مامانا می‌خوام یکم از تجربه های سختی ک داشتم بگم براتون

یه بار قبلا هم تو تاپیکم گفتم من تا اول هفت ماه بارداریم فوق العاده بود
نه ویار نه سنگینی نه هیچ مشکلی
از هفت ماهگی یهو دایان منقبض میکرد خودشو و دکتر بهم ریسک زایمان زودرس داد
یه بار بستری شدم و یه دوز بتامتازون برام تزریق شد برم سولفات گرفتم و استراحت مطلقی شدم با گذاشتن هر روز شیاف پروژسترون وزدن هفته ای ی بار آمپول پرولوتون
از طرف دیگه افزایش شریان رحمی داشتم بچه ای یو جی ار بود و کم وزن
خلاصه من با رعایت همه این نکات سی و چهار هفته و پنج روز بودم رفتم مطب دکترم معاینه بشم ان اس تی دادم گفت باز انقباض داری و شروع در های زایمان بستری شو بازم دوز یا آور بزنی
من باز بستری شدم
فشارم بالا می‌رفت و دفع پروتئین هم پیدا کردم
توی سی و پنج هفته و یک روز بودم که ۷صبح با احساس دستشویی شدید بیدار شدم
هرچی میرفتم دستشویی نداشتم
به دوستم زنگ زدم گفت بچت داره میاد صبر کن ی ربع یکبار ک شد برو بیمارستان
ما ساعت گرفتیم ببینیم کی اینجور میشم دیدیم پنج دقیقه یکباره😂
دیگه سریع رفتم بیمارستان
بقیشو براتون توی کامنت اول مینویسم

۱۴ پاسخ

قندش اومد روی ۶۰ ما رو اورژانسی فرستادن بیمارستان خرمی
دایان هشت روز بستری شد و من کنارش بودم زنی ک یک روزه زایمان کرده
ی شبانه روز کامل سرم گرفت
ولی ادرار نداشت
دکتر گفت اگر تا عصر ادرار نکنه کلیه اش از کار افتاده
الهی شکر ادرار کرد
دوباره گفتن تشنج کرده
خلاصه کابوس زندگی من اون روزاس
هر روز صبح دایانو میبردن خون بگیرن برای آزمایش
تمام بچه ها گریه میکردن ولی بچه من جون گریه نداشت ب حالت غش کردن بی جون میشد میاوردمش
قدرت بلع نداشت
براش شلنگ زده بودن توی بینی
خدا به سر هیچ مادری نداره این روز هارو
به شدت سخت بود
بعد مرخص شدن کولیک شدید داشت
با هیچ قطره ای دردش آروم نشد
بعد اون فتق ناف
الآنم ی آقا پسر بغلیه
خلاصه دردسر های مادرانه تمومی نداره
با این حال دعا میکنم دامن هر زنی سبز باشه

ممنون ک وقت گذاشتین و خوندین

خلاصه رفتن همانا و زایمان کردن همانا
الحمدلله پسری ریه اش مشکلی نداشت و بستری نشد
وزنش۲۰۸۰ بود و قدش۴۷
اینقدررررر کوچولو بود ک حد نداشت
(مادرشوهرم تا دید گفت خجالت نکشیدی اینو زاییدی)
ما فردا صبحش مرخص شدیم
ی شب خونه بودیم
فرداش دایان خیلی بی حال بود
وقتی من میگفتم دایان بیحاله مادر شوهرم می‌گفت تو استرسی هستی واکسن زده
ولی واقعا بی حال بود ساعت یازده شب بود دیدم دستاش داره سرد میشه اصلا بیدار نمیشد
زنگ زدم ب شوهرم ک فقط بیا بچم داره از دست می‌ره
بردمش درمانگاه کودک من
دکتر امامی گفت افت قند وزردی شدید داره
قندش روی ده رفته بود ب آنژیو کت دوبار سرنگ قندی نمکی خالی کردن

مامانا لطفا لایک کنید بالا بمونه همه بتونن پیدا کنم برای خوندن

عزیزم خداروشکر الان صحیح و سالم بغلته ،چندوقت دیگه راه بیفته تو بعلت نمی‌مونه باید بدویی دنبالش به امید خدا، همه یجورایی روزای سخت و بد رو گذروندم ،فقط باید بگیم شکر بدیاش گذشت ، مادرشوهرت منو میخواست یه درس درست و حسابی بهش بدم، هرچیزی حدی داره

