پارت 4
به دختره گفتم ببخشید من حس میکنم کیسه ابمو این خانومه ک معاینم کرد سوراخ کرده ازم چن قطره ابو خون ریخت دختره اهمیت نداد گف چیزی نیس نترس عادیه بیا بریم😑🤦🏻‍♀️رفتم اتاق بغلیه دراز کشیدم اوردن ان اس تی وصل کردن حسابیم گشنم شده بود نمیذاشت چیزی بخورم فقد میگفتن میتونی اب میوه بخوری ساعت شد 6دوباره اومدن معاینه همون یسانت بودم رفتم تو حموم زیر دوش اب داغ همزمان اسکات میزدم تا ساعت شد 8صب دوباره اومدن معاینه اول نگا کرد گف چه عجب شدی دوسانت یدفه گف خانوم کیسه ابت ک سوراخه منم گفتم اره به اون دختره پرستار گفتم ولی ب حرفم گوش نکرد فک کنم الان شیفتش تموم شده گف باید ختم بارداری بدم ک یچیزی مث نی مانند انداختن داخل و کیسه ابمو سوراخ کردن یدفه اندازه یه لگن ازم اب رفت همون لحظه به یه دستم سرم زدنو امپول فشار زدن به اون یکی دستمم سرم خوراکی وصل کردن اخ اخ نگم از این امپول فشار لعنتییییییی واقعا بهشت برا مادرام کمه چه درد وحشتناکیه این درد زایمان وقتی درد میپیچید تودلو کمرمو میرف بین درد خوابم میبرد دوباره که درد میومد تختو چنگ میزدمو دونه دونه امام پیغمبر چهارده معصومو صدا میزدم😣 تاساعت 12همینجوری تو یه اتاقی ک کسی نبود من درد کشیمو درد کشیدم ک ینفر اومد دوباره برا معاینه معاینم ک کرد گف شدی 6سانت الان خیلی درد داری یه نگاه بهش انداختم گفتم الان این چ سوالی بود درد چیه دارم میمیرم کمکم کنید گف امروز دکتر اپیدورال هس میخای بزنیم برات هزینه نداره خوده بیمارستان برا هرکی ک بخواد میزنه...(من از قبل میدونستم این چجور امپولیه راجبش زیاد تحقیق کرده بودم و چون دردام غیر قابل تحمل بود قبول کردم).....

۵ پاسخ

یاد خودم افتادم که با کیسه اب سوراخ راهی بیمارستان شدم امپول فشارو قرص بهم دادن میگفتم وای خدا وای مامان جاننننن وای سعید کثافت سعید عوضی😂نمدونم چرا شوهرمو فحش میدادم ولی گریه نمیکردم به ترنم میگفتم تو رو خدا زور بزن بیا دیگه مامان جان 😂😂چرا مقاومت میکنی دخترم

خوشبحالت حواسشون بهت بوده و زایمان بدون درد رو تجربه کردی

با اشتیاق منتظرررررر پارت بعدی رمان تجربه زایمان مامان پسرمم هستمممم😄

من خواستم برام نزدن لعنتیا

وای منم مثل شما انقدر گریه کردم اخرازدردش که نگو

سوال های مرتبط

مامان پسرمم🧒🏻💙 مامان پسرمم🧒🏻💙 ۷ ماهگی
پارت5
