سلام خانوما
⛔⛔خانومای باردار و اونایی که میترسن نیان لطفا⛔⛔
من دوشب پیش خونه مامانم بودم شب که خوابیدیم دشک دخترم از خودم فاصله داشت بعد صبح بیدار شدم مامانم گفت چرا بچه رواوردی اینقد نزدیک خودت خطرناکه گفتم دیشب که بیدارم کردی گفتی بچه رو شیر بده گذاشتی بغلم بعدش اینقد خوابم میومد نزاشتمش سرجاش همینطوری خوابیدم بعد مامانم گفت نه من نیاوردم بچه رو که گفتی چرا بابا گفتی شیربده گشنشه بعد میخواستی بری گفتی فاطمه گیجی مواظب باش رو بچه نیوفتی چون دراز کشیده شیرش دادم مامانم گفت نه من نبود من اصلا نیومدم تو اتاق شما
گفتم پس حتما محمد(شوهرم) بوده من گیج بودم فکر کردم تویی مامانم گفت اره بعد شوهرم از سرکار اومد ظهر بهش گفتم تو نمیخواد بچه رو میزاری بغل من منو قشنگ از خواب بیدار کنی لیانا تا صبح بغلم بوده خطرناکه اینجوری خدای نکرده رو بچه میخوابیدم چی بعد شوهرمم گفت من؟گفتم اره تو گفت من اصلا دیشب بیدار نشدم گفتم مگه تو نذاشتی بغلم بچه رو گفت نه از اون شب یه ترس بدی دارم نمیدونم اون کی بوده اصلا نه صداش یادمه نه ظاهرش ولی حرفاشو یادمه چون هیکل و قد بلند بود به مامانم و شوهرم گفتم بابام و داداشم لاغرن دیگه از اونا نپرسیدم
این اخری مامانم دید ترسیدم گفت من بودم یادم رفته بود الان گفتی یادم اومد ولی میدونم الکی گفت برا نترسم چون اون اول خیلی محکم گفت من نبودم
حالا من چیکار کنم چی بوده به نظرشما😓

۸ پاسخ

طبیعیه
از کم خوابی و مشغولی ذهنه
من موقع دنیا اومدن صالح
ی شب همسرم بیدارم کرد ک پاشو بچه خودشو کشت بهش شیر بده
چشامو باز کردم دیدم بغلمه دارم بهش شیر میدم
همچنان همسرم میگفت فاطمه برو بهش شیر بده گفتم مگه نمیبینی بغلمه
بعد گفت عع
بچه تو تختشه داری خواب میبینی
نگاه کردم دیدم بعلهه
هم تو تختشه هم بغلمه 🤣🤣
توهمات ذهنم بود از بیخوابی
بچه درواقع تو تختش بود ک روش نخوابیم
منم دراز کشیده رو تخت خودمون بودم اصلا اونی ک تصور کرده بودم نشسته بودم بچه بغلم بود

ای بماند مامانم سر زایمان دومم اومده بود بچه گریه میکرد بیدار شدم دیدم صالح ک خوابه صدرا بغل مامانمه سینه ی مامانم دهنش و گریه میکرد
چشمای مامانم باز بود میگفت بخور مامان بخور
بعد سه دفعه صداش زدم
گفت عع مامان بهش شیر میدی 😂😂
اخر فهمید اینقد خندیدو باخنده گریه کرد همه از بیخوابیمون بوده تو زایشگاه

عزیزم بچه رو خودت برداشتی موقع شیر دادن یه رویای زنده دیدی فکرت رو آزاد کن حتما فکرت مشغول بوده یا خیلی خسته بودی یا وسط یه خواب بلند شدی بچه رو شیر بدی

اوووو ایقد از این تصورات برا من اتفاق افتاده چیزی نیست برا خستگی و ذهن دائم مشغول بچه هست من یبار نصف شب بیدار شدم و بچمو پایین پای خواهرم دیدم کمکم شب میموند بیدارش کردم گفتم بچه رو نزار پیش خودت هروقت خوابید یه وقت لهش میکنی بیدار شد گفت بچه که سرجاشه من نمیزارم پیش خودم نگاه کردم دیدم نیست تو گهوارست

صداشو تشخیص ندادی مرد یا زن؟

بخاطر خستگی های بچه داریه عزیزم😁جدی نگیرش

چیزی بهت گفت یانه

به خاطر خستگی و کمبود خواب و فکر هست

عزیزم منم تا دوماهگی پسرم خیلی توهم میزدم یعنی در واقع شبا خواب می‌دیدم در حالیکه برای بچم بیدار شده بودم ولی توهم میزدم

