۵ پاسخ

چ دارویی مصرف کردی

ببخشید دارو هایی که مصرف میکنی خواب آور نیست ؟ منم خیلی پرخاشگر و بی حوصله و زود رنج شدم حس میکنم نیاز ب دارو دارم ولی میترسم وابسته بشم یا اینکه خواب آور باشه ، آخه مامانم میخوره خیلی میخوابه

خوب سعی کن شوهرت روبعد از اینکه از کار میاد نزاری بره بیرون،حتما اگه شاد باشی اونم بیشتر باشما وقت میگذرونه،خودت هم حالت روز به روز بهتر میشه

کار خوبی کردی عزیزم
من دو دوره افسردگی شدید گرفتم و با دارو درمان شدم و اصلا به دارو معتاد نشدم (چون همه فکر میکنن داروهای اعصاب اعتیاد آور هستن)

این که فقط دیوونه ها میرن روان شناس و قرص میخورن یه باور کهنه و قدیمی هست . شوهر من تمام وقت یا کاره یا با رفیق و برادر بچه هاشون خوش میگذرونه منم هر روز بدتر میشدم. امشب باورم شد دکترا یه چیزی سرشون میشه

سوال های مرتبط

مامان رمان نویس✍🏻 مامان رمان نویس✍🏻 ۳ سالگی
&محکومم به عشقت&پارت 75یک چیر الکی همه چیز رو بهم زدم وقتی که حتا دختر عمم جلوی چشمام گریه کرد و من پسش زدم چون من دلم گرفتار قلب یارم بود
هیچجوره نمیدونستم از دستش بدم هیچجوره وقتی شنیدم براش خاستگار امده دیوونه شدم بهم ریختم بابام رو مجبور کردم بیایم خاستگاریش ولی اون بهم بی اهتنایی میکرد انگار دلش. با من نبود وقتی که فهمیدم کی دیگه رو میخواسته داشتم میمردم برام خیلی سخت بود ولی هرجوری بود باید مال خودم میشد برای همین سفت سخت پافشاری کردم رفتم ساختگاریش پدرمادرش راضی بودن الا دختره براش، بهترین عروسی رو گرفتم شب عروسی وقتی دیذم مثل بند بید میلرزه و گریه میکنه دلم براش رفت نمیتونستم تحمل کنم اشک چشماشو بیبنم ولی غرورم رو هم داشتم نیتونستم فوری بهش بگم عاشقشم ترس سنگینی داشتم که منو پس بزنه برای همین اصلا اعتراف نکردم شب عروسی رفتم پامو با تیغ زدم تا بیشتر عذاب نکشه نمیدونستم چیکار کنم که دیگه نه ازم بترسه نه گریه کنه هرفکری که به زهنم میرسد کردم تا صبح دم اتاقش نشسته بودم وقتی صدای گریه هاش رو میشنیدم میشکستم نمیتونستم تحمل کنم درو شکستم امدم تو با دیدنش که رگشو زده بود دنیا روی سرم خراب شد هل کرده بودم فوری بردمش بیمارستان خیلی عصبی بودم معلوم بود به خاطر چی این کارو کرده اون روز که تو بیمارستان بیهوش بود با خودم دوتا چهار تا کردم من نمتونستم ازش دست بکشم یا بزارم بره کنار اونی که میخواد بمونه برام سخت بود عذاب کشیدنش تحمل اشک داخل چشمش رو نداشتم نمیتونستم چی بگم که اروم بگیره وقتی بهوش امد انگار دنیا رو بهم دادن وقتی بردمش خونه کلی فکر کردم واقعیتو بهش بگم یا نه نمیتونستم انگار جرعت عشقمو به زبون بیارم نداشتم برای همین اون حرفای مسخره رو بهش زدم تا کمی اروم بگیره
مامان رمان نویس✍🏻 مامان رمان نویس✍🏻 ۳ سالگی
&محکومم به عشقت&پارت 68از درد به خودم میپچیدم از شدت گریه نفس کم اورده بودم هی با هرکلمه از حرفاش و کاراش که یادم میومد اتیش میگرفتم چرا باهام اینجوری کردددد چرااااااا... با گریه ازجام بلند شدم دیگه حتا دلم نمیخواست زنده باشم لباس هامو تنم کردم بدنم درد میکرد فوری رفتم دستشویی نگاهی به اینه انداختم به صورت خونیم و سرخم چشمای پف کردم خودمو دیگه نمیشناختم چقدر من ساده برای این عوضی اشک ها ریختم چقدر من ساده خودمو زجر دادم به خاطر این عوضی پدرمو از دست دادم خداااااا گلومو محکم گرفتم فشردم هتب دلمو گرفته بود دلم میخواست بمیرم بمیرم بمیرممممممممم.... با صدای باز شدن در با ترس چشمامو باز کردم تنم لرزید دوباره فکر کردم محمده ولی نه سایه رضا افتاد کمی ارامش گرفتم اروم سرمو زیر پتو قایم کردم تا چیزی نفهمه صدای گریم رو توی گلوم خفه کردم تا هق هقم بلند نشه بی صدا نفس میکشیدم زیر پتو دل میزدم حس کردم کسی امد کنارم دراز کشید قلبم تند تند میتپید خدا خدا میکردم پتو رو ازم روم کنار نزنه توی دلم کلی صلوات فرستادم چند دقیقه رد شد و صدای نفس های منظمی کنارم بلند شد اونجا بود که نفسم رو ازاد کردم اروم برگشتم با دیدنش که خواب بود کمی اروم گرفتم پشتمو کردم بهش دوباره به یاد امشب و اتفاق ها اشکام چکید خدایا چیکار میتونستم بکنم داشتم دیوونه میشدم وای اگه فیلمم رو جایی پخش کنه خدایا منو زنده نمیزارن
مامان ماهیسا مامان ماهیسا ۲ سالگی
حالم خیلی بده خیلی بد واقعی نمیدونم چرا اینجا دارم مینویسم خیلی وقته میخوام بنویسم اما میترسیدم کسی بیاد چیزی بگه حالم بد کنه یا حتی خجالت میکشیدم ازخودم ازهمه مادر ها درحدی بدم قراره برم پیش دکتر اعصاب روان واقعا نمیکشم صدای جیغ گریه دخترم رو مخ منا مریض م کرده دیگه کنترلم ندارم سه بار امروز وحشی شدم از خودم بدم میاد حالم از خودم بده بی لیاقت ترین مادرم آخه من رو تربیت دخترم حساس بودم نگران تربیتشم نگران حال روحیم نگران آینده‌شم دارم با گریه مینویسم نمیدونم چرا اصلا دارم اینجا میگم فقط میگم دیگه کم آوردم از حس عذاب وجدان از جیغ بهانه گریه یکم آرامش ندارم و بااطرافیان بی درک شعور حالمو بدتر میکنن با دست تنها بودم از اول بچه دارشدنم با بچه ایی که اذیت فراوان داشت ودارد. همه چیز اینگار امروز واسه من تموم شده دیگه خسته شدم گفتم درست میکنم خودمو اما نکردم آخه خیلی درمورد تربیت بچه ها میخونم اما نمیتونم عمل کنم بی ارادم حالم از خودم بده 😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