد... پاگذاشتم تو زایشگاه دیدم یا حسین همه دارن داد میزنن چهارستون بدنم افتاد لرزه گفتم خدایا خودت کمکم کن من میترسم خدایا خودت بچمو برام سالم نگه دار😣خلاصه ساعت شده بود 4صب بردنم تو یه اتاقی (خدایی خیلی راضی بودم تمیز بود یه اتاق میدادن ک توش حمام و سرویس بهداشتی داشت جز خودتم کس دیگه نبود) گفتن دراز بکش معاینت کنیم (مصبم دراومده بود انقد معاینم کرده بودن) زنه انگار از وحشی خونه در رفته بود ناخونم داشت🤕 معاینم کرد گف تو ک یسانتی گفتم اره ولی بچم ضربان قلبش خوب نیس گفتن باید اورژانسی بستری بشی گفت باشه و رفت یه دختری اومد ک انگار 25یا26سالی داشت گف من ماماتم تا ساعت 8فعلا ازینجا بلندشو بریم اتاق بغلی اونجا اتاق خودته دیگه تاموقع زایمان... هیچی دیگه همینکه بلندشدم دمپاییمو بپوشم دیدم اب و خون ازم ریخت🥲.....
مامان گل پسر❤️ مامان گل پسر❤️ ۷ ماهگی
انقد گریه کردم خیلی حالم بده عصابم بدجور خرده
از دست شوهرم دارم دیونه میشم هیچی از مراقبت بچه تو این سن نمیدونه هرچی دم دستش باشه میده بخوره از وقتی تازه ب دنیا اومده بود هم کارش همین بود مثلا بلندش میکرد بچه دوماهه ک رو پاهاش وایسه، ی بار هفته پیش دیدم پاهای پسرمو گرفته داره میکشونتش رو زمین ک مثلا بازی کنه باهاش انقد گریه کرد بچم طفلی،ی بارم وقتی ی ماهش بود دیدم داره بهش سیب میده، هفته پیش خواست یخمک بده لحظه آخر گرفتمش، با کلی ریش و پشم از وقتی خیلی کوچولو بود صورتشو بوس میکرد ک بعد قرمز میشه و جوش میزنه، دیروز دیدم دماغشو کرده تو دهن پسرمون مثلا ب بازی و شوخی، الانم دیدم شستشو کرده تو دهنش بچه داشت میمکید امروز ماشینشو تعمیر میکرد دستشم شسته بود ولی هنوز بوی روغن و بنزین میداد😭😭
اینا یه نمونه از کاراشه نه همش
خیلی کلافم بخدا هزاربار منطقی باهاش صحبت کردم ک بچه حساسه نکن این کارا رو ولی کو گوش شنوا الان دیگه حسابی دعواش کردم حتی زدمش گفتم دیگه حق نداری ب بچم دست بزنی
الان خیلی حالم بده پسرمم نمیخوابه من چیکارکنم اخههه میدونم عاشق بچمونه ولی نمیدونم چرا انقد نفهمه تو این مورد🤕😭
مامان داریوش مامان داریوش ۸ ماهگی
بچه ها توروخدا یه کم باهام حرف بزنین آروم بشم. تو کل بارداریم مادرم پیشم نبود یه غذای ویارونه بهم بده جهیزیه بهم نداد. تو دوران عقدم انقدر خونوادم اذیتم کردن ک کمتر ب شوهرت بگو بیاد و توام کمتر برو خونشون. زیاد نمیذاشتن باهم بریم بیرون. یه کاری کردن ک مجبور شدم بدون عروسی و جهیزیه برم خونه ی خودم و کلی حسرت ب دلم بمونه. تا زمانی ک بچم ب دنیا اومد سراغم نیومدن. چند روز هوای منو بچمو داشت و بعد رفتم خونه ی مادرشوهرم. خیلی کم میرفتم خونه ی بابای خودم فقط حموم بردنای بچم با مامانم بود. چند روز پیش بخاطر افسردگی بعد زایمانم مشاور بهم گفت برو سفر. بلیط گرفتیم برای کیش و چون هوا گرم بود مامانم گفت بچرو بذارم پیشش. دو سه روز کلا بچمو نگه داشت و دستشم دردنکنه. ازش کلی تشکر کردم . کلی سوغاتی براش خریدم. امروز ک دیدمش بهم میگه چرا من بهت زنگ میزنم داریوش خوابه؟ چرا انقد بچرو میخابونی بچرو خنگ میکنی. چون خودت راحت بخابی بچرو میخابونی. گفتم انقد ک من با بچم بازی میکنم و راه میبرونمش هیچکس اینکارارو نمیکنه. باز شروع کرد از خودش تعریف کردن ک چکار میکرده با بچم تو اون دو روز. انقد بهم گیر داد ک اشکمو دراورد برگشتم خونه. حالم خوب نیست اصلا. دیگه نمیخام ببینمش. حتی یه سیسمونی ام نخریدن برا بچم حالا دایه مهربون تر از مادر شدن. میترسم بخاطر اون دو روز برن همه جارو پر کنن ک بچه ی خاطره رو ما بزرگ کردیم😭