پارت3

منی ک اصلا اماده نبودم و مث بقیه روزا ک میومدم بیمارستانو میگفتن هنوز دهانه رحمت یسانته برو خونه فک کردم الان میگن برو خونه وقتش نشده افتادم لرزه ترس ورم داشت گفتم خدایا خودت کمکم کن چراانقد یهویی اخه اومدم بیرون رفتم پیش شوهرمو مامان باباش (بیچاره ها چشاشون کاسه خون بود ساعت 3 نصفه شب بود و 7صب همشون باید سرکارمیرفتن) بهشون گفتم میگن باید بری زایشگاه اون قیافه مادرشوهرم این شکلی بود😃پدرشوهرم😄 ولی شوهرم دقیقا این شکلی🤯😰😢 ترسیده بود بیچاره گریه میکرد دستمو گرفت بغلم کرد گف اروم باش میخای نینیتو ببینی. . . . و منی ک همه احساساتم گیرپاچ کرده بودن همزمان هم ترسیده بودم بغض کرده بودم ذوق داشتم خوشحال بودم گریه میکردم نمیدونم اصلا نمیشه توصیف کرد... پاگذاشتم تو زایشگاه دیدم یا حسین همه دارن داد میزنن چهارستون بدنم افتاد لرزه گفتم خدایا خودت کمکم کن من میترسم خدایا خودت بچمو برام سالم نگه دار😣خلاصه ساعت شده بود 4صب بردنم تو یه اتاقی (خدایی خیلی راضی بودم تمیز بود یه اتاق میدادن ک توش حمام و سرویس بهداشتی داشت جز خودتم کس دیگه نبود) گفتن دراز بکش معاینت کنیم (مصبم دراومده بود انقد معاینم کرده بودن) زنه انگار از وحشی خونه در رفته بود ناخونم داشت🤕 معاینم کرد گف تو ک یسانتی گفتم اره ولی بچم ضربان قلبش خوب نیس گفتن باید اورژانسی بستری بشی گفت باشه و رفت یه دختری اومد ک انگار 25یا26سالی داشت گف من ماماتم تا ساعت 8فعلا ازینجا بلندشو بریم اتاق بغلی اونجا اتاق خودته دیگه تاموقع زایمان... هیچی دیگه همینکه بلندشدم دمپاییمو بپوشم دیدم اب و خون ازم ریخت🥲.....

۲ پاسخ

بقیشو بزار گلی🩷🥹🥹🥹

تحسینت میکنم که رفتی کمالی من فقط یبار رفتم nstاونجا فقط با نگهبان بحثم نشد عصبی بودن

