پارت دو.. اسنپ گرفتم و رسیدم بیمارستان‌.همین که رسیدم ان اس تی وصل کردن و وایساد کنارم پرستار و چند دقیقه نکشید زنگ زد به دکترم و اومد گفت سریع لباس بپوش بگو شوهرت بیاد امضا کنه بریم اتاق عمل..من آمادگی نداشتم گفتم چی شده گفت هیچی ضربان افت کرده چرا دیر اومدی من سریع زنگ زدم شوهرم و مامانم که بیایید..شوهرم خودشو رسوندبنذه خدا با لباس کار و امضا کرد رفتیم اتاق عمل..اونجا قرار بود از کمر بی حس کنن و گفتم فیلم بگیرن دکتر بیهوشی همین که فهمید آمپول هپارین رو زدم گفت من انجام نمیدم با دکترم کلی صحبت کردن و هر لحظه تپش قلبم می‌رفت بالا میترسیدم دکترم اومد بهم گفت که بی حس نمیشه و خطر داره و باید بیهوش شی بچه مهمترع و ناچار قبول کردم بیهوش کردن..وقتی ب هوش اومدم فقط درد و حس کردم و اومدن منوبزارن رو اون یکی تخت که ببرن بخش همین که جابجام کردن دیدم خیس شدم و گفتم و نگاه کردن سریع رفت دوبا ع به دکتر گفت بازم میترسیدم هی میگفتم بچه کو میگفتن الان میاریم بزار به هوش بیای..منو بردن اتاق خودم و مامانم و دیدم اومد کنارم

۹ پاسخ

بسلامتی خدارو شکر که راحت شدی ... کدوم بیمارستان رفتی

ادامش چی شد

وای یاخدا منم که هپارین میزنم مگه بی حس نمیکنن؟

مبارک باشه عزیزم

عزیزم چقدر اذیت شدی و شرایطت سخت بوده
خداروشکر الان پسرت کنارته و حالت خوبه

چن‌هفتع

عزیزم کدوم بیمارستان بودین دکترتون کی بود

........

.......

سوال های مرتبط

مامان حسان👼 مامان حسان👼 ۶ ماهگی
قسمت ۲ داستان سزارین :

