پارت۳
قبلش کلی التماسشون کرده بودم بچمو بهم نشون بدین😅 قول داده بودن که بعد از خشک و گرم کردنش نشونم میدن، صداشو که شنیدم چقد بغض کردم🥲 پرستار بچمو آورد لپ گرمشو چسبوند به صورتم همون لحظه دیگه گریه نکرد اخمو بود😅 بعد از اینکه بچمو بردن من دیگه صبرم تموم شده بود چون شنیده بودم که موقع بیحسی نباید دست و سر رو تکون داد خیلی خسته شده بودم بالاخره عمل تموم شد و منو بردن ریکاوری، اونجا لزره به تنم افتاد😬 به پرستارا گفتم گفتن طبیعیه ... کمی بعد بچمو آوردن گذاشتن رو سینم😍 همونجا لرزهی تنم تموم شد😍😍 اصلا خیلی حال خوبی بود بهترین لحظه ی عمرم بود دل سیر بغلش کردم 😍 درنهایت بچم به بخش نوزادان و منو به بخش مادران منتقل کردن... خواستم بگم فک نمیکنم هیچکس اندازه من از عمل و اتاق عمل بترسه ولی اینو بدونید من تونستم شماهم میتونید😁 واقعا ارزششو داشت بدون استرس و اضطراب این روزهارو بگذرونید. الان جزئی درد تو ای بخیههام دارم و به سختی میشینم پا میشم ولی نشدنی نیست و رفته رفته بهتر میشه خداروشکر
پارت ۲
جلو درب اتاق عمل، از ویلچر پیاده شدم و با پای خودم رفتم داخل اتاق، یه اتاق نسبتا کوچیک با دیوارهای سبز یه تخت وسطش که یه چراغ بزرگ بالاش... بهم گفتن بخواب رو تخت، با هر زحمتی روی تخت خوابیدم خیییلی استرس داشتم و همچنان به منصرف شدن فکر میکردم😂🤦🏻♀️ دکترم که اومد تنها چهره ی آشنایی بود که میتونستم بهش پناه بیارم و قوت قلبم بود😅 دکتر بیهوشی اومد و منو نشوندن گفت پاهاتو دراز کن و دستاتو بذار رو پاهات و شونههاتو شل کن،(واای که چقد پاهام میلرزید از ترس🤦🏻♀️) همین که کمرم رو سوزن زدن یه سوزش جزئی حس کردم و بعد که دارو وارد شد احساس داغی تو پاهام کردم و دراز کشیدم... دکترم بتادین رو شکمم میزد و من همش میگفتم که هنوز بیحس نشدم منو کاری نکنید😅 گفتن اصلا نگران نباش اگه راس میگی پاتو بیار بالا(که نمیتونستم😅) پرده رو کشیدن و کار رو شروع کردن... من هیچ چیزی نمیفهمیدم فقط سعی میکردم خودم رو با فکرا و یاد خدا آروم کنم که صدای گریه بچمو شنیدم😍
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.