سوال های مرتبط

مامان ....❤ مامان ....❤ ۸ ماهگی
سلام من اومدم از تجربه زایمانم بگم تو دلم نمونه😁
21اسفند 40 هفتم کامل بود اصلا دردی نداشتم ولی 3 سانت باز بودم رفتم بیمارستان گفتن تا 42 هفته جا داری برو ،همسرم ک میترسید برای بچه مشکلی پیش بیاد و تا اون موقع مدفوع بخوره میگف باید بستری بشی
منم از دروغ به ماما میگفتم بچم تکوناش کمه نوار قلب گرفتن گف مشکلی
نیست برو ،منم گفتم اگ بچم تو شکمم چیزی بشه گردن میگیرن تا من
میرم ،ماما گف پس با رضایت خودت بستری شو منم گفتم باشه ساعت 1/30ظهربستری شدنبه همسرم گفتن شما برین هرموقعه زایمان کرد بهتون خبر میدم شاید دو روز طول بکشه خلاصه همسرم منو گذاشت تو بلوک رفت ،منم رفتم تنها تو یه اتاق درد هم نداشتم ،استرس داشتم حالم گرفته بود ب همسرم فوش میدادم ک منو گذاشت و رفت😁 خلاصه ساعت 2/30 یه قرص فشار دادم خوردم بازم دردم نگرفت ،ساعت 6/30 یه قرص دادن بازم درد نداشتم ،گفتن اگ دردات شروع نشه آمپول میزنیم ساعت 9/30 شب بود دردام کم کم شروع شد ،میگرفت ول میکرد ولی قابل تحمل بود ،ماما میومد معاینه میکرد گف خیلی عالی داری پیش میری از 3 سانت ب 8 سانت رسیدم و ساعت 12 شب زایمان کردم و کل زایمانم 3 ساعت طول کشید و خیلی راحت بود وقتی داشتن بهم بخیه میزدن من ب جانان خانم شیر میدادم گشنش
بود ،خلاصه
مامان پسرمم🧒🏻💙 مامان پسرمم🧒🏻💙 ۸ ماهگی
پارت 4
به دختره گفتم ببخشید من حس میکنم کیسه ابمو این خانومه ک معاینم کرد سوراخ کرده ازم چن قطره ابو خون ریخت دختره اهمیت نداد گف چیزی نیس نترس عادیه بیا بریم😑🤦🏻‍♀️رفتم اتاق بغلیه دراز کشیدم اوردن ان اس تی وصل کردن حسابیم گشنم شده بود نمیذاشت چیزی بخورم فقد میگفتن میتونی اب میوه بخوری ساعت شد 6دوباره اومدن معاینه همون یسانت بودم رفتم تو حموم زیر دوش اب داغ همزمان اسکات میزدم تا ساعت شد 8صب دوباره اومدن معاینه اول نگا کرد گف چه عجب شدی دوسانت یدفه گف خانوم کیسه ابت ک سوراخه منم گفتم اره به اون دختره پرستار گفتم ولی ب حرفم گوش نکرد فک کنم الان شیفتش تموم شده گف باید ختم بارداری بدم ک یچیزی مث نی مانند انداختن داخل و کیسه ابمو سوراخ کردن یدفه اندازه یه لگن ازم اب رفت همون لحظه به یه دستم سرم زدنو امپول فشار زدن به اون یکی دستمم سرم خوراکی وصل کردن اخ اخ نگم از این امپول فشار لعنتییییییی واقعا بهشت برا مادرام کمه چه درد وحشتناکیه این درد زایمان وقتی درد میپیچید تودلو کمرمو میرف بین درد خوابم میبرد دوباره که درد میومد تختو چنگ میزدمو دونه دونه امام پیغمبر چهارده معصومو صدا میزدم😣 تاساعت 12همینجوری تو یه اتاقی ک کسی نبود من درد کشیمو درد کشیدم ک ینفر اومد دوباره برا معاینه معاینم ک کرد گف شدی 6سانت الان خیلی درد داری یه نگاه بهش انداختم گفتم الان این چ سوالی بود درد چیه دارم میمیرم کمکم کنید گف امروز دکتر اپیدورال هس میخای بزنیم برات هزینه نداره خوده بیمارستان برا هرکی ک بخواد میزنه...(من از قبل میدونستم این چجور امپولیه راجبش زیاد تحقیق کرده بودم و چون دردام غیر قابل تحمل بود قبول کردم).....
مامان DelSa مامان DelSa ۱۳ ماهگی
مامانا خیلی حالم بده انقد گریه کردم نفسم بالا نمیاد
میشه یکم بهم دلداری بدین☹️
رفتیم امروز برای واکسن ۴ ماهگی دلسا مسئولش ۲ ساعت نبود با بچه تو این سروا منتظر موندیم بعدش ک اومد من کلی باهاش بحث کردم ک چه وضعشه اینا خلاصه عذرخواهی کردن ازم
موقع تزیر حتی حواسم بود گفتم تاریخشو چک کردین گف ار ما مسئولیم و فلان گفتم من باید بپرسم مامانشم کار ندارم تو مسئولی و فلان
