پارسال ۱۴ بهمن ماه رفتیم با همسرم ازمایشگاه به اصرار خودش که من بتا بدم ببینه باردارم یا نه( چون من میگفتم نه) بتا جوابش اومد مثبت بود و ملورین خانم رو باردار بودم . یادمه رفتم‌که جوابو بگیرم فقط تشکر کردم بیام بیرون مسئول ازمایشگاه گف نمیخوای بپرسی مثبته یا نه؟ گفتم میدونم منفیه گفت نخیر خانم مامان شدی مثبته .. نگم از حسش رو ابرا بودم استرس داشتم هیجان باورم نمیشد بعد اون ماجرا که سر بچه اولم اومد باردار باشم اونم بعد سه سال چطوری بدون هیچ اقدامی بدون اینکه اصلا بخوام یه مهمون ناخونده!
اومدم تو ماشین گفتم محسن ! تولدت مبارک ❤️اینم کادوت بابا شدی! ( ۱۵بهمن تولدشه) درست زمانی که احساس تنهایی میکرد. خانوادش عذابش داده بودن و باهاشون برای همیشه ترک ارتباط کرده بود خدا بهش هدیشو داد! گفت مریم بهترین و قشنگترین هدیه تولدمو بهم دادی!
گفت میدونم دختره خدا دلش برام سوخته داره بهم فرشته میده ..
سه هفته بعد گفت خانومم اگه دختر شد بزاریم ملورین اگه پسر شد هیرمان گفتم باشه ملورین قشنگه ...
امشب ملورین من بعد یکسال پیش باباییشه!
جوری باباییه که وقتی باباش خونه باشه حتما باید ببینتش وگرنه گریع میكنه!

۲۷ پاسخ

الهی خدا جفتشون رو برات حفظ کنه عزیزدلم

آخییی 😍

اخیی چه قشنگ عزیزم❤️❤️❤️ ملورین من روز تولد باباش ب دنیا اومد ۲۹ دی

مگه بچه اولم داشتی. مریم؟؟؟؟

آخییی یادش بخیر...من که با دوستم رفتم آزمایشگاه..از مسئول ازماشگاه پرسیدم مثبته یا منفی...گف دوست داری مثبت باشه یا منفی...گفتم مثبتتتتت..گف مبارکه.مثبته
رو ابرا بودم...دوستمو بغل کردم و کلی ذوق کروم🤩الهی قسمت همه منتظرا

ای جانم عزیزم... خداحفظش کنه... خداروشکر... انشاالله ک همیشه کنار هم خوشحال باشین♥

عزیزم 😍🥹 هزار ساله بشی ملورین خانوم ❤️ متنی که نوشتی چقدر به دلم نشست ❤️❤️❤️❤️❤️ چو از دل برآید بر دل نشیند 😍

ماشاالله به دخترمنکه باباش پیش باشه من نباشم عین خیالش نیست همش برای باباش ذوق میکن من که همیشه پیشم باباش جوری دوست داره بدجورخداروشکرمنم بعدازده سال خدافرشته ی بهمون دادالبته خودمون نخاستیم بخاطرکم دستی که عینه،🐕،پیشمون که چرازودتربچه دارنشدیم البته خداصلاح دونسته

منم دقیقا روز تولد همسرم 22 بهمن متوجه شدم خدا بهم دخترم و داده
همسر منم عاشق و دیوانه دختر و از لحظه اول گفت دختره
منم دقیقا کادو تولدش خبر بارداری مو دادم
بعد از یک سقط که 6-7 ماه گذشته بود و ناامید بودم از بچه دار شدن

تولدش مبارک انشالله خدا جفتشو برات حفظ کنه 😍😍

ای جانم انشالله همیشه بمونید برای هم😍
منم پارسال روز زن خاهر شوهرم ب بچش گفت نمیخوای ب زندایی تبریک بگی گفت هنوز ک مادر نشده هروقت شد بعدش تبریک میگم تو دلم میگفتم ینی میشه منم مامان بشم امسال چند وقت بعدش فهمیدم باردار بودم🫠خیلی حس نابی بود در کمال ناباورییی