سوال های مرتبط

مامان ... مامان ... ۳ ماهگی
#تجربه بارداری(پارت۲۳)
خلاصه رفتم خونه مامانم ده روزی اونجا بودم همسرمم میومد اونجا،تا اینکه مادرشوهرم و خواهرشوهر بزرگم دوباره اومدن هنوز یکماه مونده بود به زایمانم خلاصه اینا اومدن و باز دخالتاش شروع شد!همش میگفت طبیعی زایمان کن اسم عروسای فامیلشونو میاورد فلانی و فلانی طبیعی زایمان کردن تو هم طبیعی بیار شوهرمم بهم میگفت آره طبیعی زایمان کن طبیعی برای بچه بهتره!منم زنگ زدم به مامانم گفتم مامانم گفت اشکالی نداره بگو نترس از پول سزارین من خودم پول عملتو میدم!از طرفی هم دکتر دو هفته زودتر از موعد یعنی ۳۸ هفته تاریخ زایمان زده بود مادر شوهرم به شوهرم میگفت نه نزاری باید سر وقتش سزارین کنه!شوهرمم هر چی مادرش میگفت میگفت چشم!اینا این حرفترو میزدن و من هیچی نمیگفتم فقط میرفتم تو اتاق گریه میکردم!یه روز مامانم روتختی و اتاق فرش بچه رو که سفارش داده بودیم گرفته بود آورد رفت تو اتاق بچه پهن کرد این زن اصلااا ی تشکر نکرد هیج یه مبارکی نگفت! بعد مامانم اومد چند دقیقه نشست برگشت گفت آره باید طبیعی زایمان کنه سزارین نه!مامانم گفت مگه دختر خودت سزارین نکرده؟گفت آره سزارین کرده ولی من خودم که طبیعی زایمان کردم بعد مامانم گفت بچه های الانو با قدیمیا که نمیشه مقایسه کنی
مامان کیان🧸🍼🧿 مامان کیان🧸🍼🧿 ۴ ماهگی
بچه ها بیایید که با پدر شوهرم بحث کردم حسابی
من داشتم ملافه میشستم مادر شوهرم گفت بیا که کیان داره گریه میکنه رفتم براش شیر درست کنم پدرشوهر خاله زنکم گفت چرا همش شیر خشک میدی بشین شیر خودتو بده منم نشستم شیر دادم بچه بعد خوردن بالا آورد خواستم بزارم زمین گفت مثلا شیر دادی شیر بده گفتم نمیخوره چیکار کنم گفت همینو میخواستی دیگه دوباره برداشتم شیر بدم بچه نفسش رفت نخورد برگشته میگه اره همینو میخواستی دیگه جون خودتو راحت کنی خودت راحت باشی هیچی نگفتم دوباره تکرار کرد هیچی نگفتم بعد دیدم نه دارم می‌ترکم گفتم کدوم مادری دوست داره بچش گشنه بمونه کدوم مادره که نخواد شیر بده حیوان با حیوانیتش شیر میده بچشو بعد گفت نه تو راحتی خودتو می‌خواستی گفتم کسی که راحتی می‌خاست بچه نمیاورد پاشدم کیانم تو بغلم ابجوش ریختم سردش کردم شیر درست کردم مادرشوهرمم هی میگفت بیار بده من تو برو بکارت برس گفتم نمیخام بده من پستونکشو دو تاشونم میگن قهر کردی دیگه گفتم بده پستونکو گرفتم اومدم اتاق خودم
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۲#
دکترم گفت چی شد گفتم من اگر ببینم حتی سرم به دستش وصله میمیرم طاقت ندارم ببینم اینچیزارو برگردیم اونجا دکترم گفت شوهرت کجاس چرا بیمارستان نمیاد مامانم بهش قضیه رو گفت فرداش دکتر روانشناس اومد بالای سرم کلی داروهای عصاب نوشت و کلی هم باهم حرف زدم رفت وقتی داروهامو آوردن دیگه طاقت نیاوردم بعداز چند ماه زنگ زدم شوهرم گفتم با من کاری کردی که برام داروهای عصاب آوردن منی که قرارها بچه شیر بدم واقعا باید این داروها رو مصرف کنم قراره این بچه با اینجور داروهای که تو شیرم می‌ره بزرگ شه بهش گفتم چرا انقد بی‌خیالی من به درک اون بچه تو آن ای سی یو تک و تنهاس من که نمیتونم برم . مامانم که می‌ره هیچ دکتر و پرستاری بهش جواب درست و حسابی نمی‌دن میگن ما اطلاعات بچه رو فقط به پدر