بلندم کردن نشستم دوتا از تو نخاع زدن و دراز کشیدم وای ک چقدر کمکم کرد انگار بدنم مرده بود هیچ حسی نداشتم دکتره گف حتما باید 6سانت میشدی ک بتونیم این امپولو بزنیم چون ممکن بود روند زایمانو کند کنه اقا ساعت شد 2ظهر بخودم اومدم دیدم بااینک اون امپولو زده بودن بازم دردام دارن شدیدتر میشن دیدم پنج شیش نفر رو سرم وایسادن یکی میگف خانوم فول شدی زور بزن وای من نمیتونستم اصلا زور بزنم همش جیغ میزدم گلوم گرفته بود یکی ازونا اومد جلو دستمو گرفت گف نفستو حبس کن جیغ نزن درد ک اومد سرتو بیار بالا بین پاهات فک کن داری مدفوع میکنی منم این کارو انجام دادم دوسه بار ک زور اساسی زدم یدفه داد زدم وای فک کنم دسشویی کردم همون لحظه جیغ نینیم بلند شد🥹 دقیقا همون لحظه ک دنیا اومد دردام رسیدن به صفر و تموم انگار دوباره متولد شده بودم حسش قشنگ بود نینیمو گذاشتن رو سینم نگاش کردم بلند بلند گریه میکردم دستمو میزدم به کله پرمو و خیسش وای ک چقد ناب بود اون لحظه ولی بااینک سه کیلو 150بود اما کلی بخیه خوردم ولی شکر خدا راضی بودم ازینک انتخابم طبیعی بود خوشحالم چون هم وضعیت اون پایینم مث قبله😅هم هیکلم اوکی شد اینم پسر قشنگم... 😍❤
مامان پسرمم🧒🏻💙 مامان پسرمم🧒🏻💙 ۷ ماهگی
پارت3

منی ک اصلا اماده نبودم و مث بقیه روزا ک میومدم بیمارستانو میگفتن هنوز دهانه رحمت یسانته برو خونه فک کردم الان میگن برو خونه وقتش نشده افتادم لرزه ترس ورم داشت گفتم خدایا خودت کمکم کن چراانقد یهویی اخه اومدم بیرون رفتم پیش شوهرمو مامان باباش (بیچاره ها چشاشون کاسه خون بود ساعت 3 نصفه شب بود و 7صب همشون باید سرکارمیرفتن) بهشون گفتم میگن باید بری زایشگاه اون قیافه مادرشوهرم این شکلی بود😃پدرشوهرم😄 ولی شوهرم دقیقا این شکلی🤯😰😢 ترسیده بود بیچاره گریه میکرد دستمو گرفت بغلم کرد گف اروم باش میخای نینیتو ببینی. . . . و منی ک همه احساساتم گیرپاچ کرده بودن همزمان هم ترسیده بودم بغض کرده بودم ذوق داشتم خوشحال بودم گریه میکردم نمیدونم اصلا نمیشه توصیف کرد... پاگذاشتم تو زایشگاه دیدم یا حسین همه دارن داد میزنن چهارستون بدنم افتاد لرزه گفتم خدایا خودت کمکم کن من میترسم خدایا خودت بچمو برام سالم نگه دار😣خلاصه ساعت شده بود 4صب بردنم تو یه اتاقی (خدایی خیلی راضی بودم تمیز بود یه اتاق میدادن ک توش حمام و سرویس بهداشتی داشت جز خودتم کس دیگه نبود) گفتن دراز بکش معاینت کنیم (مصبم دراومده بود انقد معاینم کرده بودن) زنه انگار از وحشی خونه در رفته بود ناخونم داشت🤕 معاینم کرد گف تو ک یسانتی گفتم اره ولی بچم ضربان قلبش خوب نیس گفتن باید اورژانسی بستری بشی گفت باشه و رفت یه دختری اومد ک انگار 25یا26سالی داشت گف من ماماتم تا ساعت 8فعلا ازینجا بلندشو بریم اتاق بغلی اونجا اتاق خودته دیگه تاموقع زایمان... هیچی دیگه همینکه بلندشدم دمپاییمو بپوشم دیدم اب و خون ازم ریخت🥲.....