منم این بارداریو نمیدونستم باردارم پارسال تو کار تعمیرات خونه بودیم که یه حسی اومد تو دهنم که باردارم صبح روز بعد یه بی بی چک زدم مثبت بود همسرم تو خونه تعمیری پیش کارگرا بود منم رفتم و بی بی رو نشونش دادم کلا شدیدددددد شکه شده بود باورش نمیشد اخه تازه دوتا بچه از دست داده بودیم همسرم بالافاصله رو به قبله تو همون خاک ... سجده شکر بجا اورد گفت این هدیه ی خدای بزرگه اون دوتا دوقلو رو خودش برد بزرگ کنه چکن مریص بودن میدونست ما توان نداریم یدونه سالم بهمون هدیه کرده خیلی سخت گذشت هنوزم برا سبحان جانم استرس داریم ولی همسرم همچنان معتقده هدیه ی خداونده و ترس نداشته باشیم

فداتشم ایشالله همیشه اینجوری کنار هم شادباشید

بمونید برای هم عزیزم😍

خدا حفظشون کنه برات 😍❤

الهی که تا ابد کنار هم دلتون شاد و لبتون خندون باشه❤️

تولدت پسربزرگ منم 15بهمن هست که 10سالش تموم میشه میره تو11. تولدت همسرت مبارک عزیزم خداشماروبرای دخترگلتون حفظ کنه😍😍

الهی همیشه خوشبخت باشید و سلاااامت

عزیزم چه قشنگ
سالم باشن

تولد شوهر منم ۱۵ بهمنم
منم درس‌ت ۱۵ بهمن رفتم ازمایش و واسش باکس درست کردم پارچه پیراهنی گرفتم وسیله هارم گذاشتم زیرشون