منم برای دوقلوها خیلی بی کسی کشیدم تاالان،یه روزایی که نفخ داشتن همزمان گهواره هاشون روتاب میدادم وبلندبلندگریه میکردم ازتنهایی،دیگه اصلا دلم بچه نمیخواد،فقط عاشق دخترامم ان شاالله آینده خودشون بهم کمک کنن

از این خاطره های بد اکثرا داریم😮‍💨😮‍💨😮‍💨😩😩
اوضاع منم مثل شما داغوووووون بود
خداروشکر هرچی بود تو گذشته موند

اهمیت به حرف بقیه نده عزیزم
خداروشکر روزای سختت گذشته و الان کوچولوت صحیح و سلامت کنارته🥰
مادربودن خیلی سخته و هر روز یه چالش داره اما فقط حال بچه ها خوب باشه انشالله خدا همه کوچولوهارو ‌حفظ کنه❤️🙏

منم دخترکم با وزن ۲۲۰۰ دنیا اومد، ۹ ماه استراحت مطلق ، مادرشوهرم گفت ۹ ماه خوردی و خوابیدی اینو زاییدی ، یکی دیگه گفت خجالت نکشیدی واسه این سزارین کردی ، یکی گفت یه زور میزدی میومد بچه چرا سزارین کردی ، بعد بچم زردی شدیدگرفت خداروشکر خوب شد هنو دوماه نشد که یهو دیدم پاهاشو کشید بچا بالای بیکینیش ورم داره بردمش دکتر سونو دادیم فتق کشاله ران راست و چپ و فتق ناف ، خلاصه تمام فتقا رو گرفت بردیم دکتر جراح گفت باید عمل شه ، حالا فتق ناف خطرناک نیست ولی فتق کشاله خطرناکه خلاصه اینکه دخترکم با وزن ۴۴۰۰ توی دوماهگی ،۵ ساعت رفت اتاق عمل و بیهوشی عمومی گرفت ، خداروهزاران مرتبه شکر میکنم بچم دوباره سلامتیشو بدست آورد ، و واقعا بعد از هر سختی آسانی هست ،

عزیزم میدونم واقعا اونروزها سخته من دو تا بچم بعد زایمان چند روز بستری شدن اولی ۷ روز دومی ۴ روز ولی بازم خداروشکر که سالمن و خدا برامون نگهشون داشت همیشه شاکر باش بعد هم خدا به همه مادرهای چشم انتظار ی بچه شیرین بده

عزیزم واقعا خداقوت خیلی سخته
بازم خداروشکر هزاربار

وای خدا منم پسرم ۳۷ هفته دنیا اومد چهار روز بستری شد خب بقیه اش چی

مادرشوهرت منو ببینە فک کنم حلق آویزم کنە بەتو این گفتە من بیچارە ۳۰هفتە ایمان کردم یک کیلو بود اندازە کف دستم ۳٨روزم تودستگاە بود مامانش بمیرە دیگە بقیش خودت حدس بزن

وای عزیزم یاد خودم افتادم دقیقا منم شرایط شمارو داستم با این تفاوت من دردم بیشتر قسمت پایین شکمم بود و پشتم و بچه م ۳۶هفته به دنیا اومد