مادر می‌دیدم من واسه تو اصلا بدترین آدم دنیام اما اون بچه چه گناهی داره تو چرا انقد بی خیالی چی به روز تو اومد من باردار شدم انگار هرمونای تو بهم ریخت تو یه آدم دیگه شدی گفتم من از خودم گذشتم وظیفه هاتو در قبال من انجام ندادی کوتاهی کردی اما اجازه نمیدهم واسه بچم کم بزاری باید بیایی بیمارستان شبانه روز پیشش باشی بچم اونجا احساس بی کس بودن نکنه. اونم پشت تلفن ساکت بود گذاشت من اینارو گفتم بعد گفت کی گفته که من تنه‌اش گذاشتم من از صبح تا ساعت دو شب پشت در آن ای سی یو نشستم و میرم بهش سر میزنم من یک لحظه هم اینجا تنه‌اش نزاشتم . یه نور امیدی ته دلم روشن شد که خدارو شکر حداقل نسبت به بچم بی تفاوت نیست .انقد خوشحال شدم مثل دیوونه ها به مامانم میگفتم الان دیگه پسرم می‌دونه باباش دوسش داره پس میجنگه واسه زندگیش پس امید داره واسه موندن
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۷#
خلاصه اینکه شوهرم خونه رو جمع کرده بود که بیان شروع کنن به کاغذ دیواری اینم اضافه کنم که من چون نزدیک به پنج ماه با همسرم قهر بودم و خونمون نرفته بودم خونه به شدت کثیف شده بودو من اصلا اعصابم نمی‌کشید که بخوام برم این صحنه های کثیف از خونه رو ببینم. بااینکه خونم طبقه بالای خونه مامانم بود اما حاظر نبودن حتی واسه ثانیه برم ببینم چه وضعیه . خلاصه که شوهرم و مامانم گفتم که بعد از تموم شدن کاغذ دیواری نظافتچی میارن که خونه رو تمیز کنه پرده ها و فرشامم دادن که بشورن اماااا... صبح همون روزی که نصاب اومد واسه کاغذ دیواریا من از خواب که بیدار شدم حس کردم دردم بیشتر از روزای قبله جوری که از درد حالت تهوع هم بهم دست داده بود همینطور تا شب صبر کردم که بهار شم اما نه شب که شد حالم واقعا بد بود به مامانم گفتم بیا بریم بیمارستان حالم خوب نیست دیگه تحمل ندارم توی مسیر تارسیدن به بیمارستان همش اشک می ریختم که من تازه ۳۳ هفته ام نمی‌خوام الان زایمان کنم زوده همینکه رسیدیم بیمارستان یه مامان اومد منو معاینه داخلی مرد گفت دهانه رحم بستس. نوار قلب از جنین گرفت و تست آن اس تی که همه خوب و نرمال بود اما توی معاینه شکمی بچه خودشو سفت میکرد یه ماما دیگه اومد گفت کاملا مشخصه که انقباض داره باید بره اتاق عمل من همونجا یخ کردم گفتم نه خیلی زوده من این دردارو از اول بارداریم داشتم الان خوبه همه چیم تورو خدا به دکترم زنگ بزنید اما قبول نکرد فقط گفت سریع بهش بتا بزنید کاراشو کنید که بره واسه عمل
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۶#
مامانم رفت ببینه چرا صدامون کردن یهیو پرستارم گفت از آن ای سی یو زنگ زدن گفتن بری اونجا بچتو شیر بدی با شنیدن این خبر فکر میکردم کل سلولهای تنم دارن از خوشحالی بال بال میزنن آنقدر خوشحال بودم که قراره نینیمو بعداز یک هفته ببینم ولی یکم دلهره داشتم رفتم ایستگاه پرستاری گفتم شما خبر دارین که الان به پسرم شلنگی دستگاهی سرمی چیزی وصل هست یانه چون نمیتونم ببینم اینا بهش وصله پرستارم گفت صبر کن زنگ بزنم بپرسم بعدش گفت فقط میگن بهش سرم وصله که آنتی بیوتیک بگیره گفتم نه من نمی‌رم نمیتونم ببینم اسم پرستارم خانم نوری بود که ایشالا نور به قبر هفت جدو ابادش بباره گفت تو برو اون الان به اندازه ای که به اون دارو احتیاج داره به بغل