مامان پسرمم🧒🏻💙 مامان پسرمم🧒🏻💙 ۷ ماهگی
پارت 2
من همیشه کمالی میرفتم ازهمون اول اینبار رفتم گفتم میخام معاینم کنید حس میکنم انقباضاتم شدید تر شدن مث همیشه اول نوشتن سونو گرافی و بعد ان اس تی... رفتیم سونو گرافیمو انجام بدم البته قبلش کیک خوردم ابمیوه خوردم یکم راه رفتم ک بچه بیدار بشه نوبتم ک شد دختری ک داشت بادستگاه بچه رو پیدا میکرد ک وضعیتشو ببینه هی بهم میگف خانوم بچت خوابه مگه چیزی نخوردی؟ گفتم چرا خوردم بخدا ابمیوه و کیکو شکلاتو... گف بیدارنمیشه خوابش سنگینه ولی من بیدارش میکنم بااون دستگاهی ک تو دستش بود محکم ضربه میزد شکمم شکممو میلرزوند ک بچه بیدار بشه😣 بچه رو بیدار کرد ولی نگم براتون ک بچه تو شکمم ترسبد و ضربان قلبش شرو کرد به نامنظم زدن الان ک دارم فکر میکنم میبینم کارشون اصلا درست نبوده نمیدونم چجوری اونجا باهاش دعوا نکردم... خلاصه بعد سونو فرستادن ان اس تی پرستار اونجا دوبار ان اس تیو قطع و وصل کرد هربار میومد یه نگاه مشکوک مینداختو میرفت هی ازش میپرسیدم خانوم چیزی شده بچم چیزیش شده؟ هی هیچی نمیگفت بیشتر من استرس میگرفتم اخر ان اس تیو قط کرد گف اینارو با سونوت ببر نشون دکتر بده من باگریه رفتم پیش دکتر گفتم خانوم دکتر پرستار ک به من چیزی نگف شما بگید بچم چیزیش شده یدفه گف خانوم خودتو کنترل کن میخام اورژانسی بفرستمت زایشگاه بچت داره میاد 🥲.....
مامان پسرمم🧒🏻💙 مامان پسرمم🧒🏻💙 ۷ ماهگی
تجربه زایمانم پارت1....
راستش من از هفته 36همه جور حرکتیو امتحان میکردم اوووففف چقد زعفرون خوردم زعفرون خونه خودمو تموم کردم رفتم مال خونه مادرشوهرمم تموم کردم چقد وزرش میکردم🤦🏻‍♀️اسکات، پله، پیاده روی چن ساعته بعد اینا از 36هفته یه روز درمیون رابطه بدون جلوگیری هرشب یدونه شیاف گل مغربی... سرزنشم نکنید چون خیلی خسته بودم خیلی گردالو و سنگین شده بودم دیگه نمیتونستم تکون بخورم دوسداشتم زودتر بیاد دنیا و سبک بشم بماند حالا از همون هفته36دردایی داشتم ک دوسه ثانیه مث درد پریود میپیچید تودلو کمرمو میرف منم تا دردم میومد میرفتم بیمارستان بذا معاینه😪خنگ بودم بی تجربه بودم چقد الکی الکی بااون ناخوناو انگشتاشون اذیتم کردن شاید بگم تا بچم دنیا بیاد من 15بار معاینه شدم هفته ای دوسه بار بیمارستان بودم برا معاینه خیلی بدبود دیگه الان انقدی تجربه دارم ک سربچه بعدی الکی نرم بیمارستان... خلاصه هفته 39بود اون دقیقا 39هفته و سه روزم بود بعد ازظهر باشوهرم تو اتاق داشتیم اماده میشدیم ک بریم بیرون یدفه یه درد اومد تو کمرم ک یکم بیشتر از دفه های قبل بود شوهرمم خوشحال شد ازینک قراره بچه بیاد😂(دیگه انقد همه رو اسیر کرده بودم بقیه بیشتر از من خسته بودن و منتظر اومدن بچه بس ک هردیقه ی پام تو بیمارستان بود) بعدش رفتیم بیرون نزدیک 2ساعت پیاده روی کردم و برگشتیم رفتیم خونه مادرشوهرم (این اواخر کلا خونه اونا بودیم چون میترسیدن دردم بگیره و من خونه تنها باشم) رسیدم خونه به مادرشوهرم گفتم من یکم درد دارم بازم بریم بیمارستان اون بیچاره هام بااینک همه شون شاغلن مجبور کردم منو ببرن چیکارکنم میترسیدم یدفه یچیزی بشه خلاصه رفتیم بیمارستان..........