۲ :
وقتی بردنم قسمت اتاق عمل دکترمو دیدم و یکم صحبت کرد باهام گفت نمیترسی که . گفتم چرا خیلی دلهره دارم. گفت هیچی نیست اصلا نترس.. به اقای دکتر خیلی خوش اخلاق اومد گفت دکتر ببهوشیتم...گفتم میشه منو بی حس کنید ؟ اخه من بیهوشی دوس ندارم. گفت بله چرا نشه بی حسی بهترم هست‌ . منو گذاشتم رو تخت اتاق عمل و کمکم
کردن بشینم رو اون تخت..
دکتر بیهوشی با یه اقای دیگه گفتن شونه هاتو شل کن و شروع کردن به امپول زدن به ستون فقراتم. ولقعا درد نداشت.. واقعا اونطوری نبود که استرس داشتم ..اروم خوابیدم. یه عالمه پرستار اومد شروع کردن به باز کردن وسیله ها..اماده کردن اتاق ..لباسا... تخت نوزاد اوردن گذاشتن اون بغل.. اتاق عملمم رنگش سفید بود فقط سرد بود خیلی ..
دیگه کم کم داشتم بی حس میشدم یه حس خوبی بهم دست داد با اون بی حسی که داشت انجام میشد
یه پرده کشیدن جلوم دیگه ندیدم ..ولی شروع کرده بودن عملو.داشتم تو دلم دعا میکردم واسه همه ..واسه اونایی که بچه میخوان اونایی که گفته بودن منو دعا
کن ..
یه پر
مامان خانم لوبیا مامان خانم لوبیا ۲ ماهگی
تجربه زایمان
پارت سوم
بستری کردن، بهم سرم وصل کردن؛ و گفتن باید ناشتا بمونی
حدود ساعت دو ظهر اومدن سوند وصل کردن. اصلااااااااا سخت نبود. من خیلی میترسیدم ولی واقعا خوب وصل کرد. بعد اون من را بردن ایستگاه پرستاری ازم عکس گرفتن و بعدش رفتیم یک اتاق و همسرم اومد باهام صحبت کنه. جدی جدی داشتم میرفتم عمل و ترسیده بودم ی خورده. حدود ده دقیقه اونجا موندم و خواهرم و مامانم را دیدم. بعدش رفتیم سمت اتاق عمل.
تو اتاق عمل دکترم را دیدم. اونجا دکتر بیهوشی کلی سوال پرسید. من تو نوزادی خودم تشنج داشتم و آب نخاعم را کشیده بودن. بهشون اطلاع دادم و گفتم دارویی از اون‌بابت مصرف نمیکنم. بیماری خودایمنی هم داشتم. همه را گفتم بهشون. بهم یک آمپول زدن که خودایمنی ام بدتر نشه. گفت بشین سرت را بده پایین و شونه هات را شل کن تا آمپول بزنم. آمپولش درد داشت. دو تا آمپول زد. دردش خیلی وحشتناک نبود ولی درد داشت. گفتن سریع دراز بکش. دکتر بیهوشی گفت پاهات سنگین شده؟ گفتم نه. گفت پاهات گرم شد؟ گفتم نه. گفت تکون بده. من پاهام را تکون دادم. گفت صبر میکنیم. عین یک جرقه پای چپم یهو تیر کشید. جیغ زدم از درد. گفت پس بی حس شدی؟ گفتم نه. دکترم گفت شاید حس میکنه. اومد رو شکمم بشکون گرفت، گفتم دارید بشکون میگیرید. دکتر بیهوشی تعجب کرده بود. بعد ده دقیقه دوباره گفت پای چپت را بیار بالا. اوردم بالا. یهو همه هول کردن. منم حالت تهوع گرفته بودم. یک ماسک گذاشتن و کامل بیهوش شدم.
مامان مَهزاد مامان مَهزاد ۸ ماهگی
تجربه زایمان ‼️‼️
خب خلاصه که منو بردن اتاق عمل طبقه پایین، ( با برانکارد که اومده بود برای مریض دیگه ای)
دکترم بخاطر شرایطی که داشتم خیلی سفارش کرده بود که هواسشون به من باشه و اینکه به قدری جذبه داشت که همه بهش چشم میگفتن.
در لحظه بهم سوند وصل شد که اصلا وقت نشد من بگم میترسم یکم آروم تر، ( یکم سوزش داشت)
با عجله داشتن منو میبردن فقط به مامانم گفتن نوع زایمان تغییر کرد به همسرش بگید در دسترس باشه برای امضا رضایت نامه.
فورا منو توی آسانسور گذاشتن و بردن طبقه پایین، همسرم اومد کنارم خیلی خوشحال بود میرم برای سزارین منم برای اینکه نترسه از این وضعیت خطرناکم می‌خندیدم، که خیلی استرس نگیرن.
رسیدیم دکترم سر خدماتی که منو داشت میبرد پایین داد زد که چرا دیر کردی چرا عجله نمیکنید من منتظر مریض موندم....
خلاصه همسرم یکم نگرانی بیشتری گرفت، و شک کرد که چرا دکترم داره داد میزنه.
با برانکارد منو بردن داخل یه اتاق که تنها بودم خیلی ترسناک بود🙈
دوتا تخته به بغل های برانکارد وصل کردن یه آقای که دکتر بیهوشی بود اومد بهم آمپول بیحسی تزریق کنه اولین بی حسی تزریق شد‌، دکترم گفت دوتا بی حسی بزنید مریض سخت بیحس میشه، دکتر بیهوشی گفت خانم دکتر کامل تزریق کردم. که دکترم با صدای بلند داد زد کاری که گفتم رو بکن!!
بی حسی دوم تزریق شد. گفت پاهات گرم شد گفتم نه دکترم سوزن زد کف پام که حس کردم سومین بی حسی تزریق کردن 😐 گفتم بی حس نمیشم دکترم گفت فورا بیهوش کنید!!!!
تا دکتر بخواد بیهوش کنه گفتم پاهام داره گرم میشه که یهو کلا بی حس شدم. دکترم شروع کرد به پاره کردن شکمم که یادشون رفته بود دستمال بزارن جلو چشمم.
ادامه تایپک بعدی‼️‼️
مامان ILIYA مامان ILIYA ۵ ماهگی
#2
من کل ترسم از همین سوند بود اخه میگفتن دردش وحشتناکه کلی استرس و عذاب خلاصه پرستار اومد گفت خودتو شل بگیر من تا اومدم درد حس کنم گفت تموم شد یعنی واقعاااا دردش از امپول زدن کمتر بود توی دلم گفتم خب اولین مرحله که میگفتن خیلی سخته تموم شد خلاصه بردنم قسمتی که اماده میکنن برای اتاق عمل سرم وصلم کردن تا نوبتم بشه برای عمل دکتر بیهوشی اومد و بهم گفت میخوای بیهوش کامل بشی یا کمر به پایین گفتم واقعیتش من نمیدونم کدومو انتخاب کنم گفت اگه نظر منو بخوای کمر به پایین بهتر خواهر خودمم بود همینو میگفتم گفتم خب باشه کمر به پایین دکتر سال داری بود گفت اما چون چاقی شاید سوزن نرسه و نشه بیحست کنم حالا بازم امتحان میکنم اگر شد که چه بهتر اگر نه بیهوشت میکنن مشکلی نداری گفتم نه خلاصه بردنم اتاق عمل خانم دکتر داشت آماده میشد دکتر بیهوشی اومد گفت دولا شو نگاه نافت کن تا امپول بزنم ببینم میرسه سوزن یا نه باید بیهوشی کامل بشی من اونموقع از ترس گفتم نه نمیخوام بیهوش کاملم کنید گفت تو که از کمر میخوایی گفتم نه میتزسم گفت من الان وسایلارو باز کردم و بزار امتحان کنم اصلا ترس نداره گفتم خب باشه دولا شدم نگاه کردم به نافم یه لحظه حس سوزشی که امپول میزنن میسوزه اون حسو داشتم و دکتر گفت خداروشکر رسید و بیحس میشی الان گفتم همین یکی امپول کافیه مطمئنی بیحس میشه گفت اره نگران نباش بازم قبلش امتحان میکنن ببینن بی حس شده یا نه کم کم پاهام شروع کرد گز گز کردن و حسشون نمیکردم
مامان نورا🐣🎀 مامان نورا🐣🎀 ۴ ماهگی
پارت چهارم :

