۱۰ پاسخ

سعی کنین وابستگیتون رو کم کنین ک بچتون وابسته بار نیاد و مستقل باشه وگرنه ب مشکل میخوره بعدش
بچه همیشه ب خودمون نیاز نداره ب محیط بیرون و بچه ها دیگم نیاز داره

وای وای مادر شوهرهای اینده🥰😂😂😂😂

سلام من دوس دارم بپیش دبستانی بره دور بودنش درسته مادرم اما همین که مستقل بشه همینکه موفق بشه برام مهمه چی بابا بچسبم به بچه فردام مثل مادرشوهرم بشم دوس ندارم بچه امم زندگی دلخوشی میخواد باخانواده وابستگی زیاد دوس ندارم تو فکر اینکه یه کار برا خودم درست کنم کسب درآمد کنم هستم

منم مثل شمام عزیزم واقعا هم پسرم هم خودم خیلی به هم وابسته ایم

من خیلی میترسم که بره پیش دبستانی
همش میگم از سرویس جا نمونه یا کسی با خودش نبردش
من زایمانمم میوفته آخر شهریور یا اول مهر دیگ‌کلا همه چی بهم ریخته

منم به دخترم وابسته اس ولی از اول سال تحصیلی پارسال فرستادمش پیش یک الان دیگه اخراش هست بچه تو خونه می موند همش لج میاورد بچه ها که برن محیط بیرون عاقل تر و‌درکشون بیشتر میشه مادر همیشه دلسوز بچه اش هست بخاطر همین حرف شنوی تو این سن بچه ها کمه همینطور دختر من ولی حرف معلمش رو گوش میکنه خیلی روش اثر گذاشت مخصوصا من رو یه چیز حساس بودم که از وقتی که زبان باز کرد تاکیید داشتم هر روز یه چیز اموزنده بهش یاد بدم هرچی از دنیای اطراف و خانواده که به معلوماتش اضافه کنه الانم میره مهد معلمش خیلی ازش راضیه چون قدرت بیانش خیلی بیشتر از قبل شده

منم مثل تو بود یعنی برام مهد فرستادن مصیبت بود ولی جای خوب ببری هم واسه بچه خوبه هم تو الان مریضه خونست پای تی وی اعصابم خرده

اتفاقا من روز شمار میکنم مهر بشه بره پیش فقط نمیدونم میمونه یا نه چون کلاس نوشتمش یه مدت رفت بعد دیگه نرفت

من پسرمو از سه سالگی فرستادم مهد😂

ولمون کن من هرلحظه دارم دعا میکنم زودتر بزرگ بشن پدرم دراومده پیر شدم بس که اذیت و سختی داره بچه کوچیک

سوال های مرتبط

مامان 😍 eşgim مامان 😍 eşgim ۴ سالگی
سلام خانما ه موضوعی می‌خوام براتون تعریف کنم ببینید حق با کیه اگه واقعاً حق با من نیست دوباره برم و دلجویی کنم اوایل مهر یعنی حدوداً ۳ مهر اینا من و پسرم رفتیم مدرسه جدید چون پسرم نمی‌موند منم می‌نشستم پشت کلاس داخل کلاسشون یه پسری بود که خیلی خیلی شلوغ و بی‌تربیت بود عنی یه چیزی میگم و شما یه چیزی می‌شنوی بیچاره معلم از دستش به ستوه اومده بود بعد چون پسر من تازه رفته بود من به معلم می‌گفتم اینو با یکی دوست بکن که جذب کلاس بشه معلم پیش هر کسی که می‌برد پسر من بشینه اون پسره می‌رفت تو گوش اونی که پیش پسرم نشسته می‌گفت اگه با هاکان دوست بشی دیگه من با تو دوست نمی‌شم و کم کم دیگه اجازه نداد هیچکس با پسر من دوست بشه و پسر منم گریه می‌کرد که این اجازه نمیده من با کسی دوست بشم من رفتم با مهربانی بهش گفتم این کارا رو نکن بزار با هم دوست باشیم براش خوراکی بردم و گفتم ببین اینو هاکان برای تو آورده تا با هم دوست بشین پسره اونقدر بی‌تربیت بود که برگشت به من گفت من احتیاجی به خوراکی شما ندارم کلاً الکی با پسر من لج افتاده بود زم من به آرامی خوراکی رو براش باز کردم و گفتم حالا اینو بخور حالت جا بیاد بعد پسر من که می‌خواست نقاشی بکنه می‌رفت تمام مداد رنگی‌هاشو دونه دونه پرتاب می‌کرد علم از هر طرف کلاس مداد رنگی‌ها رو جمع می‌کرد و می‌آورد ادامه توکامنت