کوو😂

سوال های مرتبط

مامان جوجو مامان جوجو ۶ ماهگی
انقد اعصابم خورده
یکی از اشناهامون امشب اومده بود خونمون بعد حرف بچه دوم شد
من گفتم من دیگه نمیارم ، اون با حالت شوخی گفت بمیرم برات من حای تو بودم ۵ ۶ تا میاوردم با اون بارداری که تو داشتی ۹ ماه استراحت کردی
وای الان دارم حرص میخورم چرا اون لحظه جوابش ندادم
من ۹ ماه استراحت بودم دو بار خونریزی شدید داشتم ماه ۷ انقباض داشتم بستری شدم کلی مشکل داشتم بعد اون میگه استراحت گردی مثلا با یه حالتی میگه انگار من عیش و نوش کردم
اون استرسی که من اونموقع کشیدم بهیچوجه حاضر نیستم دوباره تجربه کنم
باورتون نمیشه هیچ جا نمی‌رفتم
روزی که میخواستم برم دکتر از یه هفته قبلش و یه هفته بعدش هیچ جا نمی‌رفتم میترسیدم باز خونریزی بیفتم
کارم شده بود گریه که چرا اینطوریم و چنین بارداری دارم بعد طرف میاد میگه تو استراحت کردی
منم دوس داشتم مشکلی نداشتم میرفتم میگشتم
بخدا لباس عید خریده بودم ولی روز عید رفتم بیمارستان ۴ روز بستری شدم
بعدشم کلا خونه بودم تا زایمان
باورم نمیشه چقدر مردم زود این چیزارو فراموش میکنن
مامان حلما مامان حلما ۷ ماهگی
خب اینم از خاطره زایمان من
پارت ۱
من اخرای بارداریم همش تو بیمارستان بودم یا یهو خیس میشدم فک میکردم کیسه ابمه یا بچه تکون نمی‌خورد بخاطر همین میرفتم واسه نوار قلب
خیلی هم سنگین شده بودم و واقعا داشتم دق میکردم از این که این همه ورزش و پیاده روی انجام میدم ولی هیچ فایده ای نداره و دردم نمیگیره
ماما همراهم گفت ۳۹ بشی معاینه تحریکی میکنم
۳۹ که شدم بهش پیام دادم گفت عجله نکن بزار چن روز دیگه خلاصه من صبر کردم ۱۹فروردین بهش پیام دادم گفت ۲۱ فروردین که میشم ۴۰ هفته بیا بیمارستان اگه بشه بستریت میکنم
من انقدر خوشحال بودم که انگار با این حرفش دنیا رو بهم دادن
خلاصه من ۲۱ فروردین ساعت ۷ بیدار شدم ساک و هرچی وسایل داشتم برداشتم با مامانم رفتیم بیمارستان اونجا اول معاینه کردن ۱ سانت بودم و دوبار معاینه تحریکی انجام داد به لکه بینی افتاده بودم شدم ۲ سانت نوار قلب ازم گرفت گفت یکم نوار قلبت خوب نیس همینجور چن بار تکرار کرد نوار قلبو از آخر گفتن باید بری سونو رفتم سونو گفت سونو خوبه باید با خانم دکتر صحبت کنم ببینم نظر اون چیه اگه گفت بستری بستریت میکنم وگرن ۲ روز دیگه کلا وقت داری
گفتم باشه برین صحبت کنین رفت صحبت کرد
اومد گفت بستری میشی
مامان شایان و ماهلین مامان شایان و ماهلین ۱۰ ماهگی
امروز تمام ذهنم مشغول پسرم بود
تقریبا شش سال پیش این موقع منتظر اومدنش بودم و سه روز یک بار میرفتم مطب برای چکاب مصمم بودم طبیعی زایمان کنم
هرسری که میرفتم از پله های مطب بالا به خودم میگفتم الان میگه خانوم بدو برو بیمارستان برای کارای بستری😂😂🤪
ولی خوب پسرم جاش خوب بود و دوست نداشت اصلا بیرون بیاد 😢
روزها و شب ها گذشتن و تا رسیدیم به ۷ مرداد شبه تولدم
با خودم میگفتم باید یه کاری کنم امشب به دنیا بیاد تولدش با مامانش تو یه روز باشه کلی رقصیدم با خواهرم و تا صبح راه رفتم ولی فایده نداشت حتی یک سانت هم نشدم😂😂

روز شنبه تاریخ ۱۳مرداد ساعت ۸ آخرین سنو و رفتم و با جواب سنو رفتم دکتر گفت فائزه جان پسرمون بریچ شده😂😂یعنی باید سزارین بشی😂😂
تمام تنم درد گرفت گفتم من این همه تلاش کردم
دکترم گفت گاهی تلاش های آدم بی نتیجه است
بهترین و درست ترین کار اینه شما دوشنبه صبح بیای برای بستری
توکل کردم به خدا و نامه بستری و گرفتم و اومدم پایین نشستم تو ماشین و شروع کردم به زنگ زدن اول به مادر شوهرم گفتم خدابیامرز خیلی برای بچه ی من ذوق داشت وقتی صدام رو شنید گفت زایمان کردی گفتم نه دیگه دوشنبه میرم 😭 با صدای بلند خداروشکر کرد و بعدشم زنگ زدم به مامانم و گفتم بیا. کمکم جمع و جور کنیم

بلاخره دوشنبه ساعت ۸/۱۵ دقیقه من مادر شدم
مادره آقا شایان یه پسره کپلی و سفید 🥲🥲

از اون روزا حدود ۶ سال میگذره
من هر روز شاهد قد کشیدن شایان بودم و هستم امیدوارم تا سر و سامون گرفتنش پیشش باشم 😢
چقدر مادر شدن قشنگه خدای من 😍
خدای مهربونم نصیب آرزو منداش بکنه الهی 🙏

تقریبا دو هفته دیگه تولده آقا پسرمه دوست دارم براش یه چیزه خوب
بگیرم ممنون میشم راهنماییم کنید 😍😍❤️❤️