خلاصه وقت تزریقش انقد استرس. داشتم و شک بودم حواسم نبود بگم چرا خودت نزدی واکسنو دادی دانشجوت زد 😭😭😭😭😭وایییی انقد ک ازم حساب بردن کلی عذرخواهی کردن اگ میگفتم خودت بزن قبول میکزذ چرا حواسم بوذ 😭😭😭😭بد اینک زد تازه از شوک اومدم بیرون گفتم ینیییی چی چرا خودت نزدی ما دوساعت علافه تو بودیم و جیغ و داد گف خیالتون راحت من بالاسرش بودم راست میگ خودش گفت دختره کجا بزنه ولی من انقد حواسم بود دلسا جیغ نزنه ودستشو گرفته بود یادم نبود ک دختره داره میزنه نگاه میکردم ولی انقد استزس بودم متوجه نبودم 😔😔😔حالا انقد خودخوری کردم قلبم درد میکنه
مامان پسرمم🧒🏻💙 مامان پسرمم🧒🏻💙 ۸ ماهگی
پارت5
بلندم کردن نشستم دوتا از تو نخاع زدن و دراز کشیدم وای ک چقدر کمکم کرد انگار بدنم مرده بود هیچ حسی نداشتم دکتره گف حتما باید 6سانت میشدی ک بتونیم این امپولو بزنیم چون ممکن بود روند زایمانو کند کنه اقا ساعت شد 2ظهر بخودم اومدم دیدم بااینک اون امپولو زده بودن بازم دردام دارن شدیدتر میشن دیدم پنج شیش نفر رو سرم وایسادن یکی میگف خانوم فول شدی زور بزن وای من نمیتونستم اصلا زور بزنم همش جیغ میزدم گلوم گرفته بود یکی ازونا اومد جلو دستمو گرفت گف نفستو حبس کن جیغ نزن درد ک اومد سرتو بیار بالا بین پاهات فک کن داری مدفوع میکنی منم این کارو انجام دادم دوسه بار ک زور اساسی زدم یدفه داد زدم وای فک کنم دسشویی کردم همون لحظه جیغ نینیم بلند شد🥹 دقیقا همون لحظه ک دنیا اومد دردام رسیدن به صفر و تموم انگار دوباره متولد شده بودم حسش قشنگ بود نینیمو گذاشتن رو سینم نگاش کردم بلند بلند گریه میکردم دستمو میزدم به کله پرمو و خیسش وای ک چقد ناب بود اون لحظه ولی بااینک سه کیلو 150بود اما کلی بخیه خوردم ولی شکر خدا راضی بودم ازینک انتخابم طبیعی بود خوشحالم چون هم وضعیت اون پایینم مث قبله😅هم هیکلم اوکی شد اینم پسر قشنگم... 😍❤
مامان پسرکم مامان پسرکم ۶ ماهگی
خب بالاخره ب رسم گهواره منم اومدم با تجربه زایمان مو بگم
خب از اونجایی شروع کنم ک من چن روز بود ک حرکات بچم کم بود و قرار بود دو شنبه برم پیش دکتر یک شنبه از خواب بیدار شدم دیدم بعله یکم خیسم بگو نشتی من تو روبیکا دوستا داشتم گفتن هرچند زود برو بیمارستان رفتم بیمارستان شفا ک ازم نوار قلب گرفتن گفتن هیچی نیس تست نگرفتن ضربان قلبشو شنیدن بعد فرداش من رفتم پیش دکتر گفتم ک اینجوری هست من حرکات کم دارم سونو بیو فیزیکال نوشت دادم اونم گفت از ۶. ۴ میدم بعد گفت فردا تکرار کن این سونو رو منم انجام دادم بعله متاسفانه گفت حرکات کمه کیسه آب نشتی داره شده ۱۱ منو بستری کرد نمیدونستم گریه کنم یا چیکار منو شوهرم دیگه داشتم رد می‌دادیم از دلتنگی ناراحتی حالا من بستری شدم تنهایی در بیمارستان عارفیان روز اول آمپول ریه زدن هی ضربان بچه چک میشد هر نیم ساعت و روز دوم هم دوز دوم آمپول زدن و من یکمم آبریزش داشم گفتن نوار بزار گذاشتم گفتن هیچی نیس گفتم باشه خوابیدم و فرا رسید روز سوم من از شب هیچی نخوردم چون حالم خوب نبود صبحم صبحونه دادن شوهرم گفت نخور خودم واست میخرم میارم منم نخوردم ساعت ۷ صبح بود اومدن نوار گرفتن ک ی دقیقه ضربان بچم رفت دستگاه صدا داد همه اومدن بالا سرم من مردمو زنده شدم زنگ شدم شوهرمو مادرشوهرم کیف آماده کنین زود بیایین اونا هم ترسیده اومدن منو بردن سونو گفتن بعله آب دور جنین کم شده دکترم اومد گفت آماده شو واس زایمان آخه من ۳۶ هفته ۵ روز بودم از شما چه پنهون ن شاد بودم ن غمگین حالا مادرم مادرشوهرم گریه میکردن شوهرم ناراحت بود منو از زیر قرآن رد کردن رفتم
مامان تبسم و تودلی مامان تبسم و تودلی ۹ ماهگی
تجربه زایمان‌😅 یکم‌دیر شد