دیگه بعد ک قرار شد بستری بشم گفتم پس انتقالم بدین به بخش اینجا نمیتونم از استرس یه بلایی سر بچم میاد اوناهم قبول کردن و زنگ زدن بخش ک برانکارد برام بیارن و ببرنم ۲۰ دقیقه گذشت وقتی اومدن ان اس تیو ازم باز کردن و گفتن بلند شو وقتی پاشدم دیدم تشک زیرم خونیه گفتم این خون از منه ماما گفت برو دسشویی وقتی رفتم دیدم به واژنم خون خشکیده هست گفتم خون بهم خشکیده گفت حتما لکه هس واسه اینکه معاینه کردم چیزی نیست ( حالا نگو همون موقع که احساس کردم یه چیزی اومده ازم خون بوده ) دیگه منم چیزی نگفتمو رفتم سمت برانکارد یهو دیدم یه چیز داغ داره از پام میره نگاه کردم دیدم یه عالمه خونه 😭😭 قلبم داشت وایمیستاد یهو داد زدم واییی خون ماما گف بخواب رو تخت سریع خوابیدم تا معاینه کرد پر از خون بودم یهو ماما یه اصطلاح پزشکی ک من نمیدونم چی بود گف به پرستار و سریع ان اس تی رو بهم وصل کردن و زنگ زدن دکترم دکتر گفت اتاق عملو اماده کنن واسه سزارین 😭😰 پرستاراهم زنگ زدن اتاق عمل ک اماده کنن و اومدن بهم سوند وصل کردن من گریم افتاده بود گفتم چیشده گفت احتمالا جفت جدا شده و به بچه اکسیژن نمیرسه 😨
مامان رایان مامان رایان ۱ ماهگی
بعد از انجام این کارها ساعت ده دیقه به ده از اتاق عمل اومدن دنبالم، فقط از شدت استرس دوییدم تو دستشویی 🤦‍♀️😂
بنده خدا آقاعه فهمید میترسم تو راه کلی باهام شوخی کرد که ترسم بریزه چون تاحالا نرفته بودم اتاق عمل خیلی ترس داشتم رسیدیم دم در اتاق عمل خانم دکترم از اشناهامون هستت اومد جلو در دنبالم گفت نترسی و این حرفا با شوهرمو مامانمو جاریم خدافظی کردم رفتم تو، من از قبل به دکترم گفته بودم میخوام بیهوش شم رفتیم تو اتاق عمل منو گزاشتن رو تخت عمل دکتر بیهوشی اومد گفت بیهوش کردنت اصلا کاری نداره ولی بنظر من بی حسی رو انتخاب کن کلی باهام حرف زد نزدیک ۱۰ دیقه داشت منو توجیه میکرد من گفتم میگن سر درد کمر درد میگیرم سرمو نباید تکون بدم گفت نه از همین الان سرتو تکون بده اصلا همچین چیزی نیس تو ریکاوری و بخش هم رفتی تکون بده هر چی شد با من، بعد گفتم من میترسم دستامو ببندین گفت اگه قول بدی تکون ندی کاری نداریم که من قبول کردم و حتی پمپ درد هم میخواستم که دکتر بیهوشی گفت نگیر رو بچه تاثیر میزاره خیالت راحت درد آنچنانی نداری با شیاف کنترل میشه
مامان گلی و محمد طیب مامان گلی و محمد طیب ۱ ماهگی
پارت۳/