مامان ....❤ مامان ....❤ ۷ ماهگی
سلام من اومدم از تجربه زایمانم بگم تو دلم نمونه😁
21اسفند 40 هفتم کامل بود اصلا دردی نداشتم ولی 3 سانت باز بودم رفتم بیمارستان گفتن تا 42 هفته جا داری برو ،همسرم ک میترسید برای بچه مشکلی پیش بیاد و تا اون موقع مدفوع بخوره میگف باید بستری بشی
منم از دروغ به ماما میگفتم بچم تکوناش کمه نوار قلب گرفتن گف مشکلی
نیست برو ،منم گفتم اگ بچم تو شکمم چیزی بشه گردن میگیرن تا من
میرم ،ماما گف پس با رضایت خودت بستری شو منم گفتم باشه ساعت 1/30ظهربستری شدنبه همسرم گفتن شما برین هرموقعه زایمان کرد بهتون خبر میدم شاید دو روز طول بکشه خلاصه همسرم منو گذاشت تو بلوک رفت ،منم رفتم تنها تو یه اتاق درد هم نداشتم ،استرس داشتم حالم گرفته بود ب همسرم فوش میدادم ک منو گذاشت و رفت😁 خلاصه ساعت 2/30 یه قرص فشار دادم خوردم بازم دردم نگرفت ،ساعت 6/30 یه قرص دادن بازم درد نداشتم ،گفتن اگ دردات شروع نشه آمپول میزنیم ساعت 9/30 شب بود دردام کم کم شروع شد ،میگرفت ول میکرد ولی قابل تحمل بود ،ماما میومد معاینه میکرد گف خیلی عالی داری پیش میری از 3 سانت ب 8 سانت رسیدم و ساعت 12 شب زایمان کردم و کل زایمانم 3 ساعت طول کشید و خیلی راحت بود وقتی داشتن بهم بخیه میزدن من ب جانان خانم شیر میدادم گشنش
بود ،خلاصه
مامان برسا👶 مامان برسا👶 ۷ ماهگی
پارت اول زایمانم.
خانما من وارد ماه نهم که شدم دیگه نه میتونستم بخوابم نه بشینم نه بلند شم یعنی وقتی میخوابیدم یا بلند میشدم یک ساعت طول میکشید بلند شم اونم با گریه وزاری بلند میشدم درد کشاله ران داشتم جوری که یه پله هم نمیتونستم برم وارد هفته ۳۹ که شدم دردام بدترشد درست ۳۹ یک روز بودم که انقباضاتم شروع شد روز اول که رفتم بیمارستان زنگ زدم دکتر خودم اومد معاینه کرد گفت دوسانت بازی برو خونه درداتو بکش بیا شبش دیگه من نتونستم بخوابم از درد دوباره رفتیم بیمارستان یه جراح بود معاینه کرد گفت این خانمو بستری کنین وضیتش برا زایمان خوبه زنگ زدن دکترم که خدا لعنتش‌کنه گفت نه این خانم هنوز دوسانته بزارین برین خونه دوروزم همینجوری درد کشیدم‌ اومدم خونه باخواهرشوهرم رفتیم کلی پیاده روی کردیم اسکات رفتیم اومدم خونه نشستم داخل اب شنبلیله صبح تقریبا ساعت ۵ بود نخوابیده بودم ازدرد که دیدم کیسه ابم پاره شد رفتیم بیمارستان ...بقیش پارت دوم
مامان رایان 💜 مامان رایان 💜 ۱۲ ماهگی
سلام خانوما میدونم خیلی دیره ولی اومدم تجربه زایمان و بگم بعد از چهار ماه