و نوازش مامانشم احتیاج داره حضور تو کنارش باعث بهبود حالش میشه به بچه‌ای بخش میگم که بپیچنش تو پتو که تو به دستش که سرمه نگاه نکنی اما هرجور شده برو اون بهت نیاز داره منم دیدم راست میگه اون الان منو نیاز داره دلمو زدم به دریا رفتم دوش گرفتم لباس تمیز پوشیدم و با مامانم رفتیم بخش ان ای سی یو و بازم اینجا شوهرم رو صندلی سالن انتظار پشت در آن ای سیو نشسته بود اما باهام نیومد بریم پیش بچمون که دوتایی با هم بریم بچمو واسه بار اول ببینیم و شاید اون لحظه هیچکس فکر نکنه نبود شوهرم اصلا واسه من مهمه اما من اون لحظه ها فقط اونو میخواستم مگه این بچه از خون و گوشت هردومون نبود ؟ مگه هردومون نخواسته بودیم که پا به این دنیا بزاره جلو چشمش من گمان پوشیدم ماسک زدم و رفتم واسه دیدن بچم حتی یادمه یه پرستار گفت بابا شما هم بپوش بیا اما گفت نه من طاقت ندارم ببینمش فکر نکرد که من نیاز دارم الان اون باشه تنها رفتم
مامان ملورین❤ مامان ملورین❤ ۵ ماهگی
پارسال ۱۴ بهمن ماه رفتیم با همسرم ازمایشگاه به اصرار خودش که من بتا بدم ببینه باردارم یا نه( چون من میگفتم نه) بتا جوابش اومد مثبت بود و ملورین خانم رو باردار بودم . یادمه رفتم‌که جوابو بگیرم فقط تشکر کردم بیام بیرون مسئول ازمایشگاه گف نمیخوای بپرسی مثبته یا نه؟ گفتم میدونم منفیه گفت نخیر خانم مامان شدی مثبته .. نگم از حسش رو ابرا بودم استرس داشتم هیجان باورم نمیشد بعد اون ماجرا که سر بچه اولم اومد باردار باشم اونم بعد سه سال چطوری بدون هیچ اقدامی بدون اینکه اصلا بخوام یه مهمون ناخونده!
اومدم تو ماشین گفتم محسن ! تولدت مبارک ❤️اینم کادوت بابا شدی! ( ۱۵بهمن تولدشه) درست زمانی که احساس تنهایی میکرد. خانوادش عذابش داده بودن و باهاشون برای همیشه ترک ارتباط کرده بود خدا بهش هدیشو داد! گفت مریم بهترین و قشنگترین هدیه تولدمو بهم دادی!
گفت میدونم دختره خدا دلش برام سوخته داره بهم فرشته میده ..
سه هفته بعد گفت خانومم اگه دختر شد بزاریم ملورین اگه پسر شد هیرمان گفتم باشه ملورین قشنگه ...
امشب ملورین من بعد یکسال پیش باباییشه!
جوری باباییه که وقتی باباش خونه باشه حتما باید ببینتش وگرنه گریع میكنه!
مامان ابوالفضل مامان ابوالفضل ۴ ماهگی
ماه محرم بودش از در مطب اومدم بیرون و بهش یواش یواش گفتم اونم گفت ینی چی ینی مشکل منم گفتم دکتر اینطوری گفته باید بری دکتر گفت چرت گفته گفتم برو دکتر ارولوژی ک جواب آزمایش رو ببینه همین اگه بهش میگفتم معاینه میکنن عمرا میرفت بهش گفتم احتمالا به گرفتگی داره با یه عمل ساده برطرف میشه گفت من دکتر نمیرم اگه برم معاینه میکنه گفتم خب ارزشش رو داره ک بچه بیاریم یا ن قبول نکرد گفت من دکتر نمیرم ک نمیرم همینطوری ک تو خیابون میرفتیم دسته های عزاداری بیرون بودن دلم خیلی گرفت گفتم خدایا چرا من مگه من جقدر سن دارم ک این مشکل افتاده تو مسیرم چرا من مثل بقیه زود حامله نشدم😔از یه طرف ۳ماه بعد عروسیم مادرشوهرم هرماه می‌پرسد ک پریود شدی یا ن خب منظورش رو فهمیده بودم چرا میپرسه خجالت میکشیدم هی میگفت پسر من عاشق بچه هست آنقدر بچه دوست داره من خیلی ناراحت میشدم و فشار استرس و روحی روانی قرار میگرفتم عصبی میشدم به شوهرم می‌پریدم ک چرا مادرت هی میگه من خوشم نمیاد کارمون شده بود دعوا کردن😑