دوهفته قبل زایمان رفتم‌خونه مادرم چون یع شهر دیگ‌بود شوهرمم‌سرکار چند شب بود ک‌هی درد داشتم فشارمم‌بالا بود خیلی عفونت شدید داشتم تا‌اینک شوهرم‌اومد خونه مامانم‌چدن خیلی دلش برام‌تنگ شده بود شب اش ساعت ۱۲ خیلی درد شدید داشتم ک می‌گرفت ول میکرد تا ساعت۴ صبح ۴ صبح ب مامانم گفتم صبح ۷ رفتم با مامانم بهداشت رفتم بهم نامه داد واسه بیمارستان با شوهرم و مادرم‌رفتیم خیلی شلوغ بود تا وقت ب من رسید و معاینه کرد ب بخاطر مشکل فشار و قلب خودم بستری شدم کلا دردام قطع شد شب اش ک گذشت صبح ساعت ۶ دکتر اومد گفت میتونی بری هر وقت دردات شروع شد بیا ۳۶ هفته و ۶ روز ام بود دستیار دکتر دستگاه رو گذاشت رو شکمم دید قلب بچه نمیزنه دکتر برگشت خودش نگاه کرد خیلی ضعیف شنیده می‌شد گفت شروع دستگاه وصل کنید قلب بچه افت کرده یع نیم ساعتی همش ازم نوار قلب گرفتن تا اینک ضربان قلبش زیر ۹۰ شد گفت سریع زنگ بزن شوهرت بیاد رضایت بده ک باید همین الان ببریم اتاق عمل تا زنگ زدم ساعت ۷ و تیم بود شوهرم بیدار کردم ک بیاد ۸ ک شد اومدن بردنم جلو در اتاق عمل گفت دیر شده رضایت نمیخوایم جلو در اتاق عمل شوهرم اومد😅 بهم میگفت توروخدا نمیری ک من دیوونه میشم بخدا تحمل ندارم من میخندیدم😅 شوهرم و مادرم خیلی نگران بودن بردنم اتاق عمل واییی خیلی لرز داشتم توی اتاق عمل یهو قلبم‌ب شدید درد گرفت و فشار بالا دکتر بیهوشی اومد سریع قرص و دستگاه گذاشت و ماساژ داد قلبمو تا اینک تا ۱۰ و نیم تموم شد بردنم ریکاوری واییی خیلی سردم بود فک میکردم لختم خخخ تا ساعت ۴ توی ریکاوری بودم فشارم‌بالا بود بالاخره بردنم بخش و شوهرم منو دید یکم حالش بهتر شد خیلی درد داشتم آخرش با پمپ درد بهتر شدم
مامان اَبرا گلی مامان اَبرا گلی ۴ ماهگی
صبح ساعت ۴.۰۵ دقیقه بود ک صدای سرفه ابرا اومد (دیشب برا اولین بار روسری سرش کرده بودیم و زیر لباسش هم یه بادی دو بندی تنش کردیم چون حمامش کردیم) نگاه کردم دیدم روسری رو صورتش و گرفته تند تند بازش کردم حس کردم یکم داغه تبشو گرفتم ۳۷.۴ بود سینمو گذوشتم دهنش دوتا میک زد و با ناله ول کرد دوباره تبشو گرفتم شد ۳۷.۸ مامانم سه روزه از شهرستان اومده خونمون بغلم خواب بود گفتم مامان پاشو ابرا تب داره چیکار کنم پری م استامینوفن دادم گفتم بهش بده داشت استا میداد ک ابرا شروع ب مدفوع کردن کرد دوباره تبشو گرفتم شد ۳۸ دیگه کلافه بودم مامانم گفت بزار ببرم بشورمش میاد پایین رفتیم تو حمام اتاق همسرم اونجا خواب بود بیدار شد گفت چی شده خوبی گفتم آره بخواب ابرا پی پی کرده اونم خوابید اومدیم تو سالن دوباره تبشو گرفتم ۳۸.۵ شد پریدم تو اتاق گفتم حسن میای یه لحظه گفت چی شده گفتم تو بیا بعد اومدم پیش ابرا تبشو گرفتم ۳۷.۵ شده بود همسرم اومد گفتم تب داره بریم بیمارستان گفت دستمال خیس گذاشتین مامانم گفت ن هنوز همسرم رفت دستمال اورد من فقط راه میرفتم ی دستم جلو دهنم بود ی دستم رو سرم میگفتم واااای واااای حالا چکار کنم😭😭 بعد دستمال شد ۳۹😭😭😭😭😭😭