درد زایمان من دو هفته قبل از زایمان و شروع شد و من ماه درد های بدی داشتم کل این دو هفته تقریبا هرشب منتظر زایمانم بودم ولی نمیزاییدم 😁 تقریبا هم یه روز در میون میرفتم بیمارستان و میگفتم درد دارم و اونا معاینه میکردن و ان اس تی میگرفتم و باز من و میفرستادن میگفتن انقباض زایمان نیست ( در مورد معاینه هم بگم اون غولی که ازش ساختن نیست درد داره ولی نه اونجوری که بقیه میگن )
من تاریخ زایمانم ۸/۲۲ که ۸/۲۱ زایمان کردم ، همه این دو هفته من درد های منظم ۵ دقیقه داشتم با انقباض که حتی ماما همراه خودم هم هرشب میگفت امشب زایمان میکنی ، روز زایمانم دردام از ساعت ۲ بعداز ظهر شدید تر شده بود و من از بیمارستان رفتن می‌ترسیدم چون واقعا دوست نداشتم دوباره من و برگردونن به اصرار شوهرم و خواهرم رفتم بیمارستان ساعتای ۴ و ۵ بعد از ظهر دوباره معاینه شدم و ان اس تی و دوباره من با اون درد برگردوندن و گفتن دیگه با این درد نیا این درد زایمان نیست ، رفتم خونه مامانم چون خیلی درد داشتم همین که رسیدم خونه احساس دستشویی شدید داشتم و تا قبل از اینکه برسم خیس شدم قبلا هم این اتفاق برام افتاده بود چون تو حاملگیم یه جورایی بی اختیاری ادرار داشتم ، پا مو که از دسشویی گذاشتم بیرون وسط هال یهو کل پاهام خیس شد و فهمیدم کیسه ابم پاره شده ، شوهرم سرکار بود،دیگه تا زنگ زدم اون اومد ساعتای ۶ بود که رسیدم بیمارستان
مامان پسر کوچولو مامان پسر کوچولو ۸ ماهگی
تا رسیدیم بیمارستان کل کیسه آبم خالی شد رفتیم معاینه کرد گفت باید بستری شی دیگ ان اس تی گرفتن دید انقباض دارم ۳فینگر باز شده رفتم زایشگاه ساعت ۵ دردام ده دقیقه ای شد داد میزدم همیش التماس میکردم بیان بالا سرم ترسیده بودم گفتم میمیرم شده بودم ۳۵ هفته ۲ روز همش ترسم از این بود بچم بره دستگاه یا اتفاقی بیوفته
ساعت ۶ نیم صبح دردام شد هر ۴ دقیقه ساعت رو به رو بودم همش جیغ میزدم
اومدن معاینه کردن دیدن ۷سانت شدم گفت زور بزن تو و رفتن
منم همش زور میزدم جیغ میکشیدم ساعت ۷ اومدن دیدن ۱۰ سانت شده ریختن سرم فشار میدادن شکمم ک بچه بیاد رحمم خشک شده بود نمیومد بچه
لگنم کوچیک بود گیر کرده بود خودمم نفس کم آورده بودم اصلا نمیتونستم تکون بخورم آمپول فشار رو دوبار زدن بهم
دکتر هی میگفت زور بزن بچه تا نصفه اومده نمیشه سزارین کرد الان بچه از دست میره
من دوباره شروع کردم ب زور زدن ساعت شد ۷:۱۵ دقیقه بچه رو با دستگاه کشیدنش گذاشتن رو شکمم دکتر گفت مبارک باشه مامانی بچت سالمه سالم بدنیا اومد باز جفتم زد بالا ریختن سرم جفتم رو کشیدن بیرون
کلی بخیه خوردم بچم ۳۵هفته ۲ روز با وزن ۲۶۰۰ بدنیا اومد
ولی با زردی خیلی شدید و بالا ی روز خونه بودیم و بستری شد بیمارستان دوباره ۳۰درجه زردیش بود ۶روز داخل مراقبت های ویژه بود خونش تعویض شد و بهتر شد مرخص کردیم خودم تا ۱۰ روزگی بیمارستان بودم افسرده شدم حال روحی خوبی نداشتم🥰اینم از تجربه زایمانم و الان پسر عجول شده ۳ماهه زندگیه من😍
مامان یسنا جانم🥺💕 مامان یسنا جانم🥺💕 ۱۲ ماهگی
همچین خبری نبود و حراست بیمارستان داییم بود ینی شیفتش همون موقع بود داییم به اینا یاد داده ک اگ داد و بیداد نکنین نمیبرن اتاق عمل😂یهو دیدم مامانمو مادرشوهرم حمله کردن ب زایشگاه و با پرستارا بحثشون شد ک منی ک فشار دارم و چجوری میخوان طبیعی بدنیا بیارم
دکترمم دیگ ازم عصبی شد و رفته مطبش باز داییم زنگ زد ب دکتر دکتر دوباره اومد و پرستارا اومدن گفتن لباستو عوض کن سوند بم وصل کردن موقع ای ک سوند رو وصل کردن ی حس بدی داری انگار دسشویی داری ولی نمیتونی دسشویی کنی و باید زور بزنی تا دسشوییت بیاد
بعد یهو دیدم ک کیسه سوند پاره بوده و ادرارم داشته میریخته پایین تختم 🫤
بعدش یکم روی شکممو شیو کردن و منو بردن اتاق عمل وقتی داشتم میرفتم اتاق عمل ی حس خیلی خوبی داشتم هم استرس داشتم
رفتم تو انقد یخ بود ک فقط میلرزیدم
ی خدمه منو از زایشگاه به اتاق عمل منتقل کرد و گفت ک خواهرزاده ی اقای زیتونلی هستن و اونجا خوب تحویلم گرفتن و حس امنیت داشتم
پرستارا ازم میپرسیدن نی نی دختره یا پسر اسمشو چی میزاری و اینا
مامان مهتا مامان مهتا ۸ ماهگی
حالا از پروسه سخت بارداری راحت شدم گفتم تجربه و خاطره بارداریمو براتون بنویسم
از استرس زیاد زایمان زود رس از 35 هفتگی در زایمان گرفتم یروز احساس کردم واقعا دردام منظمع و هر دو سه دقیقه درد دارم
رفتم بهداشت گف زود برو بیمارستان کنترل شه دردات رفتم بستری شدم بیشتر استرس میگرفتم دردامم بیشتر میشد... خلاصه بستری شدم و امپول ریه و اینا هم زدن بهم و کمربندو بستن و شب تا صب با اون موندم زجر اور ترین لحظه هام بود واقعا گذشت و دردام کمتر شدن و 1 سانت بودم مرخص شدم
هفته بعدش ینی 36 هفته احساس کردم خود به خود ازم داره یچیزی خارج میشه ک ابکی هم بود رفتم دستشویی کردم. باز دیدم به خودم فشار میارم بازم میاد گفتم پس حتما کیسه ابمه رفتم باز بستری شدم 😪😪تست گرفتن ازم ک معلوم شد بیاخیاری ادرار گرفتم کیسه اب سالمه 😐😐بازم دست از پا دراز تر برگشتم خونه
از هرجور ورزشی ک دلتون بخواد شروع کردم از روزی ی ساعت پیاده روی و ی ساعت پله و ی ساعت ورزش بگیر تا زمانی ک کل روزم به ورزش میگذشت دردم نگرفت ک نگرفت شدم 40 هفته 😑😑
همش میرفتم ان اس تی میدادم میگفتن همون یه سانتی و سر بچه برگشته دیگ پاییننیس تو پهلوته😢
هر کاری کردم نیومد سرش تو لگن نامردا گفتن تا 42 هفته باید بمونه تا دردت بگیر بستری نمیکنیم خیلس دیگ داشتم اذیت میشدم دردایی مث دردای پرریود هرلحظه همرام بود میگفت الان زیاد میشه نشد کنشد... بقیش بعد😅