۷ پاسخ

😁😁😁😁

عزیزم ایشالا قسمت همه آرزومندا، ماشاالله چه زیبا😍

😍😍😍😍😍

ای جونم😍😍😍ذوقت فقط😍🥺

من تستام منفی در میومد😂ازمایشمم دور اول برای بچه اولم منفی شد دوباره هفته بعدش ازمایش دادم مثبت شد

چ خوشگلید
بمونید برای هم😍

ای ننههه ایشالله همه بچه دار شن

سوال های مرتبط

مامان پسرم👼✨هامین✨ مامان پسرم👼✨هامین✨ ۶ ماهگی
#خاطره
✨پارت چهار _ پارت آخر
تستو گرفتم جلو چشاش گفتم دو خطه {بغضمو خودتون تصور کنید دیگه} دستام انگار رو‌ حالت ویبره بود عیییییننن بید میلرزیدم ، شوهرم گف الکی نگو😨 قسم خوردم ک بابا چ الکی ای ببین خودتتت ، گف خب شاید اشتباهی شده خطش کمرنگه ک.. فعلن ب کسی نگو تا بریم آزمایش بتا بدی مطمئن شیم ، منم گفتم باشه نمیگم تا بریم ، اما سریع دویدم تو حیاط هفت صب بود زنگ زدم مامانم😂 گفتم‌ مامان یچیزی شدهههه گف چیه حامله ای ، گفتم عاره بعد کلی ناباوری و قسم خوردن براش کلی ذوق کردو اینا بعد قط کردم زنگ زدم خاهر بزرگم بیچاره خاب بود ، با خابالودگی گف بلههه ، گفتم سپیده داری خاله میشی ، یهو صداش عین برق عوض شد ، گف الکی نگوووو ، کلی قسم خوردم براش ک باور کرد
ساعت هشت رفتیم تست بتا دادمو مثبت شد و‌ شیرین اینا خریدیمو رفتیم خونه...

پ‌ن: خلاصه ک خانومای اقدامیه عزیزم ، در ناامیدی بسی امید است🤍✨ ی روز ک فکرشم نمیکنی خدا خودش همه ی ناامیدیاتو جبران میکنه برات
✨انشالا دامن همه ی خانومای چشم انتظار رو خدا سبز کنه براشون✨


فرزند پروری
دورهمی
بارداری و زایمان
هفته ی ششم بارداری
مامان پسرمم🧒🏻💙 مامان پسرمم🧒🏻💙 ۷ ماهگی
پارت3

منی ک اصلا اماده نبودم و مث بقیه روزا ک میومدم بیمارستانو میگفتن هنوز دهانه رحمت یسانته برو خونه فک کردم الان میگن برو خونه وقتش نشده افتادم لرزه ترس ورم داشت گفتم خدایا خودت کمکم کن چراانقد یهویی اخه اومدم بیرون رفتم پیش شوهرمو مامان باباش (بیچاره ها چشاشون کاسه خون بود ساعت 3 نصفه شب بود و 7صب همشون باید سرکارمیرفتن) بهشون گفتم میگن باید بری زایشگاه اون قیافه مادرشوهرم این شکلی بود😃پدرشوهرم😄 ولی شوهرم دقیقا این شکلی🤯😰😢 ترسیده بود بیچاره گریه میکرد دستمو گرفت بغلم کرد گف اروم باش میخای نینیتو ببینی. . . . و منی ک همه احساساتم گیرپاچ کرده بودن همزمان هم ترسیده بودم بغض کرده بودم ذوق داشتم خوشحال بودم گریه میکردم نمیدونم اصلا نمیشه توصیف کرد... پاگذاشتم تو زایشگاه دیدم یا حسین همه دارن داد میزنن چهارستون بدنم افتاد لرزه گفتم خدایا خودت کمکم کن من میترسم خدایا خودت بچمو برام سالم نگه دار😣خلاصه ساعت شده بود 4صب بردنم تو یه اتاقی (خدایی خیلی راضی بودم تمیز بود یه اتاق میدادن ک توش حمام و سرویس بهداشتی داشت جز خودتم کس دیگه نبود) گفتن دراز بکش معاینت کنیم (مصبم دراومده بود انقد معاینم کرده بودن) زنه انگار از وحشی خونه در رفته بود ناخونم داشت🤕 معاینم کرد گف تو ک یسانتی گفتم اره ولی بچم ضربان قلبش خوب نیس گفتن باید اورژانسی بستری بشی گفت باشه و رفت یه دختری اومد ک انگار 25یا26سالی داشت گف من ماماتم تا ساعت 8فعلا ازینجا بلندشو بریم اتاق بغلی اونجا اتاق خودته دیگه تاموقع زایمان... هیچی دیگه همینکه بلندشدم دمپاییمو بپوشم دیدم اب و خون ازم ریخت🥲.....
مامان پسرم👼✨هامین✨ مامان پسرم👼✨هامین✨ ۶ ماهگی
#خاطره
✨پارت یک
پارسال وسطای تابستون بود دیگه ناامید شده بودم از بارداری ، شده بود دوسااااالللل ک از اقدامم میگذشت خیلی بهم سخت گذشته بود تو این مدت ، هر جا میرفتم همش میپرسیدن حامله ای؟ حامله نیستی؟ آخیییی.. ایشالا خدا کمکتون کنه... هزار جور دلسوزی ، ک من متنفر بودم دیگه داشتم افسردگی میگرفتم انقد ک اطرافیان هر روز میپرسیدن حامله نشدی؟ حامله نشدی؟ انقد دیگه عصبی میشدم ازین سوال ک دلم میخاست هر کی دیگه ازم پرسید فوشش بدم😬😬 مادر شوهرم ک دیگه تاریخ پریودمو حفظش بود تا ی روز میگذشت میگف حامله نشدی؟ هر ماه موقع پریودم ازم میپرسید🥲🥲 خاهرشوهرامم همینطور ، منم یبار عصبی شدمو ب خاهرشوهرم گفتم‌ ازتونننن خاااااهش میکنم دیگه ازم نپرسین بخدا دیگه مریضم کردین افسردگی گرفتم ، زمان بهم دیر میگذره ، گفتم هر وقت حامله شدم سریع خودم بهتون میگم پس نیاز نیس همش بپرسین اینو ب مامانت اینا هم بگو...
ادامه پارت بعدی...



فرزند پروری
تجربه
نوزاد
بارداری و زایمان