سلام سلام
اگه منو پذیرا باشید🫠😁اومدم ادامه تجربه زایمانم بزارم

بعد دیدن بچه نمیاد کلا ضربان قلبش ضعیف شده بود زنگ زدن به دکتر که اینجوری شده چیکارکنم دکترم گفت سریع ببرینشون اتاق عمل واسه سزارین مامانم مادرشوم صدا زدن که بیاین که میخوایم ببریمش اتاق عمل مامانم مادرشوهرم سریع سریع منو داشتن میبردن گریه میکردن مادر شوهرم بهم میگفتی نترس خوب میشی منم چشمام اصن باز نمیشد احساس کردم دارم روی تخت زایمان میکنم اون بچه ای رو که گذاشته بودن بالا سرم که من زایمان کنم مامانم مادرشوهرم توی مسیر انقد باهاش دعواش کردن مامانم میگفتم اگه اتفاقی بیفته بیمارستان رو سرتون خراب میکنم آتیش میزنم اونم از ترس داد بیداد کرد ک چی میگین واسه خودتون خودتون ببرینش همونجا گذاشت رفت واسه خودش بعد چند نفر دیگه اومدن منو بردن دم در اتاق عمل اومدن ضربان قلب بچه رو نگاه کردم اصن صداش نمیومد بعد یه آقا اومد گفت صبر کنین اتاق عمل پر هس منم صدامو بلند کردم داد زدم ضربان قلب بچم نمیزنه منو ببرین آقاعه از ترس سریع اومد منو برد توی اتاق عمل خداروشکر یه دکتر خوب اونجا بود وگرنه چی میشد خدا می‌دونه گفت بیاین یه بار دیگه امتحان کنیم تا بخوایم عمل کنیم دیر میشه با دستگاه وکیوم دو بار سر بچه رو کشید اومد بیرون انقد قیچی کردن منو قشنگ حس میکردم خودمم تعجب کردم وقتی بچه به دنیا اومد بند ناف دوتا دور دور گردن بچه پیچ خورده بود بعد سر بچه رو به بالا بود یعنی پشتش مثل عکس باید می‌بود ولی برعکس واسه همین زایمان خیلی خیلی سختی بود توی کل بیمارستان معروف شدم😂😵‍💫 هر پرستار مامایی میومد می‌گفت واقعا زایمان سختی داشتی خدابهت رحم کرده
مامان نفس خانم🌰❤️🩷 مامان نفس خانم🌰❤️🩷 ۷ ماهگی
مامان Sevda🫀✨ مامان Sevda🫀✨ ۳ ماهگی
٢:

خلاصه رفتم زايشگاه منتظر موندم تا دكترم بياد اومد شروع كرد باهام صحبت كردن گفت اگه ازت پرسيدن چرا سزارين كردي بگو بچه مدفوع كرده بود يكم نازم داد بعد رفت گفت مريض منو آماده كنيد كه اومدن بردنم اتاق عمل خوابيدم رو تخت همه چيمو اناده كردن دكتر بي حسي اومد گفت ضد عفوني ميزنم يكم سرده ضد عفوني رو زد بعد هم بي حسي رو گفت فقط تكون نخور كه سوزنش نازكه اصلا هم درد نداشت فقط يه جايي يه دفعه پام پريد كه برگام ريخت🫤 گفت ببخشيد اشتباه من بود(مو به مو دارم بهتون توضيح ميدماا هيچي از قلم نميندازم😅)
آمپول رو زد گفت سريع دراز بكش همين كه دراز كشيدم پاهام شروع كرد سوزن سوزن شد و بعدش ديگه هيچي حس نكردم دكتر بي حسي گفت الان ميخوان ضدعفوني كنن متوجه ميشه چيزي نيست واقعا قشنگ ضدعفوني كردن متوجه شدم واقعيتش ترسيدم يكم گفتم من متوجه ميشم گفت بهت گفتم كه متوجه ميشي نترس ولي فقط همين ضدعفوني رو متوجه شدم ديگه هيچي متوجه نشدم تو سرمم آرامبخش زده بودن استرس داشتم اما خيالم راحت بود همينطور صلوات ميفرستادم كه صداي گريه سِودا اومد🥹 منم گريه ام گرفت لباسشو پوشوندن اوردن گذاشتن رو سينه ام خيلي حس قشنگي بود انشاءالله قسمت همه اونايي كه ني ني ميخوان💖✨
مامان رستا👧🏻🌼 مامان رستا👧🏻🌼 ۷ ماهگی
تجربه زایمان
روز هیجدهم پنج صب بیدار شدم رفتم حموم بعد آماده شدم ساعت شیش راه افتادیم منو همسرم و مامانم و آبجیم هفت رسیدیم بیمارستان کارای پذیرش و کردیم از بلوک زایمان اومدن دنبالمون رفتیم بالا با همشون روبوسی کردم رفتم داخل لباس اتاق عمل پوشیدم دراز کشیدم آنژوکت وصل کردن آمپول بتا هم بهم زدن سوند رو نذاشتم وصل کنن گفتم بعد بی حسی
ساعت یه رب به ده از اتاق عمل زنگ زدن با تخت بردنم بیرون همسرم و مامانم اینا پشت در بودن همگی با آسانسور رفتیم اتاق عمل تا ده و بیست دقیقه تو ریکاوری منتظر بودم بعد بردنم اتاق عمل اونجا چند نفر کار های بی حسیمو سوند رو انجام دادن خیلی مهربون بودن دکتر مهربونمم اومد بی حس کامل نشده بودم دکترم با یه چیزی خط میکشید ولی من حس داشتم گفتم خانم دکتر من کامل حس دارم یهو یه آمپول زدن به آنژیوکتم گفتم این چیه آقاهه گفت خواب مصنوعی یهو حس میکردم تو خوابم حس میکردم یکی از وسیله های اتاق عملم🤣 صدای دکترمو خیلی بم شنیدم گفت چه نازه صدای گریه ی دخترمم شنیدم ولی همچنان فکر میکردم یکی از وسیله های اتاق عملم😂 یهو یه صدایی میشنیدم که ناله میکرد پس دختر من کو چشممو به زور باز کردم دیدم دهن خودمه داره میگه دختر من کو🥺 دخترمو برده بودن ان آی سیو هی از پرستاری که پیشم نشسته بود میپرسیدم چه شکلی بود میگف خیلی ناز بود بعد اومدن ببرنم بخش آروم شکممو فشار دادن درد نداشت ولی نمیدونم چرا داد زدم😂 بعد بردنم بخش از ریکاوری اومدم بیرون آبجیم و مامانم اونجا بودن همسرم دسته گل دستش بود هی میبوسیدن منو بردنم بخش لباسامو عوض کردن تمیزم کردن همش نگران دخترم بودم همسرم گف الان میارنش رفته بود ازش عکس گرفته بود هی میبوسیدم عکسشو بعد نیم ساعت آوردنش بهترین لحظه زندگیم بود دیدنش😍
مامان هامین❤️ مامان هامین❤️ ۶ ماهگی
خب بیاید بگم از تجریه سزارین
شنبه یکم اردیبهشت ۳۷ هفته و ۶ روز میشدم چون دیابتی بودم گفته بودن ۳۸ ختم بارداریه چون بچه بریچ بود باید سزارین میشدم دکتر که پیشش میرفتم فقط بیمارستان خصوصی بود ولی من میخواستم بیمارستان تامین اجتماعی برم،واسه همین شنبه بدون هیچ دردی با شوهرم رفتیم بیمارستان که یه ان اس تی بگیرن و دقیقا ببینم چند شنبه برای زایمان برم بهتره،،هیچی دیگه پاشیدیم رفتیم همینکه مدارکامو دید گفت بخواب معاینت کنم یکم مقاومت کردم گفتم بچه بریچه ولی قبول نکرد خوابیدم معاینه کرد سریع زنگ زد دکتر اومد به دکتر گفت سه سانته ولی با پاعه ،دستم به سرش نمیخوره😑دوباره دکتر خودش معاینه کرد گفت اره با پاعه امادش کنید واسه سه ساعت دیگه بره اتاق عمل،،من هنگ بودم کلا😑کارامو انجام دادن و خواستم دسشویی برم نزاشتن گفتن خطر داره دهانه رحمت بازه ولی من اصلا دردی نداشتم،،سرم بهم وصل ‌کردن،سوند وصل کرد یه حس سوزش مضخرفی داشت امادم که کردم با ویلچر بردن اتاق عمل