الهی عزیزم😍خدا حفظتون کنه در کنار هم❤️

الهی خدا براهم حفظتون کنه گلم

تولد همسرت مبارک مریم عزیزم 🌷

همیشه خدا بهترین جا ممکن یه هدیه بزرگ بهمون میده😍🫰🏻

خانواده شوهرت ندیدنش؟

ای جووونم😍 خدا برات حفظشون کنه

😍😍😍🥹🥹

سوال های مرتبط

مامان پرنسا💖 مامان پرنسا💖 ۱۱ ماهگی
سلام
پارسال ۱۱مرداد رفته بودم باغ خودمون حالم بد میشد منی که به همه چی فک میکردم جز بارداری ..مثلا خیالم راحت بود باردار نیستم ..اطرافیان می گفتن باردار ی من می گفتم نه همسرم ریز ریز میخندید ..این خندش منو به شک انداخت ..رفتم آزمایش دادم گفتن بعد ۱ساعت جواب میاد دل تو دلم نبود همش می گفتم نه هنوز آمادگی این که مسئولیت یکی دیگه رو قبول کنم ندارم ..رفتیم یه بستنی بخوریم برگردیم ..۱ساعت شد برگشتیم که جواب بگیرم..با همسرم شرط بستم اگه نباشه من توی آزمایشگاه برقصم ..اگر مثبت باشه همسرم برقصه ..برگه رو که آوردن گفتن مثبته باردار ی ..همسرم چنان داد زد سوت میکشید میرقصید کل آزمایشگاه ریخته بود بهم ..اون موقع نمیدونستم که خدا داده یه فرشته با سلیقه ی خودش داره نقاشی میکنه بفرسته توی زندگی من که بشه همدمم تنهاییم..همراز حرفام..رفیقم ..چه زود دوران بارداری تموم شد با تمام استرس هاش الان پرنسای مامان ۴ماهشه ..وقتی نگاه میکنم بهش یا وقتی به چشمان نگاه میکنه قلبم میخواد از خوشحالی بیاد بیرون ..خدایا شکرت بابت فرشته ی که بهم دادی
مامان پسری مامان پسری ۱۴ ماهگی
مامان لیانا🪷 مامان لیانا🪷 ۱۳ ماهگی
سلام خانوما
⛔⛔خانومای باردار و اونایی که میترسن نیان لطفا⛔⛔
من دوشب پیش خونه مامانم بودم شب که خوابیدیم دشک دخترم از خودم فاصله داشت بعد صبح بیدار شدم مامانم گفت چرا بچه رواوردی اینقد نزدیک خودت خطرناکه گفتم دیشب که بیدارم کردی گفتی بچه رو شیر بده گذاشتی بغلم بعدش اینقد خوابم میومد نزاشتمش سرجاش همینطوری خوابیدم بعد مامانم گفت نه من نیاوردم بچه رو که گفتی چرا بابا گفتی شیربده گشنشه بعد میخواستی بری گفتی فاطمه گیجی مواظب باش رو بچه نیوفتی چون دراز کشیده شیرش دادم مامانم گفت نه من نبود من اصلا نیومدم تو اتاق شما
گفتم پس حتما محمد(شوهرم) بوده من گیج بودم فکر کردم تویی مامانم گفت اره بعد شوهرم از سرکار اومد ظهر بهش گفتم تو نمیخواد بچه رو میزاری بغل من منو قشنگ از خواب بیدار کنی لیانا تا صبح بغلم بوده خطرناکه اینجوری خدای نکرده رو بچه میخوابیدم چی بعد شوهرمم گفت من؟گفتم اره تو گفت من اصلا دیشب بیدار نشدم گفتم مگه تو نذاشتی بغلم بچه رو گفت نه از اون شب یه ترس بدی دارم نمیدونم اون کی بوده اصلا نه صداش یادمه نه ظاهرش ولی حرفاشو یادمه چون هیکل و قد بلند بود به مامانم و شوهرم گفتم بابام و داداشم لاغرن دیگه از اونا نپرسیدم
این اخری مامانم دید ترسیدم گفت من بودم یادم رفته بود الان گفتی یادم اومد ولی میدونم الکی گفت برا نترسم چون اون اول خیلی محکم گفت من نبودم
حالا من چیکار کنم چی بوده به نظرشما😓
مامان (برسام) مامان (برسام) ۹ ماهگی
پارسال دقیقاً تو همچین روزی گفتم چرا پریود نشدم همسرم گفت شاید بارداری گفتم نه فکر نکنم خودش رفت تست گرفت برام منم امتحان کردم منفی شد دیگه بیخیال شدم چون فرداش آزمون آرایشگری داشتم رفتم سراغ کتابم فردا شد من بعد از آزمون به خودم گفتم برم آزمایش بدم که رفتم گفتن جوابش غروب آماده میشه منم دل تو دلم نبود ولی امیدی به مثبت بودنش بعد تست نداشتم رفتم جواب آزمایشو گرفتم از خانمه سوال کردم چیه گفت مبارکه مثبته چون تنها بودم اصلا باورم نمیشد اصلا نتونستم خودمو کنترل کنم یهویی اشکم از سر شوق اومد برگه به دست رفتم پیش دکترم بهش گفتم این برگه میگه من باردارم گفت البته بخواب سونو کنم که بعد سونو گفت بله 6هفته بارداری ساک بارداری هم تشکیل شده منی که بعد از 15سال این حرفو شنیدم آنقدر خوشحال بودم که نگو تو آسمونا بودم خدا سهم منو از زندگی داد بهم فهموند که معجزه چیه من تو اوج ناباوری به این باور رسیدم که خدا بخواد همه چی ممکنه از اون روز من شدم یه آدم دیگه روحیاتم کلا عوض شد صبورتر شدم فهمیدم جواب اون حال بدیا وتغییر وجود تو دلمی
هزار بار به خاطر داشتنت شکر میکنم پسرم
تو قلب منی روح منی وجود منی مرسی که با اومدنت رنگ امید پاشیدی به زندگی مامان عشق دلم
مامان آدریَن🫀 مامان آدریَن🫀 ۱۵ ماهگی
سلام خوشگلا، امروز برای من خیلی روز عزیزیه چون پارسال دقیقا تو این روز فهمیدم که باردارم، وقتی بی بی چک رو زدم اولش 1 خط افتاد ونا امید شدم بعد از چند دقیقه که نگاهش کردم دیدم دوتا خط داره، هنگ کرده بودم، مثل دیونه ها تو خونه راه میرفتم بلند بلند میخندیدم بعد خودمو سرزنش میکردم که وای خیلی زود بود دوباره میگفتم خاک تو سرت محدثه دیونه شدی خداروشکر من که خدا انقدر راحت بهت بچه داده بعد خداروشکر میکردم و میخندیدم باز باخودم میگفتم وای یعنی از پسش بر میاییم؟ 🤣 همسرم از سرکار اومد جلوی در بود زنگ زد گفت چیزی نمیخوای؟ رفتم دم پنجره گفتم یه نوشابه برای خودت بخر بعد خندیدم گفتم بابایی یه دلستر هم برای من بخر همسرمم خندید گفت چشم، وقتی اومد بالا گفتم چشماتو ببند بست بعد بی بی چک رو نشونش دادم گفت باز اسکول کردی؟ این بی بی چک مثبت رو از کجا پیدا کردی که گولم بزنی؟ آخه قبلا دوسه بار اقدام داشتیم و باردار نشده بودم و هردفعه الکی میگفتم حامله ام، بخاطر همین باور نمیکرد گفتم بخدا مال خودمه، دیگه نیش تا بنا گوشش باز شد و خندید و بغلم کرد گفت خداروشکر 😍😍😍چه حس خوبی بود، پسر نازم خداروشکر که دارمت نفسم پارسال این موقع اندازه یه نقطه بودی تو شکم مامانی😍 بمونه به یادگار از 1403/1/19♥
مامان دختر نازم مامان دختر نازم ۷ ماهگی
صبح ساعت ۴.۰۵ دقیقه بود ک صدای سرفه ابرا اومد (دیشب برا اولین بار روسری سرش کرده بودیم و زیر لباسش هم یه بادی دو بندی تنش کردیم چون حمامش کردیم) نگاه کردم دیدم روسری رو صورتش و گرفته تند تند بازش کردم حس کردم یکم داغه تبشو گرفتم ۳۷.۴ بود سینمو گذوشتم دهنش دوتا میک زد و با ناله ول کرد دوباره تبشو گرفتم شد ۳۷.۸ مامانم سه روزه از شهرستان اومده خونمون بغلم خواب بود گفتم مامان پاشو ابرا تب داره چیکار کنم پری م استامینوفن دادم گفتم بهش بده داشت استا میداد ک ابرا شروع ب مدفوع کردن کرد دوباره تبشو گرفتم شد ۳۸ دیگه کلافه بودم مامانم گفت بزار ببرم بشورمش میاد پایین رفتیم تو حمام اتاق همسرم اونجا خواب بود بیدار شد گفت چی شده خوبی گفتم آره بخواب ابرا پی پی کرده اونم خوابید اومدیم تو سالن دوباره تبشو گرفتم ۳۸.۵ شد پریدم تو اتاق گفتم حسن میای یه لحظه گفت چی شده گفتم تو بیا بعد اومدم پیش ابرا تبشو گرفتم ۳۷.۵ شده بود همسرم اومد گفتم تب داره بریم بیمارستان گفت دستمال خیس گذاشتین مامانم گفت ن هنوز همسرم رفت دستمال اورد من فقط راه میرفتم ی دستم جلو دهنم بود ی دستم رو سرم میگفتم واااای واااای حالا چکار کنم😭😭 بعد دستمال شد ۳۹😭😭